فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری پریناز ایزد یار برای چهارشنبه سوری
پ.ن
افرین خانم ایزد یار که تذکر میدید
خب یه عکس بچه هم ک ترسیده میذاشتید فقط سگ و گربه های کوچه میترسن؟🤦♀
معیار وطندوستی و وفاداری ما به نظام
با نرخ دلار بالا و پایین نمیشه!
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابی درباره رهبر انقلاب که وزیر ونزویلائی آن را کتابی هسته ای نامید
26.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسانههای غربی مردمِ کشورهای خود را به فرزندآوری تشویق میکنند اما رسانههای فارسیزبانِ غربی تشویق فرزندآوری در ایران را ناقض حقوق زنان میدانند!!!
اگه تو اروپا و آمریکا باشی و فرزندان زیاد داشته باشی خیلی باکلاس و شاد و متمدن محسوب میشی اما اگه ایران باشی تو یه اُمُلی...😏
داشتن خانواده بزرگ همه جای دنیا قدرت و موهبت محسوب میشه....
فقط ایرانی ها نباید از این قدرت بهره مند بشن!!
قالَ الاِمامُ الصّادِقُ عليه السلام: لاتَنْظُرُوا في عُيُوبِ النّاسِ كَالْأرْبابِ وَانْظُرُوا في عُيُوبِكُمْ كَهَيْئَةِ الْعَبـْدِ.
#امام_صادق (عليهالسلام):
اربابگونه به عيوب ديگران ننگريد، بـلكه چـون بنـدهاى #متـواضع ، عيبهاى خود را وارسى كنيد.
📚 تحف العقول، ص295
#مراقبه
🌷۳ نماز بافضیلت درقرآن:
۱.نمازجماعت:
وارکعوا مع الراکعین۴۳بقره
وارکعی مع الراکعین،۴۳آل عمران
۲.نمازشب.
ومن اللیل فتهجدبه نافلة لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا..۷۸ اسراء
۳.نمازجمعه
...اذا نودی للصلاة من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکرالله وذروالبیع ذالکم خیرلکم ان کنتم تعلمون.۹سوره جمعه
وقتی روز جمعه به نمازجمعه فراخوانده شدید،
به سوی نمازجمعه بشتابیدوکارهای دیگررارها کنید
این برایتان بهتراست اگربفهمید
❄️🌨☃️🌨❄️
🔰امام خمینی رضوان الله تعالی علیه
آن وقتی که قلم به دست می گیرید بدانید که در محضر خـدا ، قلم دست گرفته اید.
آن وقتی که می خواهید تکلم کنید بدانیدکه زبان شما ، قلب شما، چشم شما، گوش شما در محضر خـداست.
عالم محضر خـداست.
در محضر خـدا معصیت خـدا نکنید.
در محضر خـدا با هم دعوا نکنید
سرِ امور باطل و فانی.
برای خـدا کار بکنید
و
برای خـدا به پیش بروید.
اگـر ملت ما برای خـدا و برای رضای پیغمبر اکـرم به پیش برود، تمام مقاصدش حاصل خواهد شد.
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌷راه ملاقات با امام زمان عجل الله فرجه🌷
مرحوم آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی میفرمود:
پدرم آیت الله میرزاعبدالعلی تهرانی نقل میکرد که دربازارتهران روحانی اهل معنایی بود که مغازه کفاشی داشت معروف به سیدعبدالکریم پینه دوز دربین خواص معروف بود که امام زمان علیه السلام هرچندوقت یکبار برای دیدن سید به مغازه او میرود.پدرم می گوید:
یکبارازسیدعبدالکریم پرسیدم:چرا امام زمان علیه سلام به دیدن شما می آید؟
فرمود:خودم یکبار این سوال را از حضرت پرسیدم،آقافرمودند:
به خاطراینکه بانفست مبارزه کردی.هرعمل و کاری که بخاطر نفس است راکنار زدی وآن را که خدا خواسته عمل کردی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
✍ حجت السلام حسین انصاریان:
هرجا در زندگى احساس كمبود كردی و كم آوردی به صلوات پناه ببر،
بسيار موثر
#حاج_آقا_انصاریان
✅ ديگر دعايشان مستجاب نخواهد شد!
