eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
20.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چگونه به خودمان احترام بگذاریم؟ - اگر فکر می‌کنی کاری اشتباهه، انجامش نده! - در صحبت‌ها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته. - هیچ‌وقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه‌ داری؛ هیچ‌وقت. - سعی کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری. - در صحبت با دیگران هیچ‌وقت راجع به خودت بد حرف نزن. - هیچ‌وقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار. - سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس. - از بله گفتن هم نترس. - با خودت مهربون باش. - اگه نمی‌تونی چیزی رو کنترل کنی بزار به حال خودش! 🍁🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷دعای قرآنی که هم، نشانه بلوغ عقل وهم باعث قبولی اعمال وآمرزش است: 🌷.. رَبِّ أَوْزِعْنِيٓ أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِيٓ أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِيٓ إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَإِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (١٥)احقاف 🌷ترجمه:خدایا به من توفیق شکر نعمتهایت را وتوفیق عمل صالحی که ازمن راضی شوی عطاکن فرزندانم راصالح قراربده ازگناهان توبه میکنم وتسلیم توهستم 🌷درآیه بعدیعنی ۱۶ احقاف میگویدآنان که اینجوردعامیکنندگناهانشان رامیبخشیم وبهترین اعمالشان راقبول میکنیم 🌷نشانه رشد عقل، عشق به خداوتنفرازکفروگناه است: ...لَٰكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَٰٓئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (٧)حجرات 🍁🍂🍁🍂
🌷۳چیز،تجارت لن تبور،پرسود وبی زیان است ۱.تلاوت قرآن،پیروی ازقرآن ۲‌.اقامه نماز ۳.دادن مال،آشکاروپنهان پاداش: اجرکافی واضافی: 🌷إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِٓ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ.۳۰فاطر 🍁🍂🍁🍂🍁
اینو یادت باشه : زندگی میدان جنگه ! جنگی بین خودت و نیروهای شیطانی درونت... اینه اصل زندگی..‌. کسی که میره به سمت خدا باید جهاد اکبر کنه. پس تفنگت رو زمین نذار... همیشه حواست جمع باشه... همیشه... باور کن جنگه... حواستو جمع کن رزمنده ! تا قبول نکنی در میدان جنگ هستی اصلا نمیتونی درک کنی خیلی چیزارو... 🍁🍂🍁🍂🍁
خیلی زیباست این متن ارزش هزار بار خواندن و منتشر کردن رو داره واقعا ...👌 زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.🌷🍃 🍁🍂🍁🍂
📚 از وهب نقل شده است: روزی شیطان برای حضرت یحیی طلا آشکار شد و اظهار داشت: می‌خواهم تو را نصیحت کنم، یحیی گفت: من به نصیحت تو تمایلی ندارم؛ ولی از وضع و طبقات مردم به من اطلاعی بده. شیطان گفت: بنی آدم از نظر ما به سه دسته تقسیم می‌شوند: 1. عده ای که مانند شما معصوم هستند و نیرنگ و حیله‌های ما در آنها تأثیر نمی کند. 2. دسته ای که در پیش ما شبیه توپی هستند که در دست بچه‌های شما است. به هر طرف بخواهیم آنها را می‌بریم و کاملا در اختیار ما هستند. 3. کسانی که رنج و ناراحتی آنها برای ما از دو دسته ی دیگر بیشتر است. تلاش می‌کنیم تا آنها را فریب دهیم، همین که فریب خوردند و قدمی به سوی ما برداشتند یک مرتبه متذکر می‌شوند و از کردهای خود پشیمان می‌گردند و روی به توبه و استغفار می‌آوردند و هر چه برای او رنج کشیده ایم از بین می‌برند. باز برای مرتبه ی دوم در صدد گمراه کردن آنها بر می‌آییم این بار نیز پس از آلوده شدن به گناه فورا متوجه می‌شوند و توبه میکنند، نه از آنها مأیوسیم و نه می‌توانیم مراد خود را از چنین افرادی بگیریم و پیوسته در رنجیم. الخزائن (نرافی) / 368. 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 4 عدد تخم مرغ دو لیوان ارد یک لیوان شکر دانه ریز شیر یک لیوان روغن سه چهارم لیوان وانیل یک سوم قاشق چایخوری بکینگ پود یک قاشق مربا خوری سر پر البالو سیصد گرم (البته من قبل اینکه هسته هاشو در بیارم وزن کردم و بدون هسته نمیدونم چقدر شد وزنش) ابتدا زرده و سفیده تخم مرغ هارو جدا میکنیم و سفید تخم مرغ رو با همزن اینقدر هم میزنیم تا وقتی که ظرف رو برمیگردونیم دیگه نریزه.