📷کلاس هست، غیرت هست اما علی نیست... بزرگداشت قهرمان ملی، #شهید #علی_لندی در مدرسه اش.
💬 سعید اکبری
#دفاع_مقدس او بوی بهشت میدهد 💔
🌸🍃🌸🍃
نبی مکرم اسلام (ص) میفرمایند:
«لاَ تَسَبُّوا الدَّهرِ، فَاِنَّ اللهَ هُوَ الدَّهر»
زمانه را ناسزا نگویید که خدا، در زمانه است.
بدین معنا که خداوند گردانندهی زمانه است و به اعتقاد برخی «دَهر»، یکی از اسماءالحسنیِ خداوند است و کسی که میگوید: تف بر زمانه! «لعنت بر این دنیا»، حتی اگر مؤمن هم باشد و به نشانِ بیزاری و نفرت از دنیا بگوید، غیرمستقیم، خدا را مورد مؤاخذه قرار داده است.
پس انسان باید بسیار مراقب باشد، چنین جملاتی بر زبان نیاورد.
#نهجالفصاحه
🍁🍂
🍁🍂🍁
#باکلاس_سخن_بگوییم
با اسم های بد دیگران راخطاب نكنیم.
بسیارى از افراد بى بند و بار در گذشته و حال اصرار داشته و دارند كه بر دیگران القاب زشتى بگذارند،و از این طریق آن ها را تحقیر كنند،و شخصیت شان را بكوبند،ویااحیانا از آنان انتقام گیرند.
🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی_پس_از_زندگی
تجربه زندگی پس ازمرگ اقای اعلمی فر
🔸ناگهان ایستادم و یک صدای ویز ویز عجیبی درگوش من پیچید و بالا رفتنم متوقف شده بود و من شدیدا آزار میدیدم ازاینکه این نیرویی که من را نگه داشته است چیست؟؟من دوست داشتم همچنان بالا بروم
🔸و فهمیدم که خانمم در آن لحظه جسدم را بغل کرده بود وضجه میزد و آن صدای ویزی که میشنیدم صدای ضجه زدن خانمم بود و آن نیرویی که من را نگه داشته بود انرژی بود که همسرم برای حفظ من صرف میکرد
🍃و من در آن لحظه افقی بین زمین و آسمان معلق شده بودم و بین دعوت آسمان و خواهش همسرم متوقف شده بودم و یکباره بهزندگی برگشتم و خواهش های همسرم باعث نجات من شد ......
سه چیزانسان را شادمیکند:
اولی،ارتباطهای انسانیست
پس باهمه مهربان باشیم
دوم طبیعت
بخصوص گلهاوگیاهان
سوم، خندیدنست
فکرش رابکن هر
سه مجانی هستند
بی هیچ بهایی
❄️❣
🍁🍂🍁
🍃
اشو میگوید:بگذارید این فکر در قلبتان غوطه ور شود:
این هم خواهد گذشت
پس جای نگرانی نیست
هیچ چیز در زندگی ابدی نیست.
هر چیزی تغییر میکند
هر نقطه ای از زندگیت
به در بسته خوردی
زمزمه کن:
وعنده مفاتح الغیب! لایعلمها الاهو
کلید غیب دست اوست ، غیر از او کسی هم نمیداند.
پس در کمال آرامش، فقط از او بخواه ر تا اجابت شوی و لاغیر.
❄️❣
🍁🍂🍁
تعداد مادرانی که چند شهید تقدیم ایران کردهاند:
دو شهید: ٨١٨٨ مادر
سه شهید: ۶۳۱ مادر
چهار شهید: ۸۲ مادر
پنج شهید: ۲۱ مادر
شش شهید: ۶ مادر
هفت شهید : ١ مادر
هشت شهید: ١ مادر
نه شهید: ٢ مادر
ای کاش مسئولین محترم اعلام کنند چند فرزند تقدیم کشورهای خارجی کردند!
