eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
22.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 ساندویچ فیله پنیر ورقه ای فیله ۱۰ عدد نان ۱۰ عدد پیاز ۱ عدد فلفل دلمه ۲ عدد مواد مزه دار کردن مرغ 👇 نصف لیمو نمک ۱ قاشق چای خوری سر پر فلفل سیاه نصف قاشق چای خوری زعفرون دم کرده ۲ قاشق غذا خوری خردل ۲ قاشق چای خوری روغن زیتون ۴ قاشق غذا خوری مواد سس پستو بادوم زمینی نصف پیمانه پارمزان نصف پیمانه ریحون ۲ پیمانه روغن زیتون ۱/۴ پیمانه مرغ و بعد از مزه دار کردن حداقل ۱ ساعت بزارین یخچال ،بعد بکوبین و‌گریل کنید ،این ساندویچ رو داخل همون تابه گریل هم میتونید حاضر کنید
اول پیاز خورد کنید و تفت بدید با مقدار کم زردچوبه ، بعد گوشت رو بهش اضافه کنید و خوووب تفت بدید ، ادویه خورشتی و فلفل سیاه رو اضافه کنید و یه قاشق رب هم توش بریزید. بعد آب بریزید بزارید بپزه . وقتی نیم پز شد ، تقریبا ده تا آلو رو که از قبل گذاشتید خیس خورده بهش اضافه کنید و بزارید خورشتتون جا بیوفته. هویج ها رو رنده رشته ای کنید و با کمی روغن خوب تفت بدید تا کامل بپزه و سرخ بشه و در اخر زعفران دم کرده بهش اضافه کنید و بزارید کنار خورشتتون یکم آبلیمو اواخر پخت فراموش نشه در کنار این خورشت گاها گوجه هم سرخ میکن و میزارن. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨••• شهید آقا محمود کاوه همواره در باب حفظ و تداوم انقلاب اسلامی و ضرورت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به عنوان بزرگترین سرمایه های نظام جمهوری اسلامی ایران و ترویج نیروی انسانی مستعد و کارآمد تاکید زیادی داشتند. شهید کاوه به خوبی میدانست که اهمیت والای جوانان به مولفه های جدایی ناپذیر انقلاب اسلامی از جمله بهره مندی از امدادهای غیبی، توجه به ابعاد فرهنگی و تلاش در تحکیم عقاید حقه، پیروی از امام، تداوم راه شهدای الگوی حماسه و تاسی از مکتب آنان مهم ترین عامل وحدت و پیشبرد کشور خواهد بود. راه شهید بزرگوارمان محمود کاوه ادامه دار خواهد بود. 🌷محمودکاوه سفیر آستان امام رضا ع🌷
پروانه های وصال
#ولایت 21 ✅‌ یکی از بهترین راه های زمین زدن هوای نفس، 👈 روضۀ اباعبدالله علیه السلام و اعلام برائت
22 ✅ حتما یه برنامه ریزی کنید و حداقل هر هفته یه جلسۀ روضه برید. 🔷 وحشت کنید از اینکه یه هفته گذشت و روضه نرفتید... ⭕️ مگه هوای نفس، به این راحتی انسان رو رها میکنه؟❗️ 👌آخرش باید در خونه ی اهل بیت(ع) رفت....