بعد میریم سراغ زرده ها و با شکر و وانیل هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه حالا روغن و شیر رو به زرده ها اضافه میکنیم و هم میزنیم و وقتی مواد یکدست شد ارد و بکینگ پودر الک شده رو اضافه کرده و هم میزنیم و وقتی موادمون کاملا یکدست شد سفیده هارو به ارومی اضافه میکنیم و به حالت دورانی و اروم هم میزنیم تا یکدست بشه.حالا قالب روچرب کرده و ارد پاشی میکنیم و مواد رو میریزیم داخل قالب و البالو هارو به طور یکسان روی مواد میچینیم و قالب رو داخل فری که از قبل با دمای صد و هشتاد درجه گرم کردیم قرار میدهیم.زمان پخت تقریبا بین چهل تا پنجاه دقیقه است قبل خارج کردن با یک خلال دندان امتحان کنید که ببینید کیکتون پخته باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 آرد ۱/۵ استکان شیر ۱ استکان آب گازدار ۱/۲ استکان نمک ۱/۵ قاشق چایخوری پودر سیر ۱قاشق چایخوری پودر کاری ۱ قاشق چایخوری فلفل قرمز نصف قاشق جایخوری فلفل سیاه نصف قاشق چایخوری تخم مرغ ۱ عدد سینه مرغ دو عدد 🔺سینه مرغ را نواری برش داده داخل موادی که درست کردیم یکی دو ساعت استراحت میدیم. 🔺برای آغشته کردن میتونید از فلکسی ساده ذرتی که با غذا ساز کمی خورد شده استفاده کنید که اصلش هم اینه تا اون قسمت سوخاری حالت درشت و پولکی داشته باشه،من نداشتم از پودر پانکو استفاده کردم. 🔺داخل روغن داغ سرخ میکنیم. 🔺ترکیب سس هم یک قاشق سس خردل و سه قاشق سس مایونز با نصف قاشق پودر سیر و مقداری نمک هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیب زمینی شکم پر به این خوشمزگی دیده بودین؟ حتما این خوشمزه رو امتحان کنید،خا؟😋👌 میتونی داخلش رو با قارچ و کالباس و... هم پر کنی🤤🤌❤️ مواد لازم برای سیب زمینی شکم پر: سیب زمینی: ۶ عدد سینه مرغ: ۲ عدد پیاز: ۱ عدد فلفل دلمه سبز،زرد،قرمز: ۱/۲ هرکدام نخود فرنگی پخته: ۱/۲ پیمانه هویج: نصف یک هویج نمک و فلفل: به مقدار لازم پاپریکا: ۱ ق چایخوری پودر سیر: ۱ ق چایخوری فلفل قرمز: ۱/۲ ق چایخوری لیمو: ۱/۲ یک لیمو طرز تهیه سیبزمینی شکم پر اول سیب زمینی های خام رو به شکل ویدیو خالی کنید، و در در روغن سرخ کنید و کمی نمک بزنید مرغ رو مکعبی برش بزنید و کمی تفت بدید و بعد پیاز و مابقی سبزیجات رو بهش اضافه کنید هرجا نیاز بود مقدار کمی اب اضافه کنید و مواد رو بپزید تا تمام سبزیجات نرم و پخته بشن ادویه هارو اضافه کنید و حتما بچشید تا میزارن نمک و فلفل تنظیم بشه👌 مواد که اماده شد در داخل سیبزمینی ها بریزید، پنیر پیتزا بریزید و ۲۰ دقیقه در فر بزارید، میتونید توی تابه هم اینکار رو انجام بدید، برای اینکه کف سیبزمینی نسوزه مقداری رب رو با اب رقیق کنید و کف تابه بریزید و بعد سیب زمینی هارو بچینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 29 🔷 آدمِ خوب یا خیلی خوب؟!🔷 ⭕️اگه مساله "رنج" برای انسان حل نشه،حتی اگه آدمِ
30 🔷یکی از تلاش های مهمِ عارفان و اولیای الهی این بوده که ←منِ خودشون رو از بین ببرن→ 🔴آخرین محافظ های بُتِ خودخواهی،فرار از رنج و میل به راحت و شهوت هست ⭕️🔥⭕️ 🔰اگه انسان بتونه منِ خودش رو از بین ببره،هرکاری که میکنه خدایی میشه✔️ ‌🌸➖وقتی حرف میزنه حرفای خداوند متعال بر زبانش جاری میشه....!! 🌸➖دستاش میشه دستان خدا...!! 🌸➖چشماش میشه چشمان خدا و....!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣جمعه را باید 🍁کمی متفاوت بود ❣کمی باگذشت 🍁کمی بالبخند ❣کمی بامهربانی 🍁کمی بامحبت ❣کمی باصمیمیت و 🍁کمی با دیدار ازعزیزانمان ❣شیرین و دلنشین می شود 🍁آدینه به کامتان دوستان گل 🌼🍃
💗💫آدینه تون عالی و شاد 🌼✨گلستانی زیبا تقدیمتان 💗💫یک دسته ستاره ارمغانتان 🌼✨یک باغ پر از گلهای زیبا 💗💫تقدیم به قلب مهربانتان 💗💫دوستان خوبم 🌼✨امیدوارم 💗 💫یه جمعه عالی راکنار 🌼✨خانواده وعزیزانتان سپری کنید 💗💫لحظه هاتون آرام و 🌼✨کاشانه تون پرازمحبت باشه 🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٥ پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد. چنان مودب
