پروانه های وصال
#ولایت 25 🌠 "توبۀ حقیقی" 🌺 زمانی میشه حقیقتاً #توبه کنیم که دستورات خدا رو الطاف خدا بدونیم"💞 ⭕️
#ولایت 26
✔️ درجۀ پایین تر از این هم مال کسانی هست که "عالم قبر" رو میبینن....
👈 یعنی کسی که "لحظۀ جون دادن و داخل قبر شدن" رو ببینه و با حسرت فراوان بگه:
به #هواپرستی هایی که کردم نمی ارزید.....
😭😓
☑️ مرحلۀ پایین تر از این مرحله هم اینه که "آدم شبِ قدر رو در نظر بگیره
و بگه خدایا مقدّرات سال جدیدم رو مثل سال گذشته ام قرار نده....."😥😢
✅🌹 و همونطور که گفتیم، "عالی ترین نوع توبه اینه که در مقابل اطاعت از خداوند متعال، اطاعت از #هوای_نفس خودت رو خیلی زشت بدونی ...." 💖
بعد از یه مدت از هواپرستی متنفر میشی😌
🌼
پروانه های وصال
سری تکون دادم دستمال گردنم رو پرت کردم رو میز وگفتم :برو وسایلت رو جمع کن هماهنگ میکنم واسه بلیط گر
چشم گرد کردم وگفتم :محمد لوس نشو..از صبح بود ...
خندید وگفت :حاال ما خواستیم یکم مسخره بازی دریاریم ها ..
خندیدم دستم رو دور کمرش حلقه کردم وگفتم :خوش حالم که شوهرمی ....
باز شیطون میشه ومیگه :چرا ؟؟..
منم صادقانه میگم :چون ارامش میگیرم با حضورت ...افتخار میکنم به داشتنت ..
حلقه دستش رو تنگ تر میکنه ونمی ذاره ادامه حرفم رو بگم ومیگه :بانو این همه هندونه؟!
چیکارکنیم ما ؟؟
میخندم حرف هایم را باور نکرده ...سرم رو بلند میکنم ونگاهش میکنم ..هیچ نمی گویم ..هیچ نمی
گوید ...
متوجه صداقت کالمم که میشود همین طور که سرش را پایین میاورد زمزمه میکند ...زندگیمی
سپیده ...
زیر برنج را خاموش کردم که داخل شد وگفت :میشه یکم بهم مرخصی بدین یک سر تا
بیمارستان برم وبیام ..
ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم که گفت :من قربون اخم زیر پوستیتون...سریع میام که
نهار رو دور هم باشیم االنم مامانت گفت از خونه دوستش داره بر میگرده ....کی بشه بریم خونه
خودمون اسم خونه خودمون لبخند میکاره رو لبم ..یقیه خراب لباسش رو درست کردم وگفتم :باشه برو به
کارت برس ..منتظرتم ...
پیشونیم رو پر مهر بوسید وگفت :پس خداحافظ فعال ومواظب خودتم باش ...
تا دم در بدرقه اش کردم ...تا اخرین لحظه با حرفاش میخندوندم ..اصال محمد حسین همیشه
شاد بود مگر این که اتفاقی خیلی مهم وبحرانی میفتاد که جدی میشد اما جدی هم که میشد انگار
یک ادم دیگه میشد ...نمیشناختیش چون به اخالق شادش نمیخوره اون جدی بودنه ..اما از
میریتش تو کارها خیلی خوشم میاد ..مَرده وحرفاش حرف مزخرف نیست ..به قول نغمه مرد عمله
...
بوقی میزند وراه میفتد ..خواستم در رو ببندم که کسی مانع شد وهمان بچه که در فیلم دیده
بودمش جلوم ظاهر شد ...تعجب کرده ..یک قدم عقب میروم که مردی داخل خانه میشود ...
سریع گفتم :اقا بفرمایید بیرون ..شما اصال کی هستین که برام فیلم های بچه اتون رو میفرستین؟
وهمین طور اون حرفاتون رو ...
مکث میکند ...دقیق نگاهم میکند سرتاپایم را ...از نگاهش معذب میشوم از ان چشمان سبزی که
صورتم را میکاود انگار به دنبال یک حقیقت است ...دستی به موهای سیاهش میکشد چیزی را
زمزمه میکند ...جلو رفتم وگفتم :اقا شما کی هستین؟ ...فامیل هستین؟ ..دوستین ؟...چی میخواید
اینجا ؟؟..
دستی به صورتش کشید وگفت :اسمت چیه ؟؟
ابرو دادم باال وگفتم :اقا محترم بهتره هر چه زودتر برین تا زنگ نزدم به پلیس ...
از فک منقبض شده اش ..میفهمم عصبی است ..با مکث گفت :من یکی از دوستان پدرتون هستم
سپیده خانوم ...
اسمم را میداند واز من اسمم را میپرسد ؟؟شک میکنم تند گفتم :اقا خواهشا مزاحمت درست نکنید
اصال کی هستین که اسم منو میدونید ولی ازمن اسمم رو میپرسید؟ ...
