پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد.
❀✿
خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم.
_ پاتون طوریش شده؟!
سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست!
ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟!
بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟!
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ!
متعجب نگاهم میڪند!
_ پس چرا میخونید؟!
_ بعضی اوقات مے چسبہ!
بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم!
سرش را میخاراند
_ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے!
باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم.
_ منو ڪہ میشناسید؟!
_ نہ!
_ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم!
_ توجهے نڪردم!
_ من آرادم..آراد گودرزے!
چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟...
لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم
_ آقاے گودرزے!...خوش بختم!
دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش!
_ بلہ!!
بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد
_ عذرمیخوام!
_ نہ!...عیب نداره
_ چہ ڪتابے هست؟!
و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند
_ #سهراب_سپهرے
_ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم!
ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم!
بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم.
❀✿
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم
_ چتہ!
_ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن!
_ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس!
اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند
_ محیا!..روسریم.بهم میاد؟!
_ صدبار پرسیدے ...عااااره عاره!
صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ!
_ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن!
یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش!
دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یمدلے شدے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_پنجم #بخش_دوم ❀✿ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد: آ.... آ...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_سوم
❀✿
یحیے گیج جواب میدهد: نھ...مشڪے نیست.
زیرلب طوری ڪھ فقط او بشنود میگویم: دیگھ جانیست! سارا همراه خودش ڪیف و وسایل یلدا رااورده و ڪنار خودش گذاشتھ. یحیے پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض میڪند و پشت ماشین عروس راه مے افتد. ذوق زده میگویم: بوق نمیزنے؟!
ابروهایش هرلحظھ بیشتر درهم میرود. اصرارمیڪنم: بوق بزن دیگھ! عقد خواهرتھ!
اطمینان دارم ڪھ اگر من نبودم حتما شلوغش میڪرد.وجودمن عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهے نمیڪند، باحرص دستم رادراز میڪنم و میگویم: نزنے خودم میزنما! عصبے چندبار بوق میزند. باخوشحالے دستم راازپنجره بیرون میبرم و هو میڪشم!سارااز پشت سر شانھ ام رامیگیرد و میگوید: عزیزم یڪم اروم تر!
احمق ها! نمیخواهند یڪ شب خوش باشند!!.. دستم راداخل مے اورم و درصندلے جمع میشوم. بھ جهنم ڪھ همتون خل و چلید. درست ڪنار ماشین عروس پیش مے رویم.
تلفن همراهم را بیرون مے اورم و ازقسمت موزیک، اهنگ شاد و مورد علاقھ ام را پلے میڪنم.
_ ستاره بارون ڪن و داغون ڪن و بیا حالمو دگرگون ڪن و برو
دیوونه بازی ڪن و
نازی ڪن و
بیا باز دلو راضی ڪن و
برو....
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون ڪن و برو...
بے اراده پایم را تڪان میدهم و متن موزیک را زمزمه میڪنم.
. زیر چشمے بھ چهره ی سرخش نگاه میڪنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. میدونم عزیزم!... دنده را باتمام توانش عوض میڪند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظھ بیشتر میشود. هفتاد،هشتاد....صد....صدو ده.... باترس بھ روبرو زل میزنم. چیزی نمیبینم...جز سایھ های رنگے ماشین هاڪھ ازڪنارشان رد میشویم.موزیڪ را قطع میڪنم و بلند میگویم: چتھ ! اروم!..
توجهے نمیڪند...سارا بھ التماس مے افتد: اقایحیے....لطفا!
سینا اصرارمیڪند: خطرناڪھ یحیے داداش..اروم.
درصندلے فرومیروم و خودم رامچالھ میڪنم.قلبم خودش را بھ دیواره قفسه ی سینھ ام محڪم میڪوبد...هربار شدید تر. بے اراده زمزمه میڪنم..: ب...ببخشید...ببخشید!
لبخند ڪجے فڪش را بھ حرڪت در مے اورد. دوباره بریده و ارام میگویم: خواهش میڪنم اروم...سرعتش راڪم میڪند و دریڪ ڪوچھ میپیچد.سرم گیج میرود.رسیدیم!!..
