eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
💠 #رمان_مدافع_عشـــق ✳️ #قسمت_43 ❤️ #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به
💠‍ ✳️ ❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟...دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده...؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی... _ مگه داریم از این خدا بهتر؟... و نگاهت را بہ من میدوزی... _ خانوم شما وضو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو ....از هم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری، زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی... _ بیا! سجادت خانوم! با شوق نگاهت میکنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم _ چشم! همینجا میخونیم تو کمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای.... پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست... دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــــــه اڪبر... یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقـــای من! اقامه میبندم _ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد. رکعت دوم،بعد از سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری. سراز مهر بر میدارم و تو هنوز درسجده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!... پاهایم سست و فریاد درگلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علے...؟؟ خادمے که در بیست قدمی ما زیر باران راه میرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند...دست راستم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یا امام رضا.... سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدو بیا بدو... انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندولحظه بعد میرسد و با بی سیم در خواست آمبولانس میکند. خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد بہ من نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابسختی تکان میدهم و ...ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 بامــــاهمـــراه باشــید🌹