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦ كاش مريض مي‌شد و چند هفته اي در خانه مي‌خوابيد. شايد آن وقت يادش مي‌آمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد. يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي مي‌گرفت تا به مسافرت  برويم! كاش مي‌توانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجال‌ها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟ صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو مي‌آمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب مي‌لرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر مي‌كردم گريه مي‌كند. اما اشتباه مي‌كردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج مي‌زد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم:  -مي خواي پياده بشيم؟  -اين جا نه! مي‌ريم جلوتر.  -مي توني رانندگي كني؟  -مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست. دستش را رها كردم و صاف نشستم.  -نه! خودت بشين!  -چرا؟  -پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني. مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي مي‌كرد. چند لحظه بعد پرسيد: -خيلي از پدرت حساب مي‌بري؟  سرم را پايين بردم:  -فكر كنم حق با پدر باشه.  -دوستش داري؟ بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز  دستي را كشيد و به سمت من برگشت:  -نمي خواي پياده بشي؟ -براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد:  براي اين كه ناهار بخوريم. هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت مي‌كردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود. مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم:  -چطور مي‌توني اين نگاه‌ها رو تحمل كني؟! شانه هايش را بالا انداخت: -ديگه عادت كردم.  -ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم.  -باشه! هر جور ميل خودته! مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر مي‌رسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد. - خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم. -خواهش مي‌كنم. لطف دارين! -اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم. -باشه! همون خوبه! مدير رستوران زحمتش را  كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت:  -اين جا رو يادته؟ -همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين! - خوب يادته! -من فيلم‌هاي شما رو با دقت دنبال مي‌كردم. مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت: -فكر كردم از فيلم‌هاي من خوشت نمي آد. - اشتباه مي‌كردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن! آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد:  -چرا از كار من خوشت نمي آد؟ -غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست مي‌گفتين آقا جون هميشه سفارش مي‌كرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟ مادر در حالي كه با غذايش بازي مي‌كرد، پرسيد:  -پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز: -بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر! -براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرف‌هاي دلش رو به من بزنه؟! داشت ديالوگ‌هاي فيلم هايش را براي من تكرار مي‌كرد.  -فكر مي‌كنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست! به تندي سرش را بالا آورد و ... ادامه دارد...     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• ❖رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه ❖ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦ كاش مريض مي‌شد و چند هفته اي در خانه مي‌خوابيد. شايد آن وقت يادش مي‌آمد
