پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_هشتاد_وهشت 💞نشستم پایین پایش و آرام گر
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_پایانی
💞بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم.
نحوه شهادت شهیدستار ابراهیمی هژبر
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان
پروانه های وصال
💖عشق مجازی💖 #قسمت_هفدهم هرچه فکر کردم دلیل این محبت شک برانگیز خاله را فقط بیماریم دانستم وبس....
💖عشق مجازی💖
#قسمت_پایانی
کوروش:از زمانی خودم راشناختم,درون علم وفرمول وکارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی بایک زن زیریک سقف نداشتم,اینجا اینقد بی بندوباری میدیدم که یه جورایی ازجنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد باشما ازپشت این مانیتور واینجا که جایی دردنیای حقیقی ندارد ومجازی به شمارمیاید,نظرم عوض شد.
با دیدن وصحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم رااز دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون کشم و روی دیگر زندگی را ببینم...
با مادرم از حسم گفتم,مادرم میگه این عشقه ....بعد یک خنده ی زیبایی کردوگفت(عشق مجازی)....
نسیم جان من نه تاحالا نه انجام دادم ونه بلدم خواستگاری کنم.میدونم که سنم ازشما خیلی بالاتره,اما قول میدهم خوشبختتون کنم.
حرفهای رویایی بلد نیستم ,اما اگر همسفرم بشی,قول میدم شیرین ترین روزها را به پات بریزم ....
حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟😂
کلا هنگ کرده بودم,باورم نمیشد کوروش خاطرخواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,خصوصا باتجربه ی یک عشق کذایی,این💖عشق مجازی💖 برام صادقانه بود.
کارها به سرعت انجام شد ,عملم باموفقیت پیش رفت.
سپهرمیگفت:سهند که اسم درستیش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیرمیشه وبادستگیری شهروز ,پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده,دست پیدا میکنه,باندی که از عشقی کذایی شروع میشه وبه ربودن دختران وانتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه....
خداراشکرکردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم...
امشب تولد حضرت زهراس است ومراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست....
وای خدای من خاله خانم تابلو.فرش میلیاردی را سر عقدبه من هدیه کرد,کورش هم قراره برگرده فرانسه وکارهای بازگشتش به وطن راانجام دهد وبرای همیشه کنار مادر وهمسر عزیزش😊
بماند وبه کشورش خدمت کند . ...
پایان
خواننده ی گرامی:من دخترم نسیم را عروس کردم ان شاالله سفیدبخت بشه😊
شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصورکن😊
فقط به یادداشته باشید این داستان شاید ساخته ی تخیل بنده باشد اما درفضاهای مجازی خیلی بدترازاین اتفاق میافتد
به فضاهای مجازی هیچ وقت اعتمادنکنید....
باماهمراه باشید بارمان بعدی
#یاعلی
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
❣عشق رنگین❣ #قسمت_بیست_دوم جلوی ایست بازرسی رسیدیم,یک سرباز اشاره کردکه بایستیم,اشکان خیلی آرام و
یامهدی:
❣عشق رنگین❣
#قسمت_پایانی
الان تو اداره ی مرکزی پلیس بندرعباس هستم.
برای تحقیقات بیشتر من را به اینجا منتقل کردند,پدرم الان رسیده,من راتوآغوش گرفت واصلا نمیخواست جدابشه,صحنه ی عاطفی زیبایی بود که حتی سربازای اطراف به گریه افتادند.
وقتی خوب فکرمیکنم ,واقعا کارخدابود که من بیدارشدم,کارخدابود که نجات پیدا کردم وتجربه ی تلخی بود تا به هرکسی اعتمادنکنم وهرجایی نروم.