✍مى گويند: حجّاج بن يوسف ثقفى كه در پليدى و خباثت نظير نداشت به كوفه آمد و آنجا را از طرف عبدالملك مقرّ حكومت خود قرار داد، به او گفتند: در اين شهر، افرادى مستجاب الدعوه هستند.
گفت: همه آن ها را كنار سفره من حاضر كنيد، همه را آوردند. به آنان گفت: غذا بخوريد، آن ها هم از آن سفره خوردند. سپس به آنان گفت: برويد. چون رفتند، به اطرافيانش گفت: با اين غذاى حرامى كه اينان خوردند، مطمئن باشيد كه ديگر دعايشان مستجاب نخواهد شد!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى،
#حجت_الاسلام_انصاریان
❄️🌨☃️🌨❄️
پروانه های وصال
#ولایت 27 🌺✅ "بهترین حسّ توبه اینه که ببینی چه کسی رو نافرمانی کردی و بجاش فرمانِ چه کسی رو بردی...
#ولایت 28
💎🌹حس توبۀ واقعی اینه که آدم خیلی ناراحت بشه که چرا حرف مولای مهربان و حکیم خودش رو کنار گذاشته
و سراغ حرف نفس پلیدش رفته....😢😓
👌 ای کاش انقدر #گناه نکنیم تا بتونیم اینو بفهمیم و این احساس زیبا رو درک کنیم...💞
🌷 خداوند متعال میفرماید:
✨خدا ایمان را محبوب شما قرار داد و آن را در دلهایتان زینت داد، و کفر و فسوق و عصیان را برای شما ناخوشایند قرار داد؛
وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیان✨
🌺 در این آیه میفرماید: خدا ایمان رو محبوب شما قرار داد. ❤️
✔️✅ و واقعا هم ایمان رو همۀ ما دوست داریم و از کفر و فسق هم بدمون میاد اما باید تلاش کنیم از #عصیان هم بدمون بیاد.
👈 "باید کاری کنیم که گناه برامون یه کار خیلی زشت باشه...."
❄️🌨☃️🌨❄️
پروانه های وصال
پروی گفتم :چرا میپرسید ؟؟؟.. سریع گفت :یادتون نیست که با همسرم چقدر دوست بودین ...شما رو خیلی خوب م
نگاهم کرد وگفت :با مادرتون در رابطه با همسرم میخوام صحبت کنم ...
سریع گفتم :اسم همسر شما چیه ؟؟
با مکث گفت :سسسس....دالرام ...
این مشکل داره اول سس..بعد دالرام ...نمی شناختمش ...هرلحظه بغضم که از سر ناتوانی
شناخت بود. بزرگ تر میشد ...سریع رو برگردونندم واشکم خودنمایی کرد ...تند تر رفتم باال
...هنوز نرسیده به پله اخر دستم کشیده شد جدی گفت :چرا گریه میکنید ؟؟..
با داد گفتم :بدم میاد از ادمای که میخوان دستم بندازم چون میدونند که من هیچی رو یادم نیست
...از چی لذت میبرید که اینطوری ..
سریع گفت :نه نه ..خواهش میکنم برداشت دیگه ای نکنید درک میکنم که هیچی یادتون نیست
..منم اگه چیزی پرسیدم واسه این بود که بدونم چیزی یادتون هست یانه یعنی خوب شدین یانه
؟؟حافظه اتون ؟؟..نمی خواستم ناراحت بشید وبرداشت دیگه ای بکنید ..ببخشید ..
تند با هق هق گفتم :اقا برید خواهشا هر زمان مامانم امدن تشریف بیارید من حافظه بلند مدتم
پاک شده یعنی هیچی از همسر شما نمی دونم ....پس در نتیجه کمکی نمی تونم بکنم ..برید
خواهشا ..
سعی کردم این اشک ها رو جمع کنم ..اما نمی شد رنج میکشیدم وقتی کسی سوال میپرسید که
به گذشته مربوط بود ومنم هیچی نمی دونستم هرچی هم از بقیه میخواستم برام بگن میگفتن چیز
خاصی نبوده که بگیم ویک روزمرگی مثل بقیه ...
رو تخت خودموپرت کردم وزار زدم که در اتاق زده شد ...محل ندادم ..انقدر گریه کردم که خوابم
برد ..