باسلام خدمت عزیزان اعیاد شعبانیه رابه همگی تبریک میگیم میخواهیم دسته جمعی برپیامبراکرم(ص)۵۰/۰۰۰/۰۰۰ باردرودبفرستیم فقط کافیه یکباربخوانیم وبرای دیگران ارسال کنیم: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍوَّعَلَى آلِ مُحَمَّدٍكَمَاصَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌمَجِيدٌاللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍوَّعَلَى آلِ مُحَمَّدٍكَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد حتی برای یکنفرهم شده بفرستین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
سریع گفتم :نه اصال ..فقط قرار ازهم جداشیم اونم هردو موافقیم ... یهو در خونه باضرب باز شد ودوید سمت
رفت وحتی نذاشت کالمی حرف بزنم ..تموم وسایل بچه ام مونده بود ...دوزانو افتادم رو زمین وبا ناباوری گفتم :مامان میخواد بره ...مامان ...مامان من .. اشکام امد پایین ...مامان خورده شیشه های میزرو زد کنار ..کنارم نشست وگفت :قربونت بشم من ...نمیذاریم ببره بچه ات رو ..این مملکت قانون داره ...سپیده اروم باش ..سپیده ... درحالی که اشکام رو تند تند کنار میزدم گفتم :مامان باید زنگ بزنم ..باید بگم اونجوری که فکر میکنه نیست ..باید زنگ بزنم ... مامان سعی کرد ارومم کنه.. بایدزنگ میزدم ...سریع رفتم سمت کیفم گوشیم رو برداشتم وشماره اش رو گرفتم ...طول وعرض خونه رو میرفتم اشک میریختم من چطوری بدون محمد باشم ؟؟... لعنتی بوق میخورد اما جواب نمی داد ... گوشی رو کوبیدم تو دیوار وبا داد وزجه گفتم :مامان جوابمو نمیده ..مامان من بدون محمد منصور چیکار کنم ..دق میکنم مامان ... مامان سعی داشت ارومم کنه اما نمی تونست ...شاید هنوز خونه باشه ..سریع بلند شدم وگفتم :میرم خونه ..اره حتما فته خونه وسایلش رو جمع کنه ... تند تند وقدم براشتم ...دیگه حتی صدازدن های مامان رو نمی فهمیدم ....فقط دعا میکردم هنوز ایی نرفته باشه که دیگه دستم بهش نرسه ..با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم ..خدالعنتت کنه افشین که همیشه با حضورت زندگیم رونابود میکنی...جلو درخونه که رسیدم سریع پایین رفتم ودرروباز کردم ..ماشینش بود .خونه ساکت بود .نمی خواستم این روباور کنم ...وسط حیاط افتادم زمین ..بلند بلند گریه میکردم ..محمد من چطور قراره بزرگ بشه ..بی وجدان چرا نذاشت توضیح بدم که اشتباه برداشت کرده ...انقدر حالم خراب بود که دیگه نای این که بلند بشم رو نداشتم وهمون جا بی حال شدم .. دو روز بود که کنج خونه خودم نشسته بودم .بین لباس های محمد منصورم ..اگر محمد نبود ومن ازش جدا میشدم انقدر نمی سوختم که االن دارم میسوزم در نبودن فرزندم ...دیگهه برام مهم نبود که نعیمی همه چی رو گردن پدرم بندازه واون خانواده هم بخوان خون بهای کشته شدن اعضاءخانواده اش رو از ما بگیرن وروی پدر تو گور رفته ام انگ قاتل بودن خوره ..حتی یک دونهعکس ناقابل هم نداشتم از عزیز جونم ...تو دلم گفتم :خدا لعنتت کنه ارسن ..به زور ازدواج کردم ..به زور زن شدم..به زور مادر شدم ..به زور بچه ام رو با خودخواهی گرفتی ..... )ارسن( به مسیح نگاه کردم که توبغل پرستارش خواب بود ...چندروزی بود امده بودم ترکیه ..بعدش هم میخواستم برم نروژ..برای همیشه..این بهترین تصمیمه ...روکاناپه دراز کشیدم وچشم بستم که چشمای خوشگل ومعصومش جلوم امد تودلم گفتم :خدا لعنتت کنه سپیده..دوروز بود که غیابی طالقش داده بودم ...