eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید:تو روخدا
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش. داخل وضوخونه رفتیم. داشت صورتش رو میشست که پرسید: نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟ گفتم:مریض شده. آه کشید:خدا شفاش بده.. بی مقدمه پرسید:دیگه از کامران خبر نداری؟ جا خوردم! ! با من من گفتم:نههه!! من به کامران چیکار دارم؟ از داخل آینه نگاهم کرد. _خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید.. به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن.بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من! او هم آهسته گفت:ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم. بعد گفت: خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه.. حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود. لبخندی زدم و گفتم:در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو.. دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:نگو دیگه…ببخشید.. زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای.. تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی.. او لبش رو با ناراحتی گزید. میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد. ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!! خیلی دیرم شده بود.چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. .. او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:منم دارم میام . دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود. او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد. نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم. اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم. او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت. من از سکوت او میترسیدم. پرسیدم:چیری نمیخواین بگین؟؟! او نگاه معنی داری کرد وگفت:رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟! من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:خببب بنظرتون لازمه برم؟ حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه. حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره. چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم. پرسیدم:چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟! او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منطورو مقصود من و درک میکنید. ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم. او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من! ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم نس
روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم :امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره .. پرسیدم :تو که دیشب گفتی خونتونه؟ گفت :آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم. راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید. گفتم:میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟’ تشکر کرد و گفت:نه فقط برا مادرم دعا کن.. چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود. او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم. شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم. در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم. او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم! چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید. چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم. نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه. دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم. یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم.او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره..از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم. به سینه ام نگاه کردم.بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد.. اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم. حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد. تشنه بودم. گفتم:آب.. چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت. گفتم:چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم.. گریه کردم:میترسم کمیل جان..میترسم. ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت. من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟ دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم. چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت.. دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم. مجبور شد نگاهم کنه.. آب دهانش رو قورت داد و خندید..تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!! پرسیدم:چی شد حاج کمیل؟؟ او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:هیچی!! فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب. وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید. گفتم:شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟ مکث کرد.. دوباره پرسیدم:میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید.. هنوز پشتش به من بود. گفت:آره.. آب دهانم رو قورت دادم! پرسیدم :چی؟! جواب داد:وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس. با دلخوری گفتم:همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟ او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد. _مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن. بیشتر ترسیدم. پرسیدم:دعا کنم که چی؟؟ نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم.. این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟ پرسیدم:شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟ ازبین زانوهاش گفت:از خودم.. ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#تلنگر خدایا.... از تو مسئلت دارم امان را روزی که سود ندهد به ستمکاران پوزش آنها وبرای آنهاست لعنت و
خدایا... ازتو مسئلت دارم امان را روزی که بگریزد مرد از برادرش ومادرش وپدرش وهمسرش و فرزندش وبرای هر کس درآن روز مقام و وضع مخصوص به خودش است . واز تومسئلت دارم امان را روزی که دوست میدارد مجرم کاش عوض میداد از عذاب آنروز فرزندان وهمسر وبرادر وخویشان خودرا که وی پناه میداد و هر کس را که در روی زمین است همه را سپس نجات مییافت نه هرگز ! آتش دوزخ شعله‌ور است تا تمام اندامش را بسوزاند ای آقای من ای سرور من تویی مولا ومنم بنده وآیا که رحم میکندبر بنده جز مولا؟! @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرد گندمیک پیمانه کره کالهخرید آنلاین۱۵۰ گرم شکریک پیمانه گلابنصف پیمانه آبسه پیمانه زعفران ساییده شدهبه مقدار لازم ