eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
20.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترشی بادمجان شکم پر🍆 مواد لازم: بادمجان: ۱کیلو هویچ: نیم کیلو سیر: ۲بوته فلفل سبز: ۱۰۰گرم فلفل دلمه: ۱عدد ادیویه و سبزی جات خشک شده از هر کدام یک قاشق چ خ سر پر: گلپر_سیاه‌دانه_تخم‌گشنیز_سیاه‌ دانه_زردچوبه_ریحان_ترخون_نعنا_گشنیز به به چه شود... @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک قابلمه‌ای😍😋 مواد لازم : وانیل ۱ ق چ روغن ¾ پیمانه تخم مرغ ۶ عدد پودر کاکائو ۳ ق غ بیکینگ پودر ۲ ق چ شکر ۱ و ½ پیمانه شیر ½ پیمانه آرد ۲ پیمانه همه چی باعشق خوشمزه تره 😜 @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی فوری بدون فر🥨 💛مواد لازم: آرد زعفران خامه صبحانه بکینگ پودر 💜مواد شربت بار : آب گلاب شکر زعفران پودر هل گل محمدی و چوب دارچین 💚تزیین : پودر پسته پودر قند @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسب مهمونی های خاص🤤 حتما فیلمو تا اخر ببین خیلی جذاب درست میشه خیلی شکیل و راحته نه؟😇 مواد کباب تابه ای و مواد کتلت مرغ رو با این صورت شکیل و مجلسی باهم ترکیب کردم🤩 پخت این غذا در هر صورتی ممکنه👇🏻 تو فر دما ۱۸۰ زمان ۴۰ دقیقه تو سرخکن دما ۱۸۵ زمان ۳۵ دقیقه تو تابه با روغن کم حرارت متوسط زمان ۶۰ دقیقه تو توستر و سولاردوم دما ۱۶۰ زمان ۴۰ دقیقه تو بخارپز زمان ۶۰ دقیقه . فقط یه نکته ی مهم‌❗️👇🏻 زمانی که رول کردم ‌و دورشون کیسه فریزر پیچیدم حدود ۳ الی ۴ ساعت داخل فریزر قرار دادم که کامل منجمد نشدا فقط حالت نیم بند پیدا کرد و از شل بودن زیادی درومد که اینجوری تونستم راحت انتقال بدم به سرخکن✅ @parvaanehaayevesaal
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم …! حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد باید که جای پایش در این دنیا بماند آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود نیامده ایم تا جمع کنیم آمده ایم تا ببخشیم آمده ایم تا عشق را ؛ ایمان را ؛ دوستی را ؛ با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم آمده ایم تا جای خالی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس ! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت آمده یم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم . . . @parvaanehaayevesaal 🌸🌸🌸
متنی بسیار زیبا 👌 🌸 پرنده هایی که روی شاخه نشستند، هرگز ترس از شکستن شاخه ندارند... زیرا اعتماد آنها به شاخه ها نیست، بلکه به بالهایشان است... 🌸 همیشه به خودت اعتماد داشته باش، خودت را باور کن! 🌸 همیشه خودت را نقد بدان، تا دیگران تو را به نسیه نفروشند... 🌸 سعی کن استاد تغییر باشی، نه قربانی تقدیر... 🌸 "در زندگیت به کسی اعتماد کن که به او ایمان داری نه احساس" 🌸 و هرگز، به خاطر مردم تغییر نکن! این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند... 🌸 مردم شهری که همه در آن می لنگند، به کسی که راست راه می رود می خندند . . . @parvaanehaayevesaal 🌸🌸🌸
🚂 در به در شدن، سرنوشتِ خائنین به وطن مصی علینژاد: سه سال است جای ثابتی ندارم و بیش از ۲۱ باز نقل مکان کردم. دولت آمریکا به من می‌گوید که باید هویت و مشخصاتم را تغییر دهم و گوشه‌ای پنهان شوم. @parvaanehaayevesaal