🍁🍂🍁
تلنگرانہ
آرام باش.. 🍃
دادن و ندادن خداوند برای رشد توست..🌟
نه اکرام یا اهانت به تو.. ❗
او رشید شدن تو را میخواهد🔱
سوره فجر آیه15 و16🔳
.
.
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🍁🍂🍁
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم...
از" تنهایی"میترسیدم, یاد گرفتم"خود را دوست بدارم"
از" شکست "میترسیدم, یاد گرفتم"تلاش نکردن یعنی شکست"
از" نفرت "میترسیدم, یاد گرفتم"به هر حال هر کسی نظری دارد"
از" درد "میترسیدم, یاد گرفتم"درد کشیدن برای رشد روح لازم است"
از" سرنوشت "میترسیدم, یاد گرفتم"من توان تغییر آن را دارم"
از" گذشته "میترسیدم , فهمیدم"گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد"
و در آخر از"تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد"
🍁🍂🍁
یادی از شهدا
جنازهای که هرگز نپوسید
روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه میکرد؛ محمدرضا شفیعی را میگویم ...
صبحها زیارت عاشورا که میخواندیم، گریه و نالههایش، جانسوز و شنیدنی بود.
ساعت ۹ که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد بعد از درس روضه میخواند و او باز هم میگریست.
نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین (علیهالسلام) شروع میشد و خاتمه مییافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه میکرد.
غروب که میشد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمیداشت و میرفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود،
بچهها این اسم را رویش گذاشته بودند.
بعد از هر گریه، اشکهایش را پاک میکرد و بهصورت و بدنش میمالید!
سر این عملش را نمیدانستم، اما سالها بعد فهمیدم.
محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و به دست عراقیها افتاد.
پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید و همانجا دفنش کردند.
پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود.
پیکر مطهرش را ۳ روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد،
اما بعد از ۱۶ سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود ...
او را با دیگر هم رزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمیگردانند.
نامش در میان ۷ شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده.
توفیق دفن جسم از سفر برگشتهاش، نصیب من میشود. راستی که فیض عظیمی است ... .
مادر محمدرضا،
عقیقی به من میدهد و سفارش میکند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندانهایش هیچ تغییری نکردهاند!
شانههایش را که برای تلقین خواندن، در دست میگیرم، تمام گوشتهایش را حس میکنم. بعد از ۱۶ سال!
گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است.
✅محمدرضا از موقعیت صفا و اشکهایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا بهصورت و بدنش میمالید، ارث زیبا و ماندگاری برد.
✍راوی: حسین علی کاجی
شهید محمدرضا شفیعی
🍁🕊🍁🕊🌻🕊🍁🕊
🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 8 ⭕️ موقع مرگ اگه به ما بگن حاضری یک ساعت دیگه بهت عمر بدیم؟ با تمام وجود میگیم بلللل
#مدیریت_زمان 9
🔸🔶 ما باید برای مصرف زمان خودمون "خیلی خسیس باشیم". اما خب متاسفانه در فرهنگ ما اگه کسی نسبت به زمانش خسیس باشه اطرافیانش از دستش ناراحت میشن🙄.
💢 مثلا توی یه جلسه ای یا مهمانی همه دور هم نشستن و دارن حرفای الکی میزنن. اگه وسط جلسه یه نفر بخواد بره سراغ مطالعه یا یه کار مفید دیگه، همه از دستش ناراحت میشن!
🔸 میگن بشین حالا چند دقیقه میخوایم حرف بزنیم و خوش باشیم دور همدیگه!
بعد کافیه که طرف بگه من نمیخوام زمان خودم رو هدر بدم!☺️
اونوقت ببینید چه حرف و حدیثایی در بارش در میارن توی فامیل!
✅ آقا این بنده خدا #زمان براش مهمه. این که بد نیست. بد اینه که برای شما زمان مهم نیست... زمان ما عمر و جان ماست...
