پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_ششم #بخش_دوم ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
❀✿
خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم.
بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند #جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های #مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟
همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز.
دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد.
باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم.
قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ،
خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند.
❀✿
حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار!
شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون.
شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