از روح شهدا برای پیمودن ادامه راه کمک بخواهید. ✅ مقام معظم رهبری: 🔸 یادتان باشد به کمک خدای متعال، با همراهی خدای متعال، با هدایت خدای متعال و بندگان خالص و صالح پروردگار میتوانیم این راه را طی کنیم. پیامبر اکرم، اهل‌بیت مکرّمش، شهدای این راه، شهیدانی که در مقابل چشم ما به شهادت رسیدند، [مانند] شهید نصرالله، شهید هنیّه، شهید سلیمانی، شهید سِنوار و از این قبیل شهدای عزیزمان، از روح اینها کمک بخواهیم، استمداد کنیم، راه را پیش برویم. 🗓 ۱۴۰۳/۰۸/۱۲ ⬅️ بیانات در دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان @parvaanehaayevesaal
🌱 اگر كسى اهليّت داشته باشد، در و ديوار معلّم او خواهند بود ... ☑️ آیت الله بهجت (ره): ▫️ معرفة اللّه، اعظمُ العبادات است، و همه ى تكاليف، مقدّمه ى معرفت خدا هستند، ولى معرفت خدا واجب و مطلوب نَفْسى است. 🕯 اگر كسى اهليّت داشته باشد، يعنى طالب معرفت باشد و در طلب، جديت و خلوص داشته باشد، در و ديوار به اذن اللّه معلّمش خواهندبود؛ وگرنه سخن پيغمبر ـ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ـ هم در او اثر نخواهد كرد، چنان كه در ابوجهل اثر نكرد! ⬅️ در محضر بهجت، جلد اول، نکته ۲۲ 🏷 @parvaanehaayevesaal
❇️ قهرمان هفت اکتبر ✅ مقام معظم رهبری: 🔸 مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، ... چهره‌ی‌ درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربه‌ی جبران‌ناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد. @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_ششم🎬: مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد
🎬: کار آزر تمام شد و به بونا امر کرد که به سمت شهر حرکت کنند. قلب بونا از شدت اندوه و تنها گذاشتن نوزادش در هم فشرده شده بود و همانطور که مانند باران بهاری اشک می ریخت پشت سر آزر حرکت کرد. بونا هر چند قدم که برمی داشت بر می گشت و به پشت سر و دهانه غار بسته نگاه می انداخت و زیر لب می گفت: ابراهیم! چقدر تو مظلومی؟! یک بار هم صدای گریه ات در نیامد، انگار نمی خواستی من با شنیدن گریه ات بی تاب شوم، بمیرم برایت مادر که نتوانستم حتی یک دهن سیر به تو شیر دهم. بونا قدم بر می داشت و گریه می کرد و کم کم این گریه به ناله تبدیل شد. آذر با عصبانیت به عقب برگشت و گفت: خاموش باش دختر! مبادا صدایت به گوش مردم برسد و سر از کارمان درآورند، همان که به خودت رحم کردم و به خاطر پنهان کاری مجازاتت نکردم، کار بسیار بزرگی ست، اینهمه ناله نکن تو که چندین پسر قد و نیم قد داری، فکر کن این نوزاد از اول هم نبوده.... بونا سعی می کرد تا ناله اش راخفه کند که باعث اعتراض و تهدید پدرش آزر نشود، کم‌کم به شهر و به خانه شان رسیدند. آزر درب خانه را باز کرد و همانطور که به بونا اشاره می کرد داخل شود، سرش را پایین آورد و گفت: از این نوزاد و قبر او با کسی سخن نگویی، در ضمن از این لحظه تا ده روز دیگر تو مانند یک زندانی در این خانه می مانی، سربازی برای نگهبانی می گذارم، حق خروج از خانه را نداری چون بیم آن هست که حس مهر مادری ات گل کند و به آن غار بروی و بخواهی نوزاد را نجات دهی، بدان که او بی شک خورشید فردا صبح را نخواهد دید و از گرسنگی از بین خواهد رفت ولی برای احتیاط تو تا ده روز از خانه نباید خارج شوی وگرنه با خروج از خانه حکم مرگ خودت و فرزندانت را امضاء خواهی کرد و خوب می دانی که من روی حرفی که میزنم هستم. بونا آهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و با حالی نزار داخل خانه شد. آزر به سمت برج بابل رفت، فاصله خانه آزر تا برج بابل خیلی زیاد نبود، او دو سرباز معتمد از بین سربازان معبد را برگزید و آنها را به منزلش برد تا جلوی خانه نگهبانی دهند و به آنها سفارش کرد که مراقب باشند هیچ زنی از خانه او بیرون نرود. بونا که غم از دست دادن ابراهیم گویا داغ تارخ را برایش تازه کرده بود، شب و روز گریه می کرد، به جز مادرش و پدرش آزر کسی از درد او آگاه نبود، حتی فرزندانش نمی دانستند که بر مادرشان چه گذشته و بی تابی های مادر را به پای درد فراق و مرگ پدر می گذاشتند. ده شبانه روز بونا نه روز داشت و نه شب، خوراکش اشک شور بود و چهره زیبای ابراهیم از جلوی چشمش کنار نمی رفت. مادرش که حال او را می دید با زور و التماس و خواهشی جرعه ای آب به گلویش می ریخت و تا دهانش تازه میشد، سینه هایش پر از شیر می شد و دوباره داغ دلش تازه میشد. بعد از ده روز، اسارت بونا تمام شد و نگهبانان به امر آزر آنجا را ترک کردند، بونا شکسته تر از قبل مانند زنی مجنون به بیابان زد، او می خواست به همان غار پناه ببرد و بالای جسم بی جان فرزندش ابراهیم که گمان می کرد مرده است، عزاداری کند. بونا به پای کوه رسید، با قلبی شکسته و کمری خمیده خود را به بالای کوه و جلوی غار رساند. دستان لرزانش را پیش برد و اولین سنگ از سنگ چینی که جلوی دهانه غار بود را برداشت که ناگهان... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_هفتم🎬: کار آزر تمام شد و به بونا امر کرد که به سمت شهر حرک
🎬: بونا اولین سنگ را از جلوی دهانه غار برداشت و همزمان تعدادی از سنگ های رویی فرو ریخت. بونا احساس کرد همراه صدای ریختن سنگ ها، صدای طفلی را شنیده، او سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: امکان ندارد، حتما خیالاتی شدم. بونا دوباره چند سنگ بزرگ از دهانه غار برداشت و ناگاه دو ردیف از سنگ ها با صدای مهیبی فرو ریخت، کمی عقب رفت تا سنگ ها به او آسیبی نرسانند و در همین حین دهانه غار به اندازه ای که بتواند داخل شود، باز شد. بونا قدمی جلو گذاشت و دوباره صدای کودکی را شنید که انگار می خندید، او با شتاب خود را از دهانه غار به داخل انداخت، چند لحظه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند، حالا در نوری که از دهانه غار به داخل می تابید، کودکی را در مقابلش می دید که روی پارچه ای نشسته و مشغول بازی با سنگ های پیش رویش است. بونا ناباورانه جلو رفت، نگاه خیره اش به صورت طفل بود، او درست میدید درست است از نظر جثه خیلی بزرگ شده بود اما این صورت ابراهیم بود. بونا با پاهای لرزان جلو رفت و صدا زد: ابراهیم! کودک نگاهش به مادر افتاد و همانطور که خنده شیرینی می کرد، خواست به سمت بونا حرکت کند. بونا خودش را به کودک رساند، در کنار او نشست و کودک را در آغوش گرفت. ابراهیم که انگار بوی مادر را خوب می شناخت خود را در آغوش مادر فرو کرد. ابراهیم شباهت به یک نوزاد ده روزه نداشت و او بیشتر حرکات و جثه اش شبیه کودک ده ماهه بود. بونا همانطور که از خوشحالی اشک شوق می ریخت ابراهیم را به خود فشار داد و‌گفت: خدایا شکرت! آخر چگونه امکان دارد تو بعد از اینهمه روز بدون تغذیه و شیر زنده باشی؟! بونا دست به سمت یقه اش برد تا به ابراهیم شیر دهد، در همین هنگام ابراهیم انگشت دستش را به دهان فرو برد و شروع به مک زدن کرد و بونا با چشم خود می دید که دهان کودک پر از شیر شد، شیری که عطری دل انگیز می داد، گویا شیری که ابراهیم از انگشت دستش می خورد بوی بهشت را می داد. به قدرت خداوند، ابراهیم از انگشت خود شیر می نوشید و هر روز که می گذشت به اندازه یک ماه نوزاد معمولی رشد می کرد. وقتی ابراهیم بدون واسطه شیر را از خداوند دریافت کند به حالت فطرت اولیه باقی می ماند یعنی در حقیقت دور بودن ابراهیم از انسانها و تغذیه بدون واسطه او، او را در نزدیک ترین حالت به فطرت الهی قرار داده بود. بونا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، ساعتی در کنار ابراهیم ماند، چون احتمال نمیداد که فرزندش زنده باشد هیچ لباسی برای ابراهیم نیاورده بود. رسم بود که زنان بابلی اصیل دو پیراهن با دامن های بلند بر روی هم می پوشیدند،پس بونا دامن لباس زیرینش را پاره کرد و آن را به صورت لباس به دور ابراهیم و دست و پایش پیچید. دیگر وقت رفتن بود چرا که اگر پدرش آزر به خانه می آمد و از نبود او مطلع میشد، شاید به خاطر نگرانی از سلامت او به دنبالش می آمد و سر از راز زنده بودن ابراهیم در می آورد پس بونا با اینکه دلش پیش ابراهیم باهوش و زیبایش مانده بود او را بوسه باران کرد و از کودک خداحافظی نمود و او را به خدای یکتا همان که ابراهیم را در پس الطاف خود سالم نگه داشته بود سپرد و با قلبی مطمئن به الطاف الهی از غار بیرون آمد و دوباره دهانه غار را سنگ چین نمود، آخر هیچ کس نباید از زنده ماندن ابراهیم آگاه می شد. بونا از کوه پایین آمد و با هر قدمی که از ابراهیم دور میشد، قلبش به هم فشرده میشد، او با دیدن دوباره ابراهیم تمام دلش را به او داده بود، انگار که فقط همین یک فرزند را دارد، مهری عجیب بر قلبش نشسته بود و بونا بیم آن را داشت اگر فراق ابراهیم طول بکشد جان از کالبد تنش بیرون رود. بونا خود را به خانه رساند، مادرش که زمان رفتن او را گریان و پریشان دیده بود، خوب در احوالات بونا دقیق شد، او به کل تغییر کرده بود و بی جهت لبخند میزد، پس مادر زیر لب زمزمه نمود: مردوک ای خدای خدایان، دخترم را به تو سپردم چرا که فکر می کنم مجنون شده است و این ظن زمانی که پیراهن بونا که دامن لباسش پاره شده بود را دید قوی تر شد به طوریکه به اطلاع آزر رساند که بی شک بونا راهی تا دیوانگی ندارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🍂🌼🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_هشتم🎬: بونا اولین سنگ را از جلوی دهانه غار برداشت و همزما
