فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤🍃
🌹 الهـــی
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی...
🌹با تکیه بر
لطف و مهربانی ات
روزمان را آغاز می کنیم:
🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید لطف تو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــلام_صبح_زیباتون_بـخیر
❄️الهی نگاه پر مهر خدا
همراه لحظههاتون
❄️سلامتی و نیکبختی
گوارای وجودتون
❄️بارش برکت و نعمت
جاری در زندگیتون
❄️روزتـون در پناه الطا ف خدا
🔴 #شیخ_رجبعلی_خیاط:
💠 بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، #خمش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
💠 دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از #غم، از غصه، از حرفها و طعنههای دیگران.
💠 #قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعاً میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر، آیه ۹۸
💕💕💕
دنیا را همیشه از دریچه ای نو بنگر
خوب بیاندیش
روزت را بساز
که خالق لحظات زیبای زندگی خودت هستی
صبحتون عالی☀️
💕💕💕
پروانه های وصال
🔸🌺🔻🔹 #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی
🔹🌺🔹🌹
#دختر_شینا 9
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
پروانه های وصال
🌺 #برنامه_ترک_گناه قسمت اول ✨🔎📊🔷🔷🔷🔹 √بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 ما در زمانه ای زندگی میکنیم که
✔️ #برنامه_ترک_گناه
قسمت دوم
🔗🔗🔗🔗🔶🔗
برای آغاز برنامه ترک گناه
لازمه که ۴ تا بحث بسیار ریشه ای و مهم رو با هم مرور کنیم.
🔵 توجه به این ۴ موضوع، میتونه کمک زیادی به "قدرت پیدا کردن در ترک گناه" بکنه.
۱ - اصلاح نگاه در "توجه به رنج" هست.
💠🔵🔰
۲- نگاه به اتفاقات زندگی به عنوان "تمرینات و امتحانات الهی"
۳ - دقت مداوم و همیشگی در "مبارزه با هوای نفس"
۴ - اطاعت از دستور "برای عبد خداوند متعال شدن".
➖در ادامه مختصری از این ۴ موضوع رو تقدیم میکنیم.
تا زمانی که نگاهمون به زندگی غلط باشه، ترک گناه، یه کار خیلی سخت خواهد بود.
🎴❌
و اینکه ترک گناه صرفا با توبه انجام نمیشه.
🔶 تا حالا قطعا بارها توبه کردیم اما بازم سراغ گناه رفتیم.
علتش اینه که "برنامه ای برای زندگی بعد از گناه نداریم".
✔️👆⛔️
توبه کردی؟
دستت درد نکنه!
اما حالا چه برنامه ای برای رشدت در نظر داری؟!
😒
هیچی؟!
اونوقت میخوای هوای نفس و شیطان دست از سرت بردارن؟!
نه عزیزم . این راهش نیست.
🔴
با اصلاح نگاهتون، دینداری رو برای خودتون فوق العاده شیرین کنید..
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
🙏باماهمراه باشید
💎لذتی عمیق و زندگی سرشار از نشاط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
به کانال پروانه های وصال خوش آمدید🌸
بافروارد کردن مطالب مارا یاری کنید💪
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
@parvaanehaayevesaal💓
#کلید_خوشبختی_در_4_کلمه:
#ایمان، #تقوا،#توسل،#تلاش_درراه_خدا
🌷یاایهاالذین آمنوا اتقواالله وابتغوا الیه الوسیله وجاهدوا فی سبیله لعلکم تفلحون...۳۵مائده
💕💕💕
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 بعضی از زنها تاب سختیهای زندگی مردشان را نمیآورند. غرغر میکنند که این چه وضعی است و اینها. اما هستند #خانمهایی که نه تنها نق نمیزنند، بلکه حتی دلگرمی هم میدهند، به مرد میگویند ناراحت نباش، چیزی نیست. #صبر میکنیم، میگذرد. چنین زنهایی واقعاً قیمت دارند.
💠الحمدلله از این جهت خدای متعال به من هم #لطف کرده است. #عیال من چنین خانمی است.
💠وقتی در #زندان بودم، به دیدن من که میآمد، از اوضاع و احوال میپرسیدم، میگفت اصلاً و ابداً ناراحتی و #مشکلی ندارم، با اینکه ما بچهی کوچک هم داشتیم. بعدها که من از #زندان بیرون آمدم، فهمیدم که چه مشکلاتی داشته، مریض بوده، بیپول بوده، #سختی فراوان کشیده، اما اصلاً و ابداً یک ذرهاش هم در زندان به من منتقل نمیشد.
💠خدا میداند که بعضی از این #حوادثی را که برای ایشان پیش آمده بود؛ من بعد از انقلاب فهمیدم، یعنی همینطور در خلال صحبت به مناسبتی پیش آمد که گفتند. وقتی هم گفتند، من دیدم واقعاً #طاقت نمیآورم، میگفتم چطور اینها را آن موقع به من نمیگفتی.
💠 مرحوم مادرم به خانم من میگفت که تو چرا ساکتی، چیزی بگو، آه و ناله کن، چون تو همهاش احساس راحتی میکنی، او هم دلگرم میشود و به دنبال این کارها میرود! به هر حال، ایشان نعمت بزرگی است؛ خدا را شکر میکنم.
۱۳۸۰/۱۲/۲۲
📙 کتاب یاد و یادگار؛ روایتهایی از دیدارهای رهبر انقلاب با همسر مکرمه حضرت امام خمینی(ره)؛ انتشارات انقلاب اسلامی