)ارسن (
درست از زمانی که وارد خونه شدم وبا تعجب گفت که من کی هستم؟ ...دلم گرفت ...تو یک
ضرب اول متوجه شدم که امکان داره مشکلی براش پیش امده باشه اما خب شک داشتم که نکنه
سرکارم گذاشته ...امتحانش کردم ..اما واقعی بود ..بایدصبر میکردم که با مادرش صحبت کنم
..چرا بهش همه چی رو نگفته بودن ؟؟..بحرحال نمیذارم مال کسی بشه ..هروقت چند ساعت
پیش رو یادم میارم که دم در با محمد میخندید ..اتیش میگیرم ..رو مبل راحتی نشسته بودم منتظرمادرش ..چقدر از چهره اش که از من ترسیده بود تو اشپزخونه ..بانمک شده بود ..دلم واسش
خیلی تنگ شده بود ...از نبود خدمتکاره که
مطمئن شدم رفتم باال سمت اتاقش ...اروم دررو باز کردم ..تو خواب غرق بود ...از بالیشت
خیسش متوجه شدم که حسابی گریه کرده....کنارش نشستم وسرم رو بردم کنار گوشش ..اروم
گفتم :سپیده تو زن ارسنی...اون بچه که دیدی بچه خودته ....
فقط همینا رو براش میگفتم ..دستش رو اورد کنار گوشش به گوشش دست کشید ..خندیدم
وانگشتای دستش رو بوسیدم ...دوباره همون حرفارو تکرار کردم ...
حس کردم داره بیدار میشه ..پیشونیش رو بوسیدم ورفتم بیرون ...دوباره رو همون مبل نشستم
..خدمتکاره هم برگشته بود ..به ده دقیقه نکشیده بود که سپیده امد پایین ...رنگش پریده بود
...اشکی بود چشماش ...نگران بودم اما خونسرد گفتم :چیزی شده ؟؟
دست کشید به پیشونیش وگفت :نخیر ...
رفت توی اشپز خونه ...صدای گریه اش میومد ...یعنی متوجه شده بود؟ ...متوجه اون همه حرفی
که زده بودم؟ ...
صدای زنگ در امد ...مطمئنا مادرش هست ..ایستادم ...صدای خنده هاشون میومد ..پس سارا هم
بود ..مسیح رو از ستاره گرفتم ..که در باز شد وهم زمان سپیده هم از اشپز خونه بیرون امد
...مادرش تا منو دید جدی شد وگفت :بله اقای نائینی ؟؟؟انتظار نداشتم اینجا ببینمتون ..
پوزخند زدم وخواستم حرف بزنم که گفت :بهتره بریم داخل حیاط حرف بزنیم ...نمی خوام ارامش
این خونه بهم بریزه ...
دوست داشتم جلوی خود سپیده حرفام رو بزنم اما خیلی حالش خراب بود نمی خواستم بیشتر
ازاینا اذیت بشه ..راه افتادم سمت حیاط ...مادرش هم جلوتر میرفت...
به محض این که دور شدیم از ساختمان گفت :واسه چی برگشتی ؟؟..خداروشکر دخترم با اون
ضربه همه زندگیش که حضور تو بود رو فراموش کرده ...بخوای ارامشش رو بگیری ارامشت رو
میگیرم ..
لبه تخته چوبی نشستم وگفتم :من برگشتم که بچه اش رو بدم بهش..ابرو داد باال وگفت :باشه بذار بچه رو وبرو ..
پوزخند زدم وگفتم :اما سپیده نمی دونه خودم باید بهش بگم که بچه داره ..
با جدیت گفت :بهتر کال بحث نکنیم چون نمی ذارم سپیده بفهمه ...حتی اگه شده میبرمش یک
جایی که دستت هم بهش نرسه ..تا قبل ازاون اتفاق داشت از نظر روحی شکنجه میشد ...داشت
ذره ذره اب میشد ...خیلی دوست داشتی بچه رو بدی باید همون موقع که التماس میکرد میدادیش
...حاال زندگی جدیدی رو شروع کرده ..به نظر اصال خوب نیست که اینجا باشید چون دامادم که
بیاد مطمئنا خون به پا میکنه ...اینم بگم که واسه کار همسرش میخواد بره خارج از ایران
۲۰۶
پروانه های وصال
نگاهم کرد وگفت :با مادرتون در رابطه با همسرم میخوام صحبت کنم ... سریع گفتم :اسم همسر شما چیه ؟؟ با
...برگشتی که چی رو درست کنی ؟؟...بند زندگیت پاره است ...نمی خوام باز عصبی ورنجیده ببینم
دخترم رو ...شاید تو مسائل دیگه اش زیاد کاریش نداشتم ..اما تویک مورد که مربوط به اسایش
دخترمه نمی ذارم بگیریش ...قبلش مشت مشت قرص اعصاب میخورد دختر بیست ساله من که
یک ذره ارامش داشته باشه .....با داد گفت :برو بیرون اقای نائینی ..