🎬: از آن روز به بعد بونا به بهانه کارهای مختلف خود را به بیرون از خانه می کشاند و با احتیاط کامل به سمت فرزند دلبندش می رفت و ساعتی را در کنار ابراهیم می گذراند، آن روزها هنوز بازار کودک کشی نمرود گرم بود و کودکان پسر نایاب شده بود، تمام نوزادان پسری که در آن سال متولد شدند به پای مردوک قربانی شدند و به همین دلیل بونا بعضی مواقع آنچنان او را زیر نظر می گرفتند که نمی توانست از خانه خارج شود، درست است که تمام دل و قلبش در غاری بیرون از شهر بابل بود اما برای امنیت ابراهیم و حفظ جانش، پا روی خواسته دلش می گذاشت و بعضی اوقات از دیدار ابراهیم صرف نظر می کرد، او خوب می دانست که خداوند بلند مرتبه خودش ابراهیم را حفظ می کند. روزها و هفته ها و ماه ها و سالها در پی هم می آمد و می گذشت، حالا سیزده سال از زمان تولد ابراهیم گذشته بود و او در غار به نوجوانی رشید و زیبا تبدیل شده بود، نوجوانی که سیزده سال از عمرش را در غاری دربسته سر کرده بود بدون آنکه حتی آسمان را ببیند و اراده خداوند برآن بود که جثه ابراهیم بیش از سنش نشان دهد تا هیچ کس شک نکند که او یکی از همان نوزادان پسر سیزده سال قبل است که می بایست کشته بشود اما نشده بود پس او در انظار عمومی به نوجوانی هجده یا بیست ساله بیشتر شبیه بود. ابراهیم شبانه روز در ارتباط با خداوند بود و در آفرینش خلقت تدبر می کرد و شاید بهتر است بگوییم، ابراهیم توسط خداوند تربیت شد تا به امری بزرگ برگزیده شود. ابراهیم در حال قدم زدن درون غار بود که دوباره صدای فرو ریختن سنگ های دهانه غار به گوشش رسید، او لبخندی به روی لب نشاند و گفت: خدا را شکر! گویا امروز هم سعادت دیدار مادر نصیبم شده. ابراهیم با شوق فراوان به استقبال مادر رفت و با ورود ایشان به غار، سلام کرد و خود را به آغوش پر از مهر بونا سپرد. بونا همانطور که بوسه ای از سر فرزندش می چید گفت: حالت خوب است پسرم؟! امروز و روزهای گذشته را چگونه گذراندی؟! ببخش که نتوانستم به تو سر بزنم، خوب میدانی دلیل این نیامدن، فقط حفظ جان خودت است‌ ابراهیم با تواضع دست مادر را گرفت و او را بر تخته سنگی کنار دیواره غار نشاند و خودش در مقابل تخته سنگ زانو زد و فرمود: امروز هم چون دیگر روزها محو قدر پروردگار و خلقت این جهان هستی بودم، درست است که پای از این غار بیرون نگذاشتم، اما خدا در همه جا جاریست، در این غار، در این هوا، در این کوه، در ان خارج ، در آسمان ها و زمین و درختان و دریاها...و بعد نگاهی مهربان به چهره پر از مهر مادر نمود و فرمود: مادر، آیا وقت بیرون آمدن من از غار فرا نرسیده؟! من می خواهم پای بیرون نهم و تمام خلقت خداوند را با چشم خویش ببینم، من می خواهم همراه شما به شهر بیایم و با مردم و بنده های خدا حشر و نشر کنم. بونا نمی توانست دست رد به خواسته فرزند دلبندش زند و از طرفی ترس از آن داشت که جانش در خطر بیافتد پس دست ابراهیم را در دست گرفت و گفت: ابراهیم! میترسم، از جان تو بیم دارم! بیرون این غار چیزهای ناراحت کننده ای خواهی دید، مردم شهری که در آن هستم همه بت های سنگی و دست ساز خویش را به جای خداوند یکتا می پرستند، ابراهیم! بیرون این غار ظلم و ستم بیداد می کند و مردم بردگان ابلیس هستند و من میترسم آنان چشم زخمی به تو زنند. ابراهیم لبخندی زیبا به روی مادر پاشید و فرمود: مادرجان! شما را به خدای یکتا سوگند مرا با خود ببرید و برای سلامت من نگران نباشید، چرا که همان خدایی که مرا از نوزادی در پناه الطاف خود نگهداشته است خودش مرا حفظ خواهد نمود. قلب بونا از شنیدن