سریع ازماشین پیاده میشود و دررا بهم میڪوبد. سارا دستش رااز روی سینه برمیدارد و میگوید: هوف! یهو چشون شد!؟
بانفرت دردلم میگذرد: عقده ایھ روانے!
درحالیڪھ زانوهایم میلرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده مے شوم. حلقھ ی گل روی پیشانے ام را مرتب و باغیض بھ صورتش خیره میشوم. بلندمیگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. دررو بازڪردم برید بالا!
سینا و سارا بے معطلی ازماشین پیاده میشوند ، تشڪر مے ڪنند و داخل میروند. یحیے سوار ماشین میشود.همان لحظھ خم میشوم و از پنجره ی شاگرد میگویم: متاسفم! هنوز بچھ ای!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_شش #بخش_دوم ❀✿ فقط....دردهایم را خوب میشنود و دلدارے ام می
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_سوم
❀✿
او رادوست داشتم!؟محال است! من ازاو ڪینھ ی چندسالھ دارم.ازاو و تمام #ریشوهای_بی_ریشھ . اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد... قیافھ اش دیدنے بود!خودش را بے ارزش خواند و تاڪید ڪرد چرا نظرش هیچ اهمیتے ندارد!؟؟... بدون مشورت با او اقدام ڪرده اند و این برایش سنگین بوده..خواستگاری سارا منتفے و دردلم عروسے بپاشد!رابطھ ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانے نیاورد.اواسط اسفند یلدا با قیافھ ای گرفتھ بھ خانھ برگشت و لام تاکام بھ سوالها جواب نداد...
❀✿
چندتقھ به در میزنم و وارد اتاق مے شوم. یلدا سریع باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!
لبخند ڪجے میزنم و دررا پشت سرم میبندم. روی تخت صاف میشیند و بھ فرش خیره میشود. چانھ اش خفیف میلرزد و بادستهایش ڪلنجار میرود. چندقدم جلو میرود و نفسم را پرصدا بیرون میدهم.
_ عذرمیخوام بے اجازه اومدم...ولے...دیگھ طاقت نیاووردم...بیرون...بیرون همه نگرانتن...تاڪے میخوای تو اتاق بشینے و چیزنگے...
ڪلافھ دستش را مشت میڪند و میگوید: حوصلتو ندارم!
ڪنارش میشینم و بااحتیاط نزدیڪش میشوم.
_ میدونم!...ولے...خواهش میڪنم...نمیتونے بگے چے شده؟!
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد...
_ ببین یلدا... یحیے داره دیوونه میشھ.حس میڪنم یچیزی میدونھ!.. اما داره خودشو میخوره!!
بغضش میترڪد
_ اره....نفهمیدم چے میگھ...یحیے ازاولش میدونست!..
_ نمیفهمم....چے میگے!!
گریھ اش شدت میگیرد..
_ احمقم....محیا من یھ احمقم!!...
_ چے شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه میڪنم و میپرسم: تروخدا بگو....نگران ترم نڪن!
_ سهیل!...س...سهیل...
_ سهیل چے؟!...دیوونه گریھ نڪن.....
به چشمانم نگاه میڪند.دلم میلرزد.... خودش را دراغوشم میندازد و هق هق میزند...
_ سهیل ...سهیل قبلا...قبلا...نامزد داشتھ.
دهانم قفل مے شود...زبان درڪام نمے چرخد... سرم تیرمیڪشد.حتما اشتباه شنیدم...
_ یلدا یبار دیگھ بگو!!
چیزی نمیگوید فقط صدای گریھ اش هرلحظھ بلند ترمیشود.
چندتقھ محڪم بھ در میخورد
_ چے شده!!؟
صدای عصبے و جدی یحیـے مرااز جا میپراند...شالم راروی سرم میڪشم ...
_ میخوام بیام تو!...