درسته دوستش داشتم اما راضی به اذیت بودنش نبودم ...همون موقع ها که قبل از تولد مسیح بود ..ومیگفت جدا شیم .بااین که نمی خواستم اما چه کنم که به قول خودش خودخواه هستم ..باخودم گفتم باگرفتن یک یادگاری ازش شاید تونستم ازش جدا بشم یا شاید خودش بخاطر وجود بچه بمونه .....تا همین چندروز پیش که دیدم فایده نداره .باخودم گفتم :نذارم بیشتر ازاین اذیت بشه ...میخواستم طالقش بدم اما جوری که همیشه تو خونه ام باشه وحضورش حس بشه ...سرمو بیشتر تو بالیشت فرو کردم وبه این فکر کرد که چطور تونست با وجود من خیانت کنه؟ ..چطور تونست ؟؟..مگه هنوز شوهرش نبودم ؟؟... صدای مسیح که امد بلند شدم ..رفتم داخل اتاق وروبه پرستاره گفتم :چرا ارومش نمی کنی ؟؟.. سریع گفت :اقا همه چیشون رو چک کردم ..نه شیر میخوان نه جاشون رو در خراب کردن .. عصبی موهام رو چنگ زدم وبغلش کردم ..یکم راهش بردم ..نگاهم افتاد به گوشیم چندروزی بود خاموش بود ..دقیقا اززمانی که ازخونه مامانش زدم بیرون ... مسیح یکم اروم شد ..بعد به حالت بادگلو یکم شیر بیرون داد ...سریع دادمش به پرستاره واخمی نگاه کردم به صورت تعجبیش که نگاهم میکرد وشصتش تو دهنش بود ...عصبی گفتم :ببین چیکار کردی ؟؟.. یعنی به مغزم شک کردم ..حاال انگار بچه میفهمه من چی میگم...پرستاره ریز ریز میخندید ...همیشه ارامش داشتم وتو بحث های که با سپید داشتم سعی میکردم با حرف زدن همه چی رو اروم تموم کنم ..اما سپید ..وای که ادم رو دیونه میکرد ...ببین چی به روزم اورده که منی که اونجوری بود اخالقم چه گند اخالقی شدم..یاد بهانه گیریاش که میفتم ..با خودم میگم چطوری تحملش میکردم ؟؟..پیراهن رو دراوردم پرت کردم رو تخت ورفتم سرکمد ..یک تی شرت دراوردم ازبس با عصبانیت وخشونت رفتار میکردم ..تی شرته گیر کرد به چوب لباسی وپاره شد ..تند برگشتم عقب ورویه پرستاره گفتم :ازتواین خراب شده یک لباس بده .. ۱۱۰
پروانه های وصال
رفت وحتی نذاشت کالمی حرف بزنم ..تموم وسایل بچه ام مونده بود ...دوزانو افتادم رو زمین وبا ناباوری گف
فکر کنم دید خیلی سگی شده اعصابم حرف نزد ودیگه نخندید ..سریع یک تی شرت دیگه داد .. خشم الود نگاهش کردم وچنگ زدم به تی شرت ورفتم بیرون .. تو جعبه کمک های اولیه که تو حمام هتل بود ..دنبال یک مسکن میگشتم که منو جوری بندازه که بیدار نشم ...خیلی خسته بود ...جسمی وروحی باهم ..جسمی چون باوجود مسیح نمی شد خوابید ..چون این دوروز تازه این پرستاره امده بود ..وهم این که دونده گی های قبلش واسه پیدا کردن یک پرستار که تموم وقت باشه ..یعنی مثل دایه رفتار کنه تا بزرگ سالی مسیح پیشش باشه ...با معرفی مهندس سالمی این دختره رو پیدا کردم ..از خانواده های فقیر بودن ...مادر پدرشم یکی معتاد بود یکی هم پیدا نبود ..وای که طبق عقایید دختره مجبور شدم عقدش کنم ..حتما اینم بفهمه من مسیحی هستم میخواد جدابشه ...میگفت چون من همیشه حضور دارم ....نمی تونه راحت باشه ...واسه راحتی خانوم مجبور شدیم به عقد کردنش ..طبق رسوم اونا ..باالخره یک مسکن برداشتم وبدون اب خوردمش ..رو تخت خودمو پرت کردم که تشکش باال پایین رفت ..گوشیم رو برداشتم ..روشنش کردم ...اوه سپیده خانوم رو ...چقدر میسکال وچقدر پیام ؟؟...ازاونجایی که من ارسن بودم..نه یک مجنون تو قرن 12... ازدستش خسته بودم ...تواین مدت این عالقه باعث میشد بهانه گیری هاش رو گوش کنم وحرف نزنم ..اما هرکسی یک حد داره ...البته زیادی کوچیک بود واسه بودن با من ...