eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
طرز تهیه🔻🥘 🔸دو تا به بزرگو پوست گرفتم.قالب زدم و در کره تفت دادم بیست تا آلو رو خیسوندم تا لعاب بندازه یه دونه پیاز بزرگو رنده کردم زرد چوبه زدم و گوشتمو داخلش تفت دادم و یه قاشق رب گوجه بهش اضافه کردم و بازم یه مقدار تفت دادم.یه مقدار آب و یه تکه چوب دارچین بهش اضافه کردم و گذاشتم بپزه.این خورش اصولا یه خورش کم آبه.وقتی گوشتمون پخت به ها رو که از قبل داخل کره تفت داده بودمو بهش اضافه کردم.به ها رو خیلی ریز خرد نکنید که درحین پخت له نشه.نیم ساعت بعد آلو های خیس خورده رو اضافه کنید و مقداری شکر و کمی آبلیمو و یکم زعفران و بعد از یک ربع ساعت خورشمون آماده اس ♦️ریختن شکر اختیاری
اگر در خانه کیک درست میکنید، برای پیشگیری ازچسبیدن کیک به ته ظرف بهتر است 2قاشق شکر را ته ظرف بپاشید. شکر رطوبت ظرف را جذب میکند ومانع ازچسبیدن کیک به ظرف میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید🔈 هندوانه ۴ کیلو شاتوت ۴۰۰ گرم پودر ژله توت فرنگی ۱ عدد اب جوش ۱ لیوان لیمو نصف عسل ۲ قاشق غذا خوری خیلی ساده هندوانه و شاتوت رو بزارید ۲ ساعت یخ بزنه ،بعد ژله رو به حالت بنماری با یک لیوان اب جوش اماده کنید ،یکم خنک شد با هندوانه ،شاتوت ،عسل و لیمو میکس کنید و ۱ ساعت با فویل بره تو فریزر ،حالا فویل و بردارید و دوباره ۳ الی ۴ساعت بره تو فریزر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنان محجبه 🌕 فرمـودند: اگـر زنان چادری می خـواستند نشانشـان می دادم عـرقی که در فصل گـرما بـه خاطـر حفظ میریزند، دانه‌ دانه‌اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. 💫ایشـان ایـن روایـت را از ثــواب الاعمـال نقل می‌کردند عرقی که زن زیر چادر می ریـزد سـه جـا بـرای او نـور می شـود: در درون قبر ، در برزخ ، در قیامت ⭐آقای بهاءالدینی فرمـودند اگر خانـم های بی حجاب از من می‌خواستند همین الان نشانشان می دادم که این موی سر که به نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند. 💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حرومه؟! 🔵 نکته: در این موشن از دست مرد استفاده شده تا رعایت مسائل شرعی شده باشد. 💕💙💕💙
🛑 مگر امکان دارد، که شخصی به ما پناه بیاورد و ما او را پناه ندهیم !؟ 🔹 آیت الله فهری (ره) : 🔸 مرحوم گفتند: یک مرتبه که خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شده بودم، حضرت ده مطلب را به من فرمودند که یکی از آن ها را به شما عرض می کنم 🔺 فرمودند: مگر امکان دارد که شخصی به ما پناه بیاورد و ما او را پناه ندهیم !؟ 💕❤️💕❤️
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان_تمام_زندگی_من: قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوت
: من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ... پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ... - خدایا! کمکم کن ... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ... ادامه دارد.... 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 نويسنده:سيد طاها ايماني 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_ام_رمان_تمام_زندگی_من: من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج ا
: سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ... یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ادامه دارد.... 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 نويسنده:سيد طاها ايماني 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_یکم_رمان_تمام_زندگی_من: سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت .
: حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ... - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ... - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ... - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ... - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ... - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ... - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ... - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ... و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ... .ادامه دارد.... 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 نويسنده:سيد طاها ايماني 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_دوم_رمان_رمان_تمام_زندگی_من: حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا ا
: روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ... پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... و من ... رفتم ... ادامه دارد.... 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 نويسنده:سيد طاها ايماني 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_سوم_رمان_تمام_زندگی_من: روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو
: با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ... - آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ... توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ... با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ... .ادامه دارد.... 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 نويسنده:سيد طاها ايماني 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه شبی که صد روایت بشنود دل ز خاک کربلا و تربت مولای بی سر بده آقا برات کربلا را دل ما شیعیان بهر زیارت می زند پر 🌸🍃
🔺 گاهى گناهان و دروغ ها، سبب محرومیّت انسان از نماز شب مى گردد و شیرینى عبادت و نیایش، از انسان گرفته مى شود. در حدیث است: «اِنّ الرَّجُلَ لَیَكْذِبُ الْكِذْبَة فَیُحْرَمُ بِها عَنْ صَلاةِ اللَّیْلِ» (نورالثقلین، ج۳، ص۲۰۴) گاهى كسى دروغ مى گوید، و به همین سبب از نماز شب محروم مى شود. انسان، با تداوم نماز شب و تهجّد و عبادت هاى شبانه، مى تواند به مقامى از كمال و صفاى نفس و قرب به خدا برسد كه چشم و گوش و دستِ خدایى پیدا كند (جز حق نبیند، جز حق نشنود و جز حق، عمل نكند) و به آنجا برسد كه هر دعایى كند، مستجاب گردد. (ثواب الاعمال، ص۸۸) 📚 پرتوی از اسرار نماز، محسن قرائتی 💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آرامش آسمان 🌸شب سهم قلبتان باشد 💫 و نورستاره ها روشنی بخش 🌸تمام لحظہ هایتان! 💫خُدایا 🌸ستاره‌های آسمانت را 💫سقف خانہ دوستانم ڪن 🌸تا زندگیشان 💫مانند ستاره بدرخشد "شبتون بخیر" 💫🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیباست که هر صبح قبل از خورشید به خدا سلام کنیم نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگیریم. ❣️بسم الله الرحمن الـرحیـم❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهۍ ڪہ امروز مهربانۍ رسمتون باشہ موفقیت سهمتون خوشبختۍ حقتون باشہ خیرو برڪت تو زندگیتون جارۍ و تنتون سلامت باشہ سلام دوستان خوبم✋ امروز تون سرشار از شادۍ🌸
محمد زینت نام جهان است چه خوشبوتر از آن اندر دهان است نزائیده کسی همچون محمد(ص) که نور روی وی ، رنگین کمان است 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌸
🔶امام على (ع) 🔹قرآن رابياموزيدكه نيكوترين گفـتار است، ودر آن داناوآگاه شويد كه بهار دلهاست و از نور آن شفا بخواهيد، كه شفا بخش دلهاست... 📚جامع الاخبار والآثار، ج ۱، ص ۲۱۱
🌹میرسد از همه جا رایحه ناب ظهور 🌹 باید آماده شوی زود که او می آید... 🌸السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان (علیه السلام ) ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 با این سه نیت فکر امام زمانت باش… 👈 به فکر امام زمانت باش