در جواب دادن تعلل میکند وبه یکبار ..به مانند کسی که چیزی را کشف کرده گفت :میدونید شک
کردم که سارا خانوم نباشید ؟
چیزی نمی گویم که گفت :اشکال نداره بیام داخل ...
با این که نمی دانم کدام دوست باباست گفتم :بفرمایید االن که مادرم نیستن ...شما چیکار
دارین؟ ..میدونید که پدرم فوت کردن ؟؟..
سریع گفت :میدونم سپیده خانوم ..من با مادرتون کار دارم هستم تا بیان ..البته اگر اشکال نداره
....
با این که نمی خواستم مردی غریبه به خانه بیاید اما زشت بود اگر راهش نمی دادم مجبوری گفتم
:خواهش میکنم بفرمایید داخل ..منم االن تماس میگیرم که زود تر بیان ..فقط شما اقایی ؟؟؟؟؟
خیلی خون سرد وارام گفت :بگید نائینی ...
به داخل راهنماییش کردم وخودم هم خواستم برم که گفت :سپیده خانوم میشه چند لحظه از
مسیح پسرم مراقبت کنید من شرمنده اما از صدای گریه اش خسته شدم ...
باز هم مکث کردم وگفتم :اشکال نداره ...
بچه رو گرفتم ..چقدر خواسنتی بود بچه ..یک شلوارک سفید وتی شرت ابی اسمانی وکاله ابی
اسمانی سرش بود ..شصتش رو مک میزد ..به روش خندیدم که لباش خندید ...چقدر اروم بود
..من که ندیده بودم این بچه گریه کنه ؟؟چرا گفت بگیرمش ؟؟...باخود میگویم حتما خسته شده....
ستاره خانوم را صدا میزنم که پذیرایی کند ...بهش نگاه کردم که با لبخند خاص نگاهم کرد
..لبخندش ونگاهش هیز نبود ..اما خب سرم رو انداختم پایین وبا پسرش بازی کردم ...اوهم روی
مبل کمی جابه جا شد وبا همان لبخند که پاک نمیشد از روی لبش به خوردن شربتش ادامه داد ..
سرگرم بودم با بچه که گفت :شما چند ماه پیش رو یادتون هست که با پدرتون رفتیم بیرون
..یعنی مسافرت ...شیراز ؟؟..
نمی خواستم بداند که من فراموشی دارم ...مکث کردم ...نمی دانستم دروغ بگویم یانه ؟؟...اما با
۲۰۴
پروانه های وصال
چشم گرد کردم وگفتم :محمد لوس نشو..از صبح بود ... خندید وگفت :حاال ما خواستیم یکم مسخره بازی دریاریم
پروی گفتم :چرا میپرسید ؟؟؟..
سریع گفت :یادتون نیست که با همسرم چقدر دوست بودین ...شما رو خیلی خوب میشناخت ...دیگه داشتم اذیت میشدم ...نمی خواستم خاص عام مشکلم را بدانند ...از طرفی هم هرچه فکر
می کردم هیچی به ذهنم نمی رسید سرم از درد در حال ترکیدن بود ...سریع بلند شدم وگفتم
:ببخشید ...
بچه را دادم بهش ورفتم داخل اشپز خانه از داخل قرص هایم دنبال قرص مورد نظر گشتم ..سریع
با کمی اب خوردمش وشقیقه هام رو ماساژدادم ...خواستم برگردم که دیدم تکیه داده به در
ونگاهم می کند ..اخم دارد وخیره نگاهم می کند سریع گفتم :چیزی الزم دارید ؟؟...
موشکافانه نگاهم کرد وداخل شد ...یک راست امد سر قرص هام که گفتم :اقای محترم دارید ..
سریع میان حرفم پرید و گفت :یک لحظه سپیده خانوم ...با دقت قرص ها رو نگاه کرد .
..با خشم پالستیک رو گرفتم وگفتم :برید بیرون اقا ...
نگاهش تردید داشت که چیزی را بگوید یانه ؟؟..قدم به قدم نزدیک تر می امد ...ترسیده می
رفتم عقب ...بهتر بود هرچه سریع تر بگم ستاره هم بیاد باال تنهایی میترسیدم ..خوردم به دیوار
وگفتم :اقا برید کنار ...
بچه اش را داد بهم ...سرش را کنار گوشم اورد که من قبض روح شدم کنار گوشم گفت :ممنون
میشم بازم مراقب این فینگیل من باشی سپیده جان ...
سردردم بیشتر شده بود ...بالفاصحه رفت بیرون ..عصبی گفتم ستاره بیاد ...تا امد بچه را دادم
بهش وگفتم :مواظب این اقا باشید که سرک نکشن به جایی تا زمانی که مامان بیاد منم میرم باال
سرم درد میکنه ..
چشمی گفت ومنم در حالی که سر درد ناکم رو محکم در دست گرفته بودم راهی راه پله هاشدم
که به اتاقم بروم که صدایش امد که گفت :سپیده خانوم من میدونم فراموشی دارید همسرم که
دوست شماست به من گفته ..نمی خواد خجالت بکشید ...
عصبی گفتم :میدونید وسوال میپرسید از چند ماه گذشته ؟؟
خیلی خون سرد گفت:میخواستم بدونم خوب شدین یانه ؟؟خیلی عذر میخوام ...