منم ترجیح میدادم بجای این که پابه پاش حرف بزنم ودادوبیداد ..بذارم هرچی میخواد بگه ..عالقه بهش نداشتم دیگه !اما گاهی دلم واسش میسوخت ..باید پیگیرش میبودم...خط بین بین الملی جدیدم رو گذاشتم وزنگ زدم بهش ..با اولین بوق تماس رو وصل کرد وبا صدای که ازته چاه درمیومد گفت :بله ..بفرمایید ... گفتم :سالم .. با مکث که مسلما داشت صدام رو انالیز میکرد گفت :بچه ام رو کجا بردی ؟ بغض تو صداش بیداد میکرد ...پیشونی درد ناکم رو دست کشیدم وگفتم :اوردمش یک جای خوب ... باز با مکث گفت :اذیت نکن بگو کجاست ؟؟.سعی کردم چهره االنش رو که بغض کرده است جلوم بیارم ..گفتم :بگم میخوایی بیایی ؟؟.. این بار تند گفت :اره میخوام بیام ..کجــــــاست ؟؟.. حوصلحه داد نداشتم تند وتلخ گفتم :حوصلحه ادابازی ندارم که داد بزنی ...ترکیه است ..دوست دار بیا ...البته بعدش میبرمش نروژ..یک زندگی اروم ..توخیال راحت باشه هواش رو دارم... صدای دالرام امد که گفت :اقاارسن .. درجواب سپیده گفتم :خوب میایی حاال ؟؟.. گوشی رو قطع کرد ..پوزخند زدم ودرجواب دالرام گفتم :بله ..چی شده ؟؟.. با مکث گفت :ازنظر شما عیب نداره با مسیح بریم بیرون .. غلتی زدم وگفتم :چرا عیب داره ..جایی نمی بریش ...حاالم میتونی بری ... سری تکون داد ورفت ....زنگ پیام گوشیم بلند شد نگاه کردم دیدم نوشته ..اره میام ..وقت واسه گرفتن بچه ام ... نوشتم .."الیق داشتن این بچه نیستی .تازه خودتم میگفتی بدت میاد ازاین بچه ونمی خواهیش ...فراموش کردی حرفات رو ..برو به خوشی خودت برس ..." وگوشی رو کال باز خاموش کردم ...مطمئنا میره پیش مامان وبابا ..تا اونا یک کاری کنند ..دیگه نمی خواستم ایران بمونم ...اینجا هستم تا مسیح بزرگ تر بشه .. با سری که درد میکرد همچنان نستم رو تخت...نه صدای دالرام بود نه مسیح ..چنگ زدم رکابی روکه روی جمدون بودپوشیدم ..حوصلحه نداشتم شلوار راحتی بپوشم ..با همون جین مشکی مردونه ای که پام بود ..رفتم بیرون از اتاق ..همین طور که شقیقه هام رو ماساژمیدادم به پایین نگاه کردم که مسیح رو کاناپه خواب بود ...دالرام هم فیلم نگاه میکرد ... رو مبل راحتی نشست وگفتم :ساعت چنده .. با ترس برگشت عقب وگفت :اقاترسوندیم ..ساعت هفت شبه ... ۱۱۱
پروانه های وصال
فکر کنم دید خیلی سگی شده اعصابم حرف نزد ودیگه نخندید ..سریع یک تی شرت دیگه داد .. خشم الود نگاهش کر
ابروی دادم باال وبی خیال واب دادن بهش شدم ...گونه مسیح رو بوسیدم وگفتم :میرم یک دوش بگیرم ..بیرون امدم اماده باش هم خودت هم مسیح ..میریم بیرون تایک خونه پیدا کنم واسه زندگی ... خوش حال سر تکون داد وبا مسیح رفت تواتاقش ...تودلم دعا کردم ازاون دست خانوما نباشه که االن کلی فکر زونه با خودش بکنه ورواعصابم خط بندازه ..البته ازاولش که اینطوری نشون نداد ..خداکن تا اخر همین طور باشه واگرنه کی حوصلحه داره اینو تحمل کنه .... یک پیراهن قهوای رنگ پوشیدم ورفتم بیرون .همین طور هم گوشیم روروشن میکردم ..یک نگاه هم انداختم دیدم دالرام باتیپی که خیلی ساده است همراه مسیح امدن بیرون منتظرمم هستن ..نه خداروشکر این زنه فقط میخواد پرستار بمونه وازاون عجوبه ها نیست واگرنه مطمئنا ردش میکردم بره ..تا روشن کردم زنگ اسم اس هام بلند شد ..چند اسم اس بود از سپیده ..وباز سوال های این که بگو کجایی ..اخرینشم این بود..لعنتی من بچه امرو میخوام ..بگو کجا بردیش دقیق .. نفس عمیقی کشیدم وگوشی رو گذاشتم تو جیبم ومسیح رو از دالرام گرفتم .