خودم دوست دارم تا پیداشدن ساره ودخترا همینجا بمونم,اما محدودیت پلیس وبی قراری های مادروداداش مهدی به من اجازه ی ماندن نمیده,پس بعداز استراحت کوتاهی که بابا میکنه راهی تهران میشیم.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
الان سه ماه از اون ماجرای شوم میگذره,ماشین ساره که گوشیم را داخلش انداختم تویکی از خیابانهای فرعی بندر,توسط پلیس کشف شد اما اثری از سرنشینان اون نبود وکسی نمیدونه بر سر ساره وبیست نفر ,دختر بیگناه دیگه چی آمده,اما به طور یقین هرکدوم از آنها به یکی از شیخهای شکم گنده ی عرب فروخته شدند تا شیوخ ابلیس صفت, التهاب هوس شیطانیشان وامثال اشکان التهاب هوسهای مادیشان رابا سرنوشت این دخترکان نگون بخت,فرو نشانند.
با چیزهایی که شنیده بودم ,پلیس راسراغ بابای شکیلا که بی شک یکی ازعوامل این توطیه بود فرستادم,اما اقای دکتر انگاری از بالا حمایت میشد وکوچکترین مشکلی براش پیش نیامد وبه قول معروف ,دم به تله نداد.
سرنوشت امثال ساره ها درجریان است وکم نیستند دختران ساده ی آریایی که اینچنین فریب میخورند ویکی به امیدکارخوب ودیگری درآمد عالی وبعدی آینده ای زیبا وعشقی رنگین و...در اینچنین دامهایی میافتند وکسی,هم خم به ابرو نمیاورد,بی شک ریشه ی تمام این بلاها در فقراست حال این فقر یامادی ست ویا فرهنگی وریشه ی هرنوع فقری در انحراف وبی کفایتی دولتهاست,دولتهایی که تمام هوش وحواسشان معطوف بازیهای سیاسیی هست که ابرقدرتها راه انداخته اند,دولتهایی به اصطلاح روشنفکر اما غرب زده که اصالت ایرانی بودن رافراموش نمودند ومانند کلاغی که به دنبال کبک راه افتادند تا راه رفتن کبک بیاموزند وغافل ازاین هستندکه ملتی را فدای هوسرانیهای سیری ناپذیرشان میکنند.....
به امید جامعه ای آرمانی...همانا که این جامعه,همان جمع عشاق مهدیست....به امید ظهورش ....
(اللهم عجل لولیک الفرج)
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_هفتم: شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی ک
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_پایانی:
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_نهم🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ پنجاه
#قسمت_پایانی🎬:
دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود.
خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست.
عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟!
یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد.
عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد.
محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد.
محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟!
محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله...
صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند...
..«پایان»
ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_بیستم🎬: روز موعود فرا رسید، دل در سینهٔ احمد همبوشی به تپش افتاده بود و شا
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پایانی🎬:
بحث در جلسه بالا گرفته بود، مردی با عینک گرد کوچک که از زیر شیشه های عینک همه را زیر نظر داشت، گلویی صاف کرد و سرش را نزدیک میکروفنی که جلویش بود، آورد و گفت: بحث و جدل کافی ست، به نظر من و از مجموع نظرات افراد بر می آید که ما اکنون باید با تمام قوا پیش برویم، جاخالی دادن و انفعال بس است، بحث امروز ما بحث ضربه زدن نامحسوس به ایران است همانطور که فرقه شیرازی ها و تبلیغ و قانون جذب و شکرگزاری و عرفان حلقه و...که با حمایت آمریکا و انگلیس در جامعه ایران ریشه می دوانند ما هم باید از بقیه فرقه هایی که صدایشان رو به خاموشی میرود دوباره حمایتی بیش از قبل بکنیم و همزمان با بقیه خنجر به پیکر اسلام و ولایت فقیه ایران وارد آوریم و این سؤال من از شماست، مگر ما کم برای احمد همبوشی و امثالهم خرج کردیم؟! سرمایه گذاری زیادی کردیم اما بهره برداری کمی نمودیم، چرا باید با مرگ احمد همبوشی ، مکتب احمدالحسن به فراموشی برود؟! تجربیات زمان احمد بصری نشان داد که این فرقه به راحتی میتواند ساده لوح های مسلمان را به خود جذب کند...
