#حاجحسینیکتا:
بچهها...!
از آقا معرفت بگیرید؛
معرفت به مأموریت.
مأموریتی که یه روز #امام_حسین (ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علیاکبر به خیمه رسانید...
یه روز #امام_خمینی (ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم #جبهه...
و امروز #آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم #ظهور رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج)...
#اللهمعجللولیکالفرج
💕💕💕
#تلنگر🔥
به قول #حاجحسینیکتا:
رفیق بازے هاےِ دوران جبهہ
اینطورے بود↓
میرفتن توے بیابون باهم
قبر میکندنـ
باهم سجاده پهن میڪردن نماز
مےخوندنـ📿
باهم دوتایے² زیارت عاشورا
مےخوندنـ🤲🏻
قرارشون عملیات بعد شَرقِ
دجلہ بود. . .🌊
#یاران_بےادعا🙃
#جبهه
💕💕💕
به نام خدا
.#شهیدایوب_بلندی
❤قسمت اول❤ .
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد
نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا
تقصیر خود مامان بود
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز#ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
#عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن
اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!
چطوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود
اورا از #جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. .
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
❤️قسمت هفتم❤️ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم.❤️
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،
جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده.
توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
🌹
#شهیدایوب_بلندی
❤️قسمت بیست و پنج❤️
.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهددحد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
.
❤️قسمت بیست و شش❤️
.
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.😌
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹
#ادامہ_دارد
.#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و هشت❤️
.
نامه اش از انگلیس رسید.
"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.
#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.
تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟
این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.😄
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است.
و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم.
🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#شهیدایوب_بلندی
❤️قسمت چهل و سه❤️
.
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود #جبهه.
دوباره عملش کردند.
از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت.
_ حالا کجاست
+ فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد.
تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
+ زحمت کشیدید آقا
اشک هایش را پاک کردم.
+ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی.
صدای ایوب از پشت سرم آمد
_ سلام بابا
☺
.
❤️قسمت چهل و چهار❤️
.
برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد.
صدای نگهبان بلند شد.
- آقا کجاا؟؟
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد.
_ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود.
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. 😔
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
✍ #زندگی_نامه_شهیدخلیل_بینا_باشی
🌷خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسینآقا و گلخانم روزهای پرالتهابی را پشتسر میگذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برایشان تقدیر کرده بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسینآقا بههمراه تمام درختان و گلهای روستای با صفایشان، کلاتهرودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود #شکرگزار_خدایش شد.
نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتداییاش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوبآهن رفت و در آنجا مشغول شد.
خلیل دوران خدمت نظام را در تهران گذراند. پس از پایان خدمت سربازی، شریک زندگیاش را انتخاب کرد. زینبخانم دخترعموی مهربانش، کسی بود که خلیل به اراده و خواست خداوند در کنارش قرار گرفت و همسفرش شد برای ادامۀ راه زندگی.
شش ماه بعد از آنکه زندگی زیر یک سقف را با همسرش تجربه میکرد، پای ماندن نداشت. او که چند مرحله به #جبهه رفته بود و نسیم خوش وصل و عطر میدانهای نبرد را در کنار سجادۀ خونین همسنگرانش تجربه کرده بود، دوباره و برای آخرین بار راهی #سرزمین_پاکبازی و #جانبازی دوستانش شد. وقتی که میرفت، میدانست که بازگشتی ندارد. مهاجری که پروایی از رفتن نداشت. دویستوده روز حضورش در میدان رزم گواه جانباختگیاش بود.
وقتی که رفت، چهارم دیماه شصتوچهار بود. در بیستویکم بهمنماه در عملیات والفجر۸ زمانی که خواست پیکر پاک دوستان غواص و شهیدش را از دستان اروند بگیرد، خود نیز در آغوش اروند به گمنامی شهره یافت.
خبر شهادت و گمنامیاش در اروند به همسرش رسید. بیست روز بعد دخترش به دنیا پا نهاد درحالیکه خلیل غرق در دوستی خدا شده بود و گمنام دریای عشق الهی. دوازده سال قصۀ نبودنش به طول انجامید. سرانجام #پلاک، تنها نشان خلیل شد. مزار خلیل در زادگاهش روستای کلاتهرودبار دامغان قرار دارد و آرامگاه دل بیقرار دخترش.🌷
“ #راهش_جاوید_باد”
@Parvaanehaayevesaal 🌸🍃
✍ #زندگی_نامه_شهیدخلیل_بینا_باشی
🌷خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسینآقا و گلخانم روزهای پرالتهابی را پشتسر میگذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برایشان تقدیر کرده بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسینآقا بههمراه تمام درختان و گلهای روستای با صفایشان، کلاتهرودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود #شکرگزار_خدایش شد.
نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتداییاش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوبآهن رفت و در آنجا مشغول شد.
خلیل دوران خدمت نظام را در تهران گذراند. پس از پایان خدمت سربازی، شریک زندگیاش را انتخاب کرد. زینبخانم دخترعموی مهربانش، کسی بود که خلیل به اراده و خواست خداوند در کنارش قرار گرفت و همسفرش شد برای ادامۀ راه زندگی.
شش ماه بعد از آنکه زندگی زیر یک سقف را با همسرش تجربه میکرد، پای ماندن نداشت. او که چند مرحله به #جبهه رفته بود و نسیم خوش وصل و عطر میدانهای نبرد را در کنار سجادۀ خونین همسنگرانش تجربه کرده بود، دوباره و برای آخرین بار راهی #سرزمین_پاکبازی و #جانبازی دوستانش شد. وقتی که میرفت، میدانست که بازگشتی ندارد. مهاجری که پروایی از رفتن نداشت. دویستوده روز حضورش در میدان رزم گواه جانباختگیاش بود.
وقتی که رفت، چهارم دیماه شصتوچهار بود. در بیستویکم بهمنماه در عملیات والفجر۸ زمانی که خواست پیکر پاک دوستان غواص و شهیدش را از دستان اروند بگیرد، خود نیز در آغوش اروند به گمنامی شهره یافت.
خبر شهادت و گمنامیاش در اروند به همسرش رسید. بیست روز بعد دخترش به دنیا پا نهاد درحالیکه خلیل غرق در دوستی خدا شده بود و گمنام دریای عشق الهی. دوازده سال قصۀ نبودنش به طول انجامید. سرانجام #پلاک، تنها نشان خلیل شد. مزار خلیل در زادگاهش روستای کلاتهرودبار دامغان قرار دارد و آرامگاه دل بیقرار دخترش.🌷
“ #راهش_جاوید_باد”
@Parvaanehaayevesaal 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰آخه چرا باید تو جبهه هم مالیات بگیرن؟
📽#سیدخندان😁 (شهید قاسم فراهانی مارو هم یاد کن(
#سید_خندان
#طنز #برنامه_طنز #پول#جبهه #دولت #رزمنده #نو #عیدی #شبکه_دو