از تصور این که سپیده ام انقدر حالش بد بوده ..حس بدی دست داد بهم ..چقدر پستم که اینقدر
اذیتش کردم ...اما این دلیل نبود که پاشم برم واینم با همسرش بذاره بره ...باید بدونه وجود این
بچه رو ...
مادر ش راه افتاد به سمت خونه وگفت :نمی خوام دیگه ببینمتون ...بهتره هرچه سریع تر هم برید
تا محمد حسین نیومده...
منم راه افتادم دنبالش که صدای دادش ایستادم که بلند میگفت :سارا ارسن کیه ..یکی همش تو
خواب میگفت همسرمه ...سارا داری چی رو پنهون میکنی بخدا دیگه نمی تونم ..خوب بگید قضیه
چیه؟ ...دارم دیونه میشم از ندونستن ...
صدای اروم سارا امد که گفت :سپیده خجالت بکش ما همه چیز رو بهت گفتیم ..اینجوری نگو
محمد بدونه خیلی ناراحت میشه ..خوبه میگی خواب بوده ..خوب تو خواب خیلی چیزا ادم میبینه که
واقعی نیست ..این دلیل نمیشه ..منم یک بار خواب دیدم پرهام شوهرمه ...ابجی من خواب بوده
.چرت بوده ..
وای که خونم به جوش امده بود از طرفی صدای بلند گریه اش اذیتم میکرد .از طرفی حرفای
خواهرش ..مادرش هلم داد وگفت :برو بیرون چی بهش گفتی ...لعنت به تو که باز میخوای روحروانش رو از بین ببری ...خودش به اندازه کافی از فراموشیش رنج میبره تو هم امدی که چی بشه
؟؟..چی بهش گفتی ؟؟..
خوش حال بودم که حرفام رو فهمیده بود ...صدای الستیک های ماشینی امد....ودر خونه باز شد
ومحمد امد داخل ...تا منو دید اخماش تو هم شد ...بی خیال اوردن ماشین شد وامد جلوم وگفت
:چه غلطی میکردی اینجا ؟؟..
پوزخند زدم وگفتم :اقا کوچولو امده بودم به همسر سابقم یاداوری کنم که مادره ودوروز دیگه که
بچه اش بیشتر بفهمه به مهر مادری نیاز داره باید حواسش به مسیح هم باشه ...
دستاش مشت شد .به بچه تو دستام نگاه کرد وگفت :خیلی تالش دارم همین جا خونت رو نریزم
میری گم میشی ودیگه نبینمت .بچه ات رو هم بده همسرت بزرگش کنه مهر مادری هم به پاش
بریزه سپیده من واسه بچه تو مهری نداره ...گمشو تا نزدمت ..گمشو عوضی ..
با صدای گریه برگشتم خودش بود همراه خواهرش.. مادرش دستش رو دهنش بود ومیترسید
اتفاقی بیفته خواهرش چشماش گرد شده بود ..اما سپیده بی توجه امد جلو ومحمد رو بغل کرد
...داشتم اتیش میگرفتم ..داشتم نابود میشدم ...
با خشم چشم بستم که همین طور که رو سرش رو میبوسید یواش کنار گوشش حرف میزد
ومیبردش سمت راه پله ها ...صدای لرزونش امد که گفت :محمد یک خواب وحشت ناک دیدم
..یکی میگفت ارسن همسرته ..محمد..
داشتم خاکستر میشدم ..حیف سپیده ام میلرزید از زور اشک ..اما این که دستش محکم قالب شده
بود دور گردن محمد داشتم نابودم میکرد ..اون بی شرف هم میبوسیدش ومیگفت :خوب خانومی
خودت داری میگی خواب ...فراموشش کن ...
خواستم برم جلو که صدای لرزونش امد که گفت :محمد بریم دیگه ...
خنید وگفت :خب کجا بریم خانومم ..امممم بذار االن که میری صورتت رو میشوری ..مرتب لباس
میپوشی میریم دربند بعدش هم ویژ )با دستش حالت هوا پیمارو گرفت وگفت (میریم رو ابرا بعد
رویک تیکه از بهشت گرم خدا فرودمیایم ..
خندید زیبا ..جوری که یاد زمانی افتادم که خودم میخندونمش صداش امد وگفت :محمد یعنی
همش خواب بودنمی دونم چی تو صورت اون بی شرف ..بی وجدان دید که گفت :ببخشید خوب محمد جدی نشو
دیگه ...اقامون ببخشید دیگه ....بعد گردنش رو بوسید ..
بس فکم رومحکم رو هم گذاشته بودم ..بس حرص خورده بودم ..مشت محکمی زدم به شیشه
ماشینش ..هنوز هم همون ماشین قبل خودش رو داشت ...رفتم سمت در وگفتم :من برمیگردم
..ومیگم همه چی رو ...
به مسیح نگاه کردم که خواب رفته بود ...سرم درحال ترکیدن بود ..دوست داشتم سرمو بکوبم
تودیوار ..دلم میخواست اون موقعی که سپیده بوسیدش لهش میکردم ...چنگ زدم به موهام
وسوار ماشینم شدم ..با سرعت سرسام اوری میرفتم ..نگاه کردم به مسیح ..عصبی بیشتر گاز
دادم ...چند بارمحکم مشت زدم به فرمان ماشین ...
)سپیده (
با این که سرم خیلی درد میکرد کنار محمد حسین نشستم وپابه پاش خندیدم ..یک سوال ذهنم
رو مشغول کرده بود ..این که چرا اون اقا ایمیل میزد به من و فیلم بچه اش رو برام میفرستاد ...
با خودم میگفتم ارسن برادراتور هست .فامیل اتور هم نائینی هست مثل اتور ...یعنی برادر اتور
۲۰۷
پروانه های وصال
...برگشتی که چی رو درست کنی ؟؟...بند زندگیت پاره است ...نمی خوام باز عصبی ورنجیده ببینم دخترم رو ..
بوده ؟؟.خب اگر اطالعات میخواسته اززنش چرا باید میومد اینجا ؟؟باید از برادرش میپرسید دیگه
؟؟..ارسن شوهرم بوده ؟؟..
یک لحظه نگاهم افتاد به محمد ..احساس کردم دارم با فکر کردن به ارسن به محمد خیانت
میکنم ..
حتما بس فکر کردم که زنش رو یادم بیارم اون خواب رو دیدم ......بلند شدم ورفتم سمت محمد
که داشت با سارا حرف میزد ..یهو خودمو انداختم بینشون ..محمد غش غش خندید وسارا هم
گفت :سپیده دستم له شد .
با مزه گفتم :اوخی ..له شدی !!..
محمد دستمو گرفت وگفت :ساکت رو بستی از فدا راهی میشیم ..پیش به سوی کیش ..
سارا پوفی کرد بلند شد رفت ...گونشو بوسیدم وفتم:بله اقا ..وسایلم رو برداشتم ...
لبخند زد وگفت :ظهر اون اقاه چیکار داشت ؟؟.مکث کردم وگفتم :میگفت فامیلم نائینی هست ..فکر کنم برادر اتوربود ..میگفت با زنش مشکل
داره اسم زنشم دالرامه ..بعد ازم پرسید که چند ماه پیش باهم اشنا شدیم وزنش خیلی ازمن
میگفته ..فکر کنم زنش رو گم کرده بود که از من میپرسید دالرام کجاست واین حرفا ..منم هیچی
یادم نیومد ..خیلی فکر کرده بودم سرم داشت میترکید ازدرد ..تو اشپز خونه یک دونه قرص
خوردم که امد داخل ..خیلی پررو بود ..قرصام رو نگاه کرد وبچه اش رو داد تا مراقبش باشم یکم
..هی سوال میپرسید منم دیدم هیچی نمی دونم بچه اش رو دادم امدم باال خوابیدم ..تا وقتی که
مامان امد ...