☀️ ☀️ 🔸قسمت٧ به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود. - منظورت چيه؟ انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم. -فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه مي‌كنن. -به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه! -آبروت مي‌ره! اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج مي‌زد. -تو چرا مي‌ترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم. ديگر همه سرها و نگاه‌ها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم.  دست مادر را گرفتم و گفتم: -اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم. ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم. چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد مي‌شد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم: -چرا اين كارها را مي‌كني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي مي‌كني؟! باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد. -برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده. -ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم. از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم. -حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه. مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت: -نه دختر! اشتباه تو همين جاست! و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد. -مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره. من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه مي‌داد.  -بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم. چيزي دلم را چنگ مي‌زد. مادر هنوز هم حرف مي‌زد.  -بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم. ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغ‌هاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث مي‌شد صدايم درست از حنجره خارج نشود. -باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت مي‌تونين به علاقه‌ها و شخصيت تون برسين. جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم.... ادامه دارد...      •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_حل_مشکلات_با_هدیه_هزار.mp3
2.5M
♨️حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎤
علائم 🔥 از زبان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او منتظر ماست که برگردیم باید به خودمان بیایم ❓یک سوال از خودمان بپرسیم آیا در سپاه امام زمان هستیم چه زن چه مرد بعد بگوییم آقا جان بیا ❗اگر آمد و ما هنوز آماده نبودیم چه؟ تلاش کنیم امام زمانمان از ما راضی باشد انتظار نشستن نیست بلکه باید برخیزیم و حرکت کنیم حرکت مقطعی هم نه بلکه مستمر و ادامه دار و موثر تا به خودمان نیایم چیزی درست نمی شود اول از خودمان شروع کنیم همین امروز با امامان دست بدهیم و به ایشان قول بدهیم که می خواهیم دیگر آدم باشیم زینتشان باشیم نه مایه ننگشان مهم ترین کار انجام وظیفه است اول شناخت درست وظیفه دوم انجام وظیفه با هر سنی و در هر شغلی و جنسیتی باید قیام کنیم انقلاب را از درون خود شروع کنیم به این بهانه هم که جامعه خراب است و نمی شود خودمان را گول نزنیم ما بهشت نیستیم که خوب ها را جمع کنیم باید از همین جا شروع کرد زمینه اش هم فراهم است از این علائم هم دوری کنیم ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️❤️امام علی (ع) فرمودند: اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح‌ کنید، خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند: ۱_ باطنت را اصلاح کن ؛ خداوندظاهرت را اصلاح میکند و خوبی‌ات را سر زبانها می اندازد. ۲_ رابطه ات را با خدا اصلاح کن ؛ خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح میکند و باعث احترام خلق به تو میشود .. ۳_ آخرتت را اصلاح کن ؛ خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند .. 📙خصال شیخ صدوق 🌼🍃
🔘 داستان کوتاه کیف مدرسه‌ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ‌های هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید‌ رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. دو روز بعد، برای تحویل کیف‌ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید! از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده‌اید و کار کرده‌اید. گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه! بعد هم دسته‌ قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: میهمان امام زمان! گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض‌ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر می‌کردم. به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا