eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
21.9هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
هــــــو الـــطیف👆 ... ⃣: ❣❤️❣❤️❣❤️❣ +الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟ با صدا زدن اسمم و کشیده شدن بازوم توسط حسنا به خودم اومدم و چشمای پر از سوالمو بهش دوختم... +معلوم هست کجایی؟!یک ساعته دارم صدات میزنما! صدای اسما به جای من در جواب حسنا بلند شد: +خانوم دیگه مارو قابل نمیدونن با زمینیا نمیپرن...در افقن! در جواب اسما پوزخندی زدم و دوباره به تابلو نقاشی روبروم چشم دوختم... اسما و حسنا دوقلو بودن و جز بهترین دوستان من تو دوره دبیرستان... به عکس خیره شده بودم که دست حسنا رو روی شونم احساس کردم و بعد از اون هم صداش رو شنیدم: +چی شد؟فکراتو کردی؟ _در رابطه با...؟! +خودت میدونی...دین...دینِت! جواب حسنا رو ندادم به جاش محو تابلو نقاشی روبروم شدم که تصویری از پشت سر یه دختر چادری بود... دوباره غرق فکر شدم... من...الینا مالاکیان...میتونم مث این دختر توی عکس بشم؟! نگاهی به سرتاپای خودم انداختم... یه شلوار لی تنگ،یه مانتوکرمی رنگ که آستیناشو تا رو آرنج تا زده بودم و شال آبی رنگی که با بی قیدی روی سرم بود و تمام موهای قهوه ایمو به نمایش گذاشته بود! برگشتم نگاهی هم به تیپ اسما و حسنا انداختم تو این گرما ساق دست پوشیده بودن،روسریاشونو هم لبنانی روی سرشون بسته بودن و یه چادر مشکی هم سرشون بود! من میتونستم مثل اینا بشم؟! تو دلم زمزمه کردم:آره میتونم...باید بتونم... ❣❤️❣❤️❣ صدای اسما بلند شد: +الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم... با تعجب برگشتم سمتشو گفتم: _داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو... پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت: +فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی! دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم! وااای بابا اینا! با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم! خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن... دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن... حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین! امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود... حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا... رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت: +یالا سوار شو که خیلی دیره... متعجب برگشتم طرفش: _kiding me?! +ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم! فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم: _شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم! +ای بابا!اینجوری که خیلی بده! _it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه. حسنا سری تکون داد و گفت: +چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش... _OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون... ❣❤️❣❤️❣ نویسنده📝👈اَلـــف...صاد رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