خواستم از خوابم بگم که هی یکی میگفت زن ارسن هستی اما هیچی نگفتم ..مطمئنا بس فکر
کردم که همسر اون رو یاد بیارم این خواب اشفته رو دیدم ..
کنار محمد بودم واونم حرف میزد از امروز وکارهای که کرده ..انقدر چشمام میسوخت وخسته بودم
که رفتم تو بغلش وگفتم :محمد بریم بخوابیم ...دارم بی هوش میشم از خسته گی ..
لبخند زد وگفت:بانو امر کنند ..بدوبرو ..منم کارام رو که بکنم میام ...
بوسیدمش که لبخند زد وگفت :اگه خوابیدی شبت بخیر ...رفتم داخل اتاق ونفهمیدم کی خواب
رفتم ...
بلند شدم رفتم سمت پنچره اتاقم خیلی هوا گرم بود ..باد که وزید به داخل اتاق ...حالم بهتر شد
...نگاه کردم به پایین ..یک مرد بود که انگاری توجایی گیر کرده بود ..دستش رو به طرف باال دراز
کرده بود ..لباش تیکون میخورد اما هیجی نمی فهمیدم چی میگه ...دستش رو هی چنگ میزد به
اطراف تا تو اون مرداب پایین نره ..کیه ؟؟؟...یهو برگشت ...جیغ کشیدم ...بابام بود که نصف
صورتش سرخ بود وبه طرف دیگه صورتش کبود وسیاه میشد ...دستش رو دراز کرده بود صدام
میزد سپیده بیا ...سپیده کمکم کن دربیام ...
یهو کشیده شد پایین ...جیغ میکشیدم ومیگفتم :بابا ....
با پاشیده شدن چیزی رو صورتم چشم باز کردم ...تا چشمم افتاد به اتاقم وحالتی که خودم هستم
نفسی از سر اسودگی کشیدم ...صورت خواب الود اما نگران محمد جلوم بود ..از گردنش اویزون
شدم وگفتم :وای محمد ..بابام ....بابام ...
۲۰۸
پروانه های وصال
بوده ؟؟.خب اگر اطالعات میخواسته اززنش چرا باید میومد اینجا ؟؟باید از برادرش میپرسید دیگه ؟؟..ارسن ش
دست کشید رو موهام وگفت :خب بابات چی ؟؟اروم باش همش خواب بود ...ضربه ای به ئر اتاق
خورد وصدای مامان امد که گفت :بچه ها چیزی شده ؟؟..
محمد خواست بره که دستام رو محکمتر گرفتم دورش ..خندید وگفت :اجازه برم به مامان نگرانت
بگم چیز خاصی نیست ؟؟..
چیزی نگفتم کگه سرم رو از روی بازوش بلند کرد ووقتی دید دارم گریه میکنم ..گرفتم تو بغلش
وگفت :چی مگه میدی ؟؟..سپیده جان حرف بزن ؟؟..
لرزش فکم رو نمی تونستم نگه دارم ...نمی خواستم بابام رو که واسه من انقدر عزیز بود رو تو
اون حالت ببینمش ...نمی خواستم پدری که واسه منه واز تعریف های که سارا ازش کرده بود
وبرای من اسطوره همه چی بود اون طوری ببینم ...مثل بچه ها شده بودم که دارن فرار میکنند از
چیزی ...صدای محمد امد که گفت :خیلی ببخشید مامان اما چیزی نیست سپیده خواب بد دیده ..
صدای مامان امد که گفت :خدا لعنتش کنه که ارامش دخترم رو گرفته با حضورش ...
بلند شدم رفتم سمت روشویی ..محمد دستی به گردنش کشید ودراز کشید ..صورتم رو چندبار اب
زدم امدم بیرون ..که نیم خیز شد وگفت :بهتری خانومی ؟؟
لبخند کم رنگی زدم وگفتم :خیلی ببخشید که بد خواب شدی ..راحت باش ..بازم ببخشید ..
اخم کرد وگفت :چراعین این غریبه ها باهام حرف میزنی ..شوهرتم ها ..بگو چی شده ؟؟
جانمازم رو پهن کردم وگفتم :شما راحت بخواب یک خواب بود همین ...
خودشو پرت کرد رو تخت وگفت :انقدر غریبه ندون منو ...این کارت رو اعصابمه ..
حرفی نزدم ...چراغ رو خاموش کردم وایستادم به نماز ...استرس بدی داشتم ...مخصوصا وقتی
یادم میومد که پدرم اون شکلیه ...دوروکعت نماز خوندم که هم ارامش خودم برگشت هم فکر کنم
حال بابام بهتر شد ...چادر رو تا کردم ورفتم سمت تخت ...محمد چشماش رو بسته نمی دونستم
خوابه یانه ؟؟..اما حرفی نزدم ..به باالی تخت نشستم وسرم رو گذاشتم رو زانو هام ...چشم بستم
وفکر کردم که چرا اونجوریه ....خودم به دنیای اخرت ایمان داشتم ..مطمئنا که یک مشکلی داره
که کمک میخواست وداشت عذاب میدید ......
دست محمد رفت رو انگشت پام وبه پهلو به طرفم دارز کشید وگفت :خانومم چی شده ؟/..نمی
خوای حرف بزنی با من ؟؟...
اباژور رو خاموش کردم وگفتم :باز دوباره بیدارت کردم ؟؟.
اخم کرد وجدی گفت :باشه حرف نزن ...
رفت اونور گرفت خوابید..دستمو گذاشتم رو بازوش وخواستم حرفی بزنم که گفت :هیسسسس
....بخواب ....
مشت زدم تو بازوش وگفتم :ماشااهلل از صدتا دخترم که بدتری تو ..
حرفی نزد که دستمو بردم تو موهام وگفتم :خواب بابام رو دیدم که انگاری تو مردابی گیر کرده بود
..نصف صورتش قرمز بود ونیمیش سیاه ..دستش رو به طرفم گرفته بود واز من کمک میخواست
...بغض کردم وادامه دادم :تاحاال اونطوری ندیده بودمش ...وای محمد خیلی بد بود ...
کشیدم سمت خودش وگفت :همین فردا یک خیرات بزرگ واسه پدرت میدیم که ثواب داره ...االن
خوبی ؟؟..
نفس عمیقی کشیدم وبا مکث گفتم :مرسی محمدحسین ...
اونم مکثی کرد ورفت اون طرف وگفت :داشتی نا امیدم میکردی ؟؟فکر میکردم هنوزم منو غریبه
میدونی ...سپیده هر حرفی هست رو بهم بگو ...هیچ وقتم فکر نکن که میخوام عصبی شم یا
ناراحت ..تو حرف بزن با من ...همون طور که من با تو درباره همه چی حرف میزنم ..خوشم نمیاد
وقتی با هم هستیم تو دنبال کاری باشی منم همین زوری ..بنظر من وقتی دونفرباهم هستن توخونه
..تمام وقتشون بهم تعلق داره ونباید هیچ کار دیگه ای مشغول باشن ..پس متوجه هستی ...این
یکی از قانون های منه ...
واسه این که از دلش دربیارم به طرفش نیم خیز شدم وگفتم :بله عاشق قوانین تون هستیم محمد
اقا ...
خنید وبه شوخی گفت :اخ ..اخ ...همچین خر میشیم با لفظ اقا ..
خندیدم وگفتم :فردا کی میریم ؟؟..
به ساعت نگاه کرد و.گفت :ساعت نه پرواز میکنم
همین طور اروم حرف میزدم ومتوجه نشدم کی خوابم برد ...
تو عالم خواب غرق بودم که صدای سارا رو شنید که بلند گفت :اقا سید زود عیدی منو رد کن بیاد
من فقط ده هزار تومان به باال حساب میکنم عیدی رو بخوای خسیس بشی پنچ تومان بدی
همچین میزنمت که سپیده بی شوهر بشه ..عیدت مبارک اقاسید ...
زیر لب غرغر کردم وغلتی زدم که سرم بشدت دردناکتر شد تموم دیشب رو خواب های اشفته
میدیدم ..با صدای خش دار بخاطر خواب گفتم :محمد ..
تندی امد داخل ..قدم برداشت سمتم وگفت :چی شده خانومم ...
سرم رو ماساژدادم وگفتم :میشه یک مسکن قوی بدی به من سرم داره ازدرد میترکه ..کل دیشب
رو خواب های اشفته دیدم ...
مکثی کرد وبعد درازم کشوند ومشغول ماساژدادن سرم شد .....همین طور هم گفتم :من یک
۲۰۹