راه افتادم ...بی خیال هرگونه فکر که ذهنم رو اشغال میکرد شدم وخیره شدم به زیبایی های ترکیه ...دالرام هم بافاصلحه ازم میومد ازطرف دیگه ای ..مغازه های لباس فروشی چشمش رو گرفته بود ..محل ندادم به این که شاید چیزی الزم داشته باشه..هنوزم کسل بودم بخاطر خسته گی های این چند روز ..خداروشکر یک اشنا داشتیم که برام بلیط اوکی کنه ویکی که این دالرام رو معرفی کنه واگرنه تا چندروز عالف همین کارهای ریزه میزه میشدم...به مسیح نگاه کردم که با دهن کوچولوش خمیازه کشید وهنوز چشم بازنکرده شروع کرد به گریه کردن ..یکم تکونش دادم ودادمش به دالرام ..تو پارکی که بود نشستم ..که گوشیم زنگ خورد ..دیدم خودشه ..وای این دیونه میکنه منو ..جواب دادم ..بله چی میگی دم به دقیقه زنگ میزنی ؟؟.. با داد گفت :کدوم گوری بردی بچه ام رو .. قطع کردم ودیگه جوابش رو ندادم ..یهو یک فکر امد تو ذهنم ..روبه دالرام گفتم :بچه رو ساکت کنه وباهاش بازی کنه ومن فیلمش رو بگیرم .. همین طور که ازشون فیلم میگرفتم متوجه شدم که مسیح چه حساسیت هاش شبیه سپیده است ..چون سپیده به یک سری چیزا حساس بود ومیگفت اینا از بچه ی همراهش بوده ..فیلم رو گرفتم ورو به دلارام گفتم :بریم رستوران .. مسیح رو بغل کرد وگفت :هرطور خودتون مایلید اقا ارسن ... با جدیدت گفتم :توبعضی چیزا ازتنهایی بدم میاد یکیش غذاخوردنه ..نظرت رو پرسیدن درست جواب بده یا اره یا نه! ..تو هرچیزی هم که نپرسیدن دخالت نکن .. سری تکون داد وگفت :خوب بریم .. بعدم شونه ای بال انداخت ورفت سمت کیفش که رو صندلی بود .. *** به تاکسی گفتم جلو در هتل نگه داره ..بعد روبه دالرام گفتم :برو باال وبچه رو بخوابون من معلوم نیست کی بیام .. سری تکون داد وگفت :باشه اقا .. داشتم به این فکر میکردم که چقدر راحت دینش رو فروخت ..یکم تعجب کرده بودم این همون ادمی بود که میگفت واسه راحتی ام در بچه نگه داشتن ..باید محرم بشیم که اگر من بودم اذیت نشه ..این که همون چهارقدی هم که سرش میکرد برداشته االن ..چطوری اسم دین اسالم رو لکه دار میکنند ..اصال این دختره شخصیتش عجیب غریبه ..همه رفتار هاش ..پک محکمی زدم به سیگارم وخودمم شروع کردم به قدم زدن ...بقول سپیده کاش ازدواجی نمی بود ومن همچنان استادش میموندم ..یادمه اولین ترم بود که تو دانشگاه پرستاری درس میخوند ....همین چند ماه پیش ..البته من استاد درسیش نبودم ....من استاد پیانوش بودم ..خیلی دختر شری بود ...روزی که بهش پیشنهاد ازدواج دادم به قول خودش که بعدا میگفت :کف کره بود ..چقدر خندیدم با این عبارت" کف کردم ..کال اینقدر پرانژی وشاداب بود که مثل یک زلزله مخرب عمل میکرد وقتی جایی میرفت ...نمی گم خیلی خوشگل ورویایی بود ..اما ته چهره خاصی داره ..گاهی از صورت بعضی ها معصومیت میباره ..سپیده هم اینطوری بود اما این شر بودنش یک چهره پوشالی ازش درست کرده بود ...که وقتی میزدی کنار اون پوشال هارو میفهمیدی همه چی زندگیش رو ازچه رنگی دوست داره تا خیلی چیزای فردیش ...انقدرم ساده وبی االیش بود که باشخصیت شرش جور درمیود ...کاش باهاش ازدواج نمی کردم ....چقدر سراین که میگفت من شکاکم بحث میکردیم ..اره خوب ترس داشتم ..ازاین که یکی دیگه سپیده رو ببینه ومتوجه این شخصیت دوست داشتنیش بشه ...میترسیدم ازاین که من که یکم دیگه پیر بشم یکی دیگه چشمش رو بگیره وبره ...با خودم گفتم ..اره ارسن خا ن ببین اینم نتیجه ازدواج با یک بچه ..یک زندگی جهنمی واسه ۱۱۲