دودقیقھ صبرمیکند وبعد داخل مے اید. استینهای پیرهنش را تا زده...موهای خیسش روی پیشانے اش ریخته. عمو و زن عمو به خانھ ی حاج حمید رفتھ اند.یحیے هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود... چندقدم جلو مے اید و مقابل یلدا زانو مے زند. دودستش را میگیرد و تڪان میدهد: یلدا!؟...چتھ!..چے شده!...
یلدا سرش رااز روی شانھ ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه میڪند.پشیمانے در هق هق اش موج میزند..پشیمانے بابت اینڪھ بھ حرفهای یحیے گوش نڪرده.یحیے دستهای یلدارا میڪشد و اورا دراغوش میگیرد..محڪم و گرم... سرش را روی شانھ اش میگذارد و بادست موهایش رانوازش میڪند..
_ عزیزدل داداش چت شد یهو.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_دوم ❀✿ _ اینو صدبار جواب دادم! _ نہ!...منظورم این
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر ایھ قران باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
❀✿
موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی #گوگل میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مےنوشت و نقاشے میکرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورتهای انقلاب بھ فیلمسازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
❀✿
بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد #آرتیست درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین!
اذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم ❀✿ ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_سوم
❀✿
اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے من ڪیشم؟! من همھ ڪارشم!!
یحیـے اخم غلیظے میڪند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت!
بندڪولشو ول ڪن!
_ نڪنم؟!
_ مجبوری!!
یحیـے دست دراز میڪند و مچ دست آراد را محڪم میگیرد و میڪشد. بندکولھ ام ازاد میشود. بھ سرعت ازهردویشان فاصلھ میگیرم. یحیے دست اراد را رها میڪند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیڪاره ای!... من بھ فڪرم اعتماد دارم نھ بھ چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمیشود ! یعنے نمیخواهد حتے ذره ای شڪ ڪند!!؟ پشتش را بھ اراد میڪند و روبھ من میگوید: ماشین یڪم بالاتر پارڪھ ؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربھ ای بھ شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چے چیو سوار شھ؟ میگم چرا خانوم دیگھ محل نمیده! یھ جوجھ رنگے پیدا ڪرده!!...
لبم راباترس میگزم و میگویم: بس ڪن آراد!
چهره ی یحیـے درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را ...! چے شد!!؟اراد بند فڪرم را پاره میڪند:
_ بله ڪھ میشناسھ ! هم ڪلاسیشم ، دوم رفیقشم ؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشڪ میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز میڪنم و بزور میگویم: یحیے...گوش نڪن! اراد ادامھ میدهد: اهااا ! الان یادم اومد؛ محیا میگفت یھ پسرعموی روانے دارم! فڪر ڪنم تویـے درستھ؟! هے میگفت اینگارڪوره... ازخود راضیھ! عقب موندس، دیوونم ڪرده!میخواست حالتو بگیره اقایحیے. نمیدونم چے شده ڪھ میخواد سوار ماشینت شھ . پس ڪورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟!
یحیـے یا یڪ خیز نرم و سریع بر میگردد ، یقھ ی اراد را میگیرد و ڪمے بلندش میڪند. پیشانے آراد را تقریبا بھ پیشانے خودش میـچسباند . نگاهش خیره در مردمڪ های لغزان آراد مانده
_ ببین اقااراد! تاصبح بشینـے داستان ببافـے برام اهمیت نداره!!... ڪاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری میدادم ڪھ دیگھ نتونـے دهنتو باز ڪنے !
یقھ اش را ول میڪند و بھ عقب هلش میدهد.
نگاهم میڪند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشھ.. ولے یادت نره! این خانومے وقتے مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میڪنھ ها! تومیمونیو حوضت! یحیـے ڪوچولو..!!
قلبم ازتپش مے ایستد.برمیگیردم و بلند میگویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگے!!...تو...
یحیے دست میندازد و کولھ ام را بھ طرف خودش میڪشد. چشمهایش دودو میزند و فڪش میلرزد.
_ تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نڪن!!!فهمیدی؟!