در این هنگام مایکل که در جریان امر تمام فعالیت های این فرقه بود گفت: جناب میخائیل، شما درست می گویید اما فراموش نکنید وقتی در سال ۲۰۰۸ احمد بصری کشته شد ما به توصیه اهل فن فعالیت مکتب را متوقف کردیم تا عکس العمل مردم را ببینیم و احیانا اگر کسی به مرگ احمد بصری مشکوک شده،این شکش بخوابد، نگذاشتیم کشته شدن او رسانه ای شود و در چهار سال بعد در سال ۲۰۱۲ با انتشار صوتی کوتاه به عنوان سخنرانی احمدالحسن متوجه شدیم که مردم مرگ احمد همبوشی را پذیرفته اند و هیچ کس، حتی نزدیکان احمد بصری باور نکردند که آن صوت از او باشد و دوباره به تدبیر شما و دیگران سکوت کردیم، من هم به خاطر سرمایه ای که در این راه خرج کردیم و وقتی گذاشتیم برای آنهمه تألیف کتاب های شبهه انداز از روایات شیعه، باید بهره برداری درستی کنیم، اینک به نظرتان چکار کنیم؟ اصلا چه حرکتی می توانیم در این مورد بخصوص بزنیم؟!
میخاییل عینکش را کمی جابه جا کرد و گفت: این که راحت است، دوباره صوتی در فیسبوک از طریق همان اکانت احمدالحسن و مکتبش پخش می کنیم، اما زمان پخش این صوت خیلی مهم است و به نظر من اگر در روز عید غدیر که احساسات شیعی شیعیان اوج می گیرد، انجام شود، اثرش به مراتب بیشتر و بیشتر خواهد شد و بعد از انتشار صوت شما می توانید مدعی شوید که احمد الحسن همچون مهدی موعود شیعیان به پرده غیبت فرو رفته و توسط نواب و جانشینان بعد و مهدی های دیگر با مردم ارتباط می گیرد.
مایکل سری تکان داد و گفت: یعنی درست مثل سامری در زمان غیبت و چله نشینی موسی در بین قوم یهود و این بار احمد الحسن در نقش همان سامری در زمان غیبت موعود وعده داده شد در بین شیعیان، اما میدان عملش فیسبوک باشد درسته؟!
میخائیل نیشخندی زد و همانطور که با تکان تکان های سرش موهای بیرون زده از زیر کلاه کوچک فرق سرش، تکان می خورد، گفت: آری درست است، «سامری در فیسبوک» اما نه در بین قوم یهود بلکه توسط قوم یهود در بین قوم محمد، پیامبر آخرالزمان...
«یارب محمد بحق محمد اشف صدرالمحمد بالظهور الحجة»
(التماس دعا)
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_نهم🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ پنجاه
#قسمت_پایانی🎬:
دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود.
خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست.
عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟!
یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد.
عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد.
محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد.
محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟!
محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله...
صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند...
..«پایان»
ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_هفتم: شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_پایانی:
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
«روز کوروش» #قسمت_بیست_نهم🎬: مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات ن
«روز کوروش»
#قسمت_پایانی🎬:
جشن شبانه به انتهایش نزدیک میشد که به امر استر، مردخای از آن شراب خاصش برای خشایار شاه آورد، امشب می خواست کاری کند که تا ابد نام یهود و جنایاتش در خاطر ایرانیان بماند البته اگر ایرانی ها دچار فراموشی نشوند.
