📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گامی به پیش
شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید. شیخ پذیرفت. مجلس را آراستند و منبری بزرگ ساختند. از هر سو مردم می آمدند و در جایی می نشستند.
چون شیخ بر منبر شد، کسی قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام می کردند تا آن که دیگر جایی برای نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسی برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسی را که از جای خود برخیزد و یک گام فراتر آید.
شیخ چون این بشنید، گفت: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین. و از منبر فرود آمد. گفتند: یا شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر می گویی؟
گفت: هر چه ما می خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صدای بلند گفت. مگر جز این است که همه کتب آسمانی و رسالت پیامبران و سخن واعظان، برای این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ آن روز، بیش از این نگفت.
📗 #اسرار_التوحید، ص 216
✍ محمد بن منور
💕💜💕
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 موش و سِر خدا
روزی، یکی نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق، چیزی به من بیاموزی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا. آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقه (جعبه) بکردند و سر آن محکم ببستند.
دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آنچه دیروز وعده کردی، امروز به جای آر. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وی دهند. سپس گفت: مبادا که سر این حقه باز کنی. مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت.
در خانه صبر نتوانست کرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سِری از اسرار خدا است؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند. چون سر حقه باز کرد، موشی بیرون جست و برفت.
مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سر خدای تعالی خواستم، تو موشی به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی کرد؛ سِر خدای را چگونه با تو بگوییم؟
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
💕💚💕
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گامی به پیش
شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید. شیخ پذیرفت. مجلس را آراستند و منبری بزرگ ساختند. از هر سو مردم می آمدند و در جایی می نشستند.
چون شیخ بر منبر شد، کسی قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام می کردند تا آن که دیگر جایی برای نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسی برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسی را که از جای خود برخیزد و یک گام فراتر آید.
شیخ چون این بشنید، گفت: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین. و از منبر فرود آمد. گفتند: یا شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر می گویی؟
گفت: هر چه ما می خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صدای بلند گفت. مگر جز این است که همه کتب آسمانی و رسالت پیامبران و سخن واعظان، برای این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ آن روز، بیش از این نگفت.
📗 #اسرار_التوحید، ص 216
✍ محمد بن منور
🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈مرد کیست؟
ابوسعید را گفتند: کسی را می شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روی آب راه می رود. شیخ گفت: کار دشواری نیست؛ پرندگانی نیز باشند که بر روی آب پا می نهند و راه می روند.
گفتند: فلان کس در هوا می پرد. گفت: مگسی نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهری به شهری می رود. گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن می رود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتی نیست.
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🍁🍂🍁🍂