شوڪھ بھ چشمهایش خیره میشوم. ڪوله ام رابھ دنبال خودش تاڪنارخیابان میڪشد. دستش را بلند میڪند و میگوید: یھ دربست براتون تاخونه میگیرم. انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میڪنه؟!.... هاج و واج بھ ماشینهایـے ڪھ ازجلویمان رد میشوند نگاه میڪنم.منظورش را نفهمیدم!..
باخشم میگوید: بعضیا از سڪوتت سو استفاده میڪنن!! مشڪل حزب اللهـے ها همینھ .تراژدی بدیھ! یڪ سمند نارنجـے مے ایستد. یحیے ادرس را بھ راننده میدهد پول راحساب میڪند. درماشین راباز میڪند تا بشینم. نگران میگویم: نزنتت!
ابروهایش بالا میرود ! باتعجب به درماشین زل میزند.
_ نھ!...خداحافظ..
سوار میشوم و دررا میبندد.هرچھ باشد همبازی ام بوده!..نباید بلایـے سرش بیاید! آراد یڪ احمق روانے است.دلم شور مے افتد. بھ ڪتاب دستم خیره میشوم ، جلدش تاشده. ازاسترس دردستم مچالھ اش ڪردم. ازپنجره ماشین به پشت سر نگاه میڪنم...
نڪند اتفاق بدی درراه باشد.
❀✿
یحیـے لپ تابش را باز میڪند و مقابلم میگذارد.
_ توی فایل شهید دات ڪام برید، دوجلد دیگھ از ڪتابای اوینے هست....
نگاهش میڪنم..
_ میشھ بگے امروز چے شد!؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_ام #بخش_دوم ❀✿ _ دخترعمو!...دوست دارید اسطوره باشید؟! گنگ بھ ج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_سوم
❀✿
پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران #خون موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی #مرگ چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "....
گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ _ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون... _ ینے
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
_ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟!
گنگ تنها نگاهش میڪنم...
_ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید...
_ ینے ... چادر بپوشم؟!
_ ازحرفهام اینو فهمیدید؟
_ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون...
_ درستھ !
چشمانش برق میزند
_ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم.
_ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده!
دستش را زیرچانھ میزند
_ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ .
لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم...
❀✿
ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم.
میخواهم یڪ #قهرمان شوم!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هفتم #بخش_دوم ❀✿ _ شرمنده! امر مهمے بود... _ ان شاءاللہ خیره
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم...
_ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهلم #بخش_دوم ❀✿ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_سوم
❀✿
_ خستھ بودی...ببخشید!
_ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا!
و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم
_ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ!
میخندد..
_ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره!
_ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم .
_ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟!
ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش...
_ اونجوری نگاه نڪن.
دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ.
اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟
❀✿
دست مادرم را پس میزنم
_ مامان نمیخورم.
_ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟!
_ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ.
_ جواب ندی میمیری؟
_ اوره!
_ درد!
میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم
_ مامان جان، عقم میاد نڪن!
_ بزارشوهرت بیاد!...
_ خواستگاری؟!
_ مرض نگیری دختر!
_ بگو امین.
همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده.
سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند.
مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم
_ سلام.
_ وعلیڪم خانوم.
_ اون چیھ؟
و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده...
_ وایسا..
ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار.
_ ڪیڪھ؟
لبخندمیزند
_ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟!
_ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ.
درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد
_ خدایا شڪرت.
بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!...
_ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟
زمزمھ میڪنم: بابایے؟
یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے ..
جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند...
خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ !
سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد
_ مبارڪت باشھ محیام.
دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست.
دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
.
#ادامھ_دارد...
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!...
دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم
_ بابا منو ببر پیشش..ببر!
پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش!
از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود.
_ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو...
دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
_ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید...
دو دستش را ڪمے بالا مے اورد
_ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت...
ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم.
بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد...
_ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش....
_ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش ....
بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
_ یا حسیــــــــــــــــن ع....
چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند.
چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت...
دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم...
چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر.
اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد...
روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