این حرف آرام گرفت، چرا که با پوست و گوشت و خونش قدرت این خدای مهربان را درک کرده بود، پس رو به فرزندش نمود و فرمود: ابراهیم! من باید پدرم آزر را از وجود تو باخبر کنم و تصمیم با اوست که اجازه دهد در انظار ظاهر شوی یانه؟! چون او اینک ولیّ من و تو هست. ابراهیم سری تکان داد و فرمود: باشد تا کسب اجازه از پدربزرگم در این مکان می مانم. بونا از جا بلند شد و گفت: من می روم به پدرم بگویم، فقط به یاد داشته باش همانطور که قبلا گفتم، پدربزرگت بزرگ کاهنان معبد بابل است و بزرگترین کارگاه بت سازی در بابل از آن اوست، پس جلوی ایشان با احتیاط از خداوند یکتا سخن بگو، مبادا که سخنانت او را به جدال با تو برانگیزد. ابراهیم با چشمان زیبایش خیره به صورت مهربان مادر شد که همیشه نگران او بود و فرمود: شما از این بابت نگران نباشید، خدا حافظ فرزندت است مادر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_نهم🎬: از آن روز به بعد بونا به بهانه کارهای مختلف خود را ب
🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت و در بین راه با خدای یکتا راز و نیاز می کرد و به او توکل کرد تا خود خدا، همه کارها را درست کند و قلب آزر را نسبت به ابراهیم رئوف نماید. دم دم های غروب او به خانه رسید و ان وقت روز، آزر در معبد بود، پس بونا منتظر شد تا پدر از معبد برگردد قبل از آمدن آزر، پسران دیگر بونا به همراه پسران آزر از کارگاه بت تراشی و حجره هایی که در بازار داشتند به خانه آمدند. بعد از گذشت ساعتی، آزر هم به خانه آمد و سفره شام گستردند، بونا صبر کرد تا شام را خوردند، آزر از جای برخاست تا به خوابگاهش برود که با صدای ملایم بونا بر جای خود ایستاد: پدر! سخنی با شما دارم اگر خلوتی باشد بهتر است. آزر به عقب برگشت نگاهی به بونا و نگاهی هم به پسرانش کرد و‌گفت: خلوت؟! هر چه می خواهی بگویی، همین جا بگو، همه محرم رازند، چیزی پنهانی نداریم. بونا سرش را پایین انداخت و گفت: چشم امر، امر شماست اما سخنم راجع به آن غار... آزر که انگار خاطرات آن زمان را فراموش نکرده بود و هنوز برق نگاه آن نوزاد را در خاطر داشت به میان حرف بونا دوید و گفت: بیا به اتاق خدایان... در ان زمان در هر خانه یک اتاق یا جایگاه اختصاصی برای بت های بی جان در نظر می گرفتند و مثلا اتاق عبادتشان بود. بونا چشمی گفت و به دنبال پدرش وارد آن اتاق شد. آزر به محض ورود بونا، درب اتاق را محکم بست و رو به بونا گفت: قرار بود آن واقعه را فراموش کنی، می دانم سخت است، آخر من هم بعد از گذشت اینهمه سال از آن واقعه هر وقت به یاد آن نوزاد و صورت ملیح و نگاه معصوم و مهری که در جانم با یک نگاهش جاری کرد، میافتم، سخت ناراحت می شوم، اما امر نمرود می بایست انجام شود و من به تو افتخار می کنم که امر خداوندگار این شهر را پذیرفتی و دل از فرزند دلبندت کندی. بونا آب دهانش را قورت داد و گفت: پدرجان! تو خود شاهد بودی که آن کودک را گرسنه و تشنه و بی پناه در غار رها کردم و دهانه غار را خود مسدود نمودی و تا ده روز به من اجازه خروج از منزل را ندادی... آزر سرش را تکان داد و گفت: آری تو چنین کردی و من ممنونم از همکاری ات و ممنونم که بی قراری نکردی و نگذاشتی این راز فاش شود و آبروی من در شهر و در درگاه نمرود برود. بونا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان پدرش بود گفت: اما بعد از ده روز من به آن غار رفتم و در کمال تعجب دیدم آن نوزاد زنده است و اینک به نوجوانی زیبا و قوی هیکل تبدیل شده، نوجوانی که می تواند نام شما را زنده نگه دارد... آزر با شنیدن این حرف یکه ای خورد و گفت: تو حقیقت را می گویی؟! آن کودک زنده است و بعد در حالیکه لبش را به دندان گرفته بود ادامه داد: امکان ندارد... نمی شود...