پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀ #رمان_قبله_من #قسمت_اول #بخش_دوم ✿❀ دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه م
✿❀ ﴾﷽﴿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوم
❀✿
دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی !
لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد...
*******
حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم.
یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم.
_ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم:
.
.
.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار
گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود
اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے
بنویس گلم
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم
.دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟
قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام!
_ چے چے؟
_ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی.
سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالے مےشود.
_ اره گل نازم.
_ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟
لبخند مےزنم
_ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم.
_ اون چیزا خیلے زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخھ..
حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم:
چے شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره
پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ
ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟!
به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