خشایار شاه، جام های شراب را پی در پی می نوشید و انگار دوباره صحنه های گذشته جان می گرفت، خشایار شاه قاصدی به دنبال ملکه روان کرد و باز از او خواست که خود را برای حضار رونمایی کند و اینبار ملکه وشتی پاکدامن نبود که تمرد کند، بلکه ملکه استر یهودی بود که حاضر میشد شرافتش را برای اعتقادات سخیف و شیطانی اش بدهد، در بین نگاه حضار، ملکه استر نقاب از چهره افکند، شال نازک و حریری را که به روی موهای نرم و بلندش انداخته بود به زیر افکند و به همین نیز قناعت نکرد و در بین نگاه هیز مردان مدهوش شروع به طنازی و رقص نمود، خود را آنچنان وقیح تکان تکان میداد، بطوریکه سفیدی پاهای مرمرینش با کنار رفتن چاک پیراهن سرخ رنگ و درخشانش در دید همگان قرار گرفت، خشایار شاه که سخت مدهوش و مخمور بود و این حرکات ملکه را لایق ستایش و پاداش میدانست با لحنی کشدار گفت: ای ملکهٔ زیبای من، ای طنازترین زن پارسی، اینک به پاس این زیبایی و طنازی چیزی از ما طلب کن که هر چه بگویی همان کنیم..
ملکه استر که مترصد این لحظه بود به مردخای اشاره ای نامحسوس کرد و طوماری را که مردخای زیر لباسش پنهان کرده بود از او گرفت، جلو آمد و گفت: من هیچ برای خود نمی خواهم فقط اگر می خواهید به من پاداش دهید مهر سلطنتی خود را زیر این طومار زنید..
خشایار شاه قهقه بلندی زد و همانطور که انگشتر دستش را که مهر بر آن حک شده بود نشان میداد گفت: بیا خودت بزن مهر را بر آن طومار که اگر تو اینک جان هم طلب کنی، دریغ نمی کنم.
وزیر هامان که به هوش بود، جلو آمد و با تعظیم کوتاهی گفت: پادشاها... خودتان بارها می فرمودید هیچ سندی را بدون خواندن مهر و تایید نکنید، پس ابتدا بخوانید ببینیم خواسته ملکه چه می باشد.
خشایار شاه که در نوشیدن افراط کرده بود، وزیر معتمدش را به چشم رقیب و دشمن دید و گفت: خاموش باش مردک...برای ملکه استر هر چه گوید همان کنم و با زدن این حرف مهر را بر طومار زد و سپس بی حال روی تخت سلطنتی افتاد ...
صبح زود که هنوز خشایار شاه در خوابی سنگین بود، مردخای و سربازانش به همان حکم طومار دیشب به خانهٔ ایرانیان ریختند و همه را ، کوچک و بزرگ و نوزاد و پیرمرد و زن و مرد، از دم تیغ گذراندند، مردم که این وقایع را شنیدند، برای اینکه جانشان را نجات دهند، روز سیزدهم عید نوروز از خانه بیرون زدند و به کوه و دشت و صحرا پناه آوردند تا از چشم سربازان مردخای پنهان شوند، در آن روز تمام یهودیان دربند، که قرار بود مجازات شوند به تدبیر ملکه استر از بند رها شدند و هفتاد هزار ایرانی را سر بریدند که اولین آن وزیر هامان بود و گویا تاریخ و ایرانیان فراموشکار شدند، فراموش کردند که «روز کوروش» روزیست که کوروش رحم بر یهود کرد و یهودیان مفلوک را از بند رهانید، فراموش کردند که یهودیان بابت سرزمینی که تصرف کردند، وامدار حکومت ایران هستند و باید بهایش را می پرداختند که نپرداختند...فراموش کردند که روز سیزدهم نوروز مردم ایران باستان نه برای جشن و پایکوبی به دشت و کوه صحرا پناه بردند، بلکه از ترس جان و از ظلم یهود شیطان پرست به بیابان ها پناه بردند و فراموش کردند که اولین هولوکاست تاریخ را یهودیان برای ایرانیان ساختند و صدایش هم خفه کردند...
اما اینک من و ما حاضریم و جنایات یهود را در سرزمین مقدس میبینیم...ما فراموش نمی کنیم
بلکه تلافی می کنیم و تا آمدن منجی کل دنیا، مهدی زهرا سلام الله علیها از پا نخواهیم نشست بی شک فلسطین کلید رمز آلود ظهور است...
«یارب المظلوم، بحق المظلوم اکشف کرب المظلوم بالظهورالحجة»
التماس دعا
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