آخر چگونه بدون شیر و آب زنده مانده؟! بونا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمی دانم چگونه زنده مانده، فقط این را بدان که من حتی یک بار هم به او شیر ندادم، اما او زنده است و البته این را هم بگویم تا این لحظه پا از غار بیرون نگذاشته و با هیچ بنی بشری به غیر از من هم صحبت نشده، او حتی آسمان را هم ندیده... بونا از ابراهیم تعریف می کرد و دل آزر در سینه میتپید و این اراده پروردگار است که مهر انبیاء خود را بر قلب نزدیکانشان مینشاند. سخنان بونا تمام شده بود و او از خواسته ابراهیم مبنی بر خروج از غار سخن ها گفت و آزر در فکر فرو رفته بود. لحظات سخت و نفس گیری برای بونا بود و او منتظر، چشم به دهان پدر دوخته بود تا نظرش را بگوید. بعد از دقایقی سکوت ، آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از آنجا که او دور از شهر و انسان ها بزرگ شده نمی تواند آن فردی باشد که برای حکومت خطر داشته، پس باید اول من او را ببینم اگر او را دیدم و باز هم بر همین نظر بودم، اجازه می دهم در این خانه بماند. بونا با خوشحالی قدمی جلو نهاد و می خواست دست پدر را ببوسد و در همین حین گفت: پس من فردا صبح به غار می روم و ابراهیم را با خود می آورم. آزر لبخندی زد و گفت: ابراهیم! چه نام زیبایی برای او نهاده ای و بعد با تحکمی درصدایش گفت: نه....تو به تنهایی نباید او را بیاوری، چرا که ممکن است مردم شهر ببینند و به گوش سربازان و نمرود برسد و آن وقت مرا عقوبت می کنند، باید با نقشه پیش برویم، فردا تو و پسرانت به همراه برادران نوجوانت به خارج شهر می روید و زمانی که ابراهیم از غار بیرون می آید در این جمع قرار گیرد و در شلوغی این جمع وارد شهر شود که کسی اصلا متوجه او نشود و فکر کنند این پسر هم سالها در خانه آزر بوده است بونا که اشک شوق از دیدگان روان کرده بود چشمی گفت و از حضور پدر مرخص شد، او احتیاج به خلوتی داشت تا به شکرانه این اتفاق مسرت بخش در آستان خداوند یکتا سر به سجده شکر گذارد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
🌹 #نکات_تربیتی_خانواده 95 "شکست خورده ها" 💢 متاسفانه در فرهنگ غربی هیچ جایی برای علاقۀ برتر انسان
🌺 96 "نقشه های موذیانه" ⭕️ الان درصد بالایی از خانواده ها در اروپا و آمریکا، به صورت تک والدینی زندگی میکنن. 💢 زن و مردها ترجیح میدن با سگ و گربه شون زندگی کنن اما ذره ای همدیگه رو تحمل نکنن! 🔸 توی برخی کشورها وزارت تنهایی ایجاد شده... از بس اون جوامع بدبخت هستند... 🔺 و متأسفانه این نسخه ای هست که روانشناسان غرب زده برای جامعۀ مسلمان ما هم پیچیدن و در قالب اسنادی مثل 2030 به طور موذیانه ای دارن اون رو اجرا میکنن. 💢 هر گونه تربیت غربی، باعث نابودی خانواده ها و تبدیل شدن انسان ها به "برده های همیشه بدهکار صهیونیست ها" خواهد شد... 🌺