🔘 داستان کوتاه
شرط جالب و عجیب پیرزن
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی،
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#باكلاس_سخن_بگوييم
بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم.
نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم.
🌸
بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود.
نگوییم : گرفتارم.
🌸
بگوییم : راست میگی؟ راستی؟
نگوییم : دروغ نگو.
🌸
بگوییم : خدا سلامتی بده.
نگوییم : خدا بد نده.
🌸
بگوییم : هدیه برای شما.
نگوییم : قابل ندارد.
🌸
بگوییم : با تجربه شده.
نگوییم : شکست خورده.
🌸
بگوییم : مناسب من نیست.
نگوییم : به درد من نمیخورد
🍁🍂🍁
#باربستنی_انجیری
لایه زیری:
1 لیوان جودوسر
نصف لیوان مغز گردو
5-6 عدد خرما
⚡️همه ی مواد را داخل غذاساز ریخته و مخلوط کنید ، وقتی غلظت خمیر مانندی گرفت، کف یک غالب (5*10 سانتی متر) کاغذ روغنی پهن کرده و مواد را پهن کنید.
لایه بعدی:
یک لیوان سر خالی ماست چکیده
2 ق غ پنیر لبنه
2 ق غ عسل
1 ق م نمک
همه مواد را داخل ظرفی مخلوط کرده و روی لایه زیری بریزید و صاف کنید.
تزیین:
1 عدد انجیر
یک مشت بلوبری ( جایگرین انگور و یا هر میوه دیگه)
⚡️انجیر ها را نازک برش بدید، روی لایه ماستی قرار بدید، جاهای خالی را با انگور یا بلوبری پر کنید، غالب را داخل فریزر بگذارید، 2-1 ساعت تا زمانی که لایه ماستی سفت بشه بگذارید بمونه سپس برش داده و دوباره 2-1 ساعت داخل فریزر بگذارید، یک هفته میتونید داخل فریزر نگه دارید، هروقت خواستین یه میان وعده خنک بخورین ازفریزر در بیارین نوش جان کنید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#پیتزاباخمیرنون🧑🍳😍😍
ی بسته نون لواش
ی مقدار مایع گوشتی کاملا اختیاری شما میتونید از مرغ ریش ریش
قارچ و ذرت و فلفل
ی لیوان شیر
کره اب شده
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و نهم گوشه مبل کِز کرده و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نودم
دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الههاش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم.
پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم باشد که میخواست متهم جداییاش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: «الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعاً رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! از مجید خجالت نمیکشی؟!!!» چادرم را از سرم برداشتم و بیاعتنا به بازخواستهای برادرانه اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت میکشیدم.
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: «الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از مجید طلاق بگیری؟!!!» سرم را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: «بخاطر خودش این کارو کردم.» که باز بر سرم فریاد زد: «بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: «چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!» خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید: «الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو بُرده!» و چه خوب اوج سرگردانیام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بیانتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: «الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!»
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: «عبدالله! تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونوادهام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟» سپس در برابر نگاه اندوهبارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم: «ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!»
از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: «عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارم تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم. احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الان فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضیاش کنم. اصلاً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم.» چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم: «عبدالله! من میخوام انقدر تو این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نودم دستم را به کمرم گرفته و حت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نود و یکم
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراریهای مجید برای دیدارم، بهانه آوردم: «مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا میکنه!» و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانیام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: «حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!» سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: «الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفتهاس که ندیدمت!»
در برابر بارش احساس عاشقانهاش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: «منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.» به روی خودم نمیآوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد: «راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونوادهات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونوادهات ارتباط داری!»
از تصور اینکه مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق دادهام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: «نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!» و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: «تازه مگه نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامهاش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونوادهاش، حکم خداست!» که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد: «الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندیِ خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!»
در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: «الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونهام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونوادهات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.» و نمیدانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: «مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