کنترل اعصابم رو از دست دادم اما چند نفس عمیق کشیدم وبغضم رو که از سر ناتوای در
شناسایی این ادم بود قورت دادم وگفتم :اصلا چی میخواید ؟؟
۲۰۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا
پوتینی که روی مین نرفت💔
🎙#استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان دختری که در دام پسر زیبا
افتاده و بلایی که سر دختر اومد 😔
داستانی که شیخ احمد کافی تعریف کرده
و عاقبت معجزه آسای پاکدامنی این دختر
#امام_زمان
#شعبان
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
وسط معرکھ نبرد با داعش ، از عراق زنگ زد و گفت : شنیدم تهران برف اومده . . گفت برو فلان پادگان سپاه ، آهوها از کوه میان پایین بخاطر غذا ..
براشون علوفه و آب تهیہ کن ، حیوونا بیآب و غذا نمونن !
به شوخی گفتم حاجی! وسط جنگ با داعش بھ آهوها چیکار داری!؟
گفت من به دعایِ آهوها نیاز دارم :)🌱
| #جان_فدا . #حاج_قاسم♥️
32.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 موضوع رفیق بد
سخنران شهید کافی(رحمت الله علیه)
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که ساعتش رو برای نمازشب کوک کرده بود: به وقت خدا
🌻 کسی که در نیمه های شب با خدای خود مناجات میکند، در طول روز هم نور دارد و به طور طبیعی خداوند او را از گناهان باز می دارد.
🍀 یعنی هر کسی که این مقدمه را فراهم کرد و محبوب پروردگار شد، خداوند به او هم عنایت خواهد داشت و گناه را از جلوی پای او برمیدارد.
🌻 لذا می فرماید: « وقتی بندهای در نیمه های شب با خدای خودش مناجات می کند و «یا ربِّ، یا ربِّ» می گوید، خداوند به او می گوید: چه می گویی عزیزم؟ لبیک! از من بخواه تا عطا کنم و به من توکل کن تا همه امورت را اداره کنم.»
زبون خودمونیش چی میشه ؟؟؟
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 خدایا هنوز هم تو همان خدایی، خدایی که لحظه ای از حالم بر تو پنهان نیست .....
💟 اما من شاید دیگر دلم خالص نباشد برای دیدن نشانه هایت، شاید ذره ذره گناه، لذت حرف زدن با تو را از من گرفته است...
💟 اما من هنوزم تو را خدای خود میدانم ، هنوزهم از درگاه تو امید به معجزاتی دارم که فقط خودم و خودت فهمیدیم....
💟 خدایا این بنده ات را میبینی؟ جز دستگیری تو نه کسی میتواند دلش را آرام کند و نه کسی می تواند گوشه ای از نیازش را برطرف کند..
💟 تو حواست به من هست پس کمی عاشقم کن ، عشق تو زیباترین نیاز این روزهایم است
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیـایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸خــداوندا مرا شرم و حيا ده
✨دلی پاک و پر از مهر و صفا ده
🌸دلی کـز او محبت خيزد و مهر
✨به نيکان آنچه را دادی به ما ده
🌸دلــم را با حقيقت آشنا کن
✨يقين و باور و صبـرم عطا کن
🌸مرا صبری بده چون صبر ايوب
✨دلم را خالی از شرک و ريا کن
🌸مرا دور کن از بخل و حسادت
✨ز بغض و کينه و کفر عداوت
🌸مرا آنی به خـود مگذار يارب
✨موفق کـن بــه انجام عبــادت
🌸آمـــین
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸چند روز دیڪَه
امروز پارسال میشود
امروزها
سالهاست ڪه میرود
و ما همیشه
چشممان دنبال فرداست!
قدر لحظه ها
را بدانید و شاد باشید.
شکوفه های بهار در راهند 🌸🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 عاقبت خاك شود حسن جمال من و تو،
🌾 خوب و بد مي گذرد واي به حال من و تو،
🌸 قرعه امروز به نام من و فردا دگري،
🌾 مي خورد تير اجل بر پر و بال من و تو،
🌸 مال دنيا نشود سد ره مرگ كسي،
🌾 گيرم كه كل جهان باشد از آن من و تو....،
🌸 هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،
🌾 هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست،
🌸 هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد،
🌾 هر احمد و محمود رسول مدنی نیست،
🌸 بر مرده دلان پند مده خویش میازار،
🌾 زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،
🌸 جایی که برادر به برادر نکند رحم،
🌾 بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!
🌸🍃
🔆 #پندانه
🔴 «اعتقاد زبانی»
🗻 کوهنوردی میخواست به قلهی بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔹کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
🔹 داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
🔸در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.
🔹ندایی از درونش پاسخ داد آیا واقعا به خدا ایمان داری؟
🔸 آری. همیشه به خدا ایمان داشتهام.
🔹پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
🔸 خدایا نمیتوانم.
🔹 مگر نگفتی که به خدا ایمان داری؟
🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم، نمیتوانم.
🔺روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت.
❄️🌨☃️🌨❄️