🔷ناو هواپیمابر آبراهام لینکلن خاورمیانه را ترک کرد 🔹‌ناو هواپیمابر «یواس‌اس آبراهام لینکلن» خاورمیانه را ترک کرد و وارد منطقه ناوگان هفتم دریایی آمریکا شد. 🔹‌این برای دومین بار در بیش از یک سال گذشته است که خاورمیانه خالی از ناو هواپیمابر آمریکا می‌شود. 🔹‌فرماندهی مرکزی ارتش آمریکا در خاورمیانه موسوم به (سنتکام) اوایل شهریور امسال اعلام کرده بود که دومین ناو هواپیمابر نیروی دریایی این کشور به نام یواس‌اس آبراهام لینکلن با اسکورت ناوشکن‌های موشک‌انداز حامل موشک‌های هدایت شونده وارد خاورمیانه شده است. پ ن: احتمال زیاد باز ظریف توئیت زده اینا ترسیدن در رفتن و‌ بازم ظریف مانع از بروز جنگ شد😉😉 @parvaanehaayevesaal
💢 بی‌نتیجه بودن مذاکرات فرستاده دولت آمریکا با نبیه‌بری منابع لبنانی: دیدار نبیه بری و هوکشتاین نتایج مثبت نداشته است. مذاکرات فرو پاشیده است و هوکشتاین به زودی، بیروت را ترک خواهد کرد. 💔 🚀 @parvaanehaayevesaal
🔻صداقت پزشکیانی 🔹توییت در تاریخ ۱۱ تیر ۱۴۰۳: "ماشین ۲۰ هزار دلاری را ۱۰۰ هزار دلار به مردم می‌فروشیم. چه بلایی سر مردم آوردیم با این خودروهایی که تولید کردیم؟!" @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ حکایت اسب زین شده‌ای که حسن روحانی تحویل رییسی داد از زبان وزرای دولت روحانی/ اولین جلسه هیئت دولت با حضور ! @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر شهید لبنانی: ما معنی «لبیک یا حسین» که سید حسن نصرالله گفت را از عمق وجود می‌فهمیم 🔹می‌دانستم آخرین دیدار با فرزندم است و به او گفتم می‌خواهم نزد (س) شفیعم باشی. 📌 برشی از قسمت پنجم مجموعه مستند «شاخه‌های زیتون» @parvaanehaayevesaal
⚜ آیةالله حق شناس: یک کسی به بنده گفت: همان شبی که شما حدیث نماز شب را خواندی، اتفاقاً برای من مهمان آمده بود و تا دیروقت بیدار بودم. 🌸 وقت سحر کسل بودم. دیدم شیطان شروع کرد به وسوسه که بابا جان! بخواب، قربان! بخواب، به فتوای جمیع علماء حفظ بدن واجب است. گفتم برو ای خبیث! و یک مرتبه از جا بلند شدم. یک حرف هایی هم میزند که اگر مرحوم آقای خوانساری (ره) هم باشد، می فرمایند همه مطابق شرع است، آقاجان! راست میگوید حفظ بدن واجب است. 🌸 اما امثال بنده را با وسوسه به اینکه فردا تعطیل است و یک خرده بخواب و نماز شب مستحب است و این حرف ها، از نماز شب محروم میکند. نماز_شب خدایا از شر وسوسه های پنهانی و آشکار شیطان به خودت پناه میبریم کمکمون کن🙏 @parvaanehaayevesaal
🔑فواید نمازشب 1.نماز شب، باعث نابودی گناهان در روز است. 2. نماز شب، سبب نور در قیامت است. 3. نماز شب، افتخار مؤمن در دنیا و آخرت است. 4. ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب، به خاطر زیادی ثواب آن. 5. نماز شب، خلوت با خداوند است. 6. نماز شب خوان در بهشت با اسبهای بالدار پرواز می کند. 7. بهشتیان به نماز شب خوان غبطه می خورند. 8. شریف ترین افراد امت پیامبر صلی الله علیه و آله نماز شب خوانان هستند. 9. شرافت هر فردی به قیام شبانه و شب زنده داری اوست. 10. خداوند به خاطر نماز شب خوانان، عذاب نازل نمی کند. در ایام ان شاالله به مدد شکل خواهد گرفت @parvaanehaayevesaal