💗💗#داستانی_متفاوت_واقعی💗💗
راهی #شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... #چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم❤️ و گریه می کردم😢 توی همون حال خوابم برد .✨.. .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟☺️ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...💖
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید .🌷🌷.. .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد💞 ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... #امیرحسین من💕 ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
💞#پک_عاشقانه_پاااااک💞
آنان چفیه داشتند... 💜
من چادر دارم....💜
آنان #چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من #چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...آنان موقع نماز شب با #چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من #چادر مشکی می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...🌟🌟
آنان #چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با #چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...❤️
#خدایی_شو_این_نور_خداوند💞💞
#زیبا_شو_ای_لبخند_خدا💞💞
💕💕💕
پروانه های وصال
❤️قسمت هفتاد و چهار❤️ . چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم م
❤️قسمت هفتاد و شش❤️
.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️
.
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من،
از در بیرون بروم. 😔
#ادامہ_دارد
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی @
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
چادرم
را باد نیاورده
که باد ببرد...
#چادرم
پرچم غیرت همه مردان سرزمینم است
که سرخی خونشان را
به سیاهی آن بخشیدن
من امانت دار خونتان می مانم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#زینبیه
#حجاب