eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که کردن را میگذارند پای داشتن را میگذارند پای کردن رو میگذارند پای را میگذارند پای و را پای همه میدانند که حقیقت این نیست اما انقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود. @parvaanehaayevesaal💕
‍ ✨﷽✨ 🍂 دوتا از القاب امام زمان عج رو میدونید چی هستن؟؟؟ 💫 و .... ✳️الان حتما می گید چه القاب قشنگی اما قسمت مهم اینکه متوجه معانیشون بشیم واقعاگفتن معانیشون آسون نیست ولی میگم شاید بیشتر دعاشون کنیم و اونجوری بشیم که ایشون میخوان 💔 به خدا سخته گفتنش ... 😔 ✅ حالا هر وقت خواستی دعاش کنی بیشتر یاد و هاش . باش امام علی ع با چاه درد و دل می کرد امام زمان عج با کی درد و دل می کنه ... 😔 این القاب درکتاب 📚بحارج۵۱ ص۳۷شماره ۹ آمده است 💕💕💕
درراه، از نترسيم ‌ «عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ» اگر ديگران نمى‌شويم، خود باشيم. عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ‌ ... جامعه، مجوز كردن افراد نيست. عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ‌ ... صفحه125 ➖➖➖ 🔸استاد قرائتی
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب م
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد، انگار همه خسته بودن،  منم که قلبم آشوب بود و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، از یه طرف بحث سوریه و شهادت از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! . . باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد! ، از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ... . ٭٭٭٭٭ . سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ -منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: چته باز؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم: هیچی! - اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😏 آهی کشیدم و گغتم: آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: خوشحال! سمیرا خندید و گفت: خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد، دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 💌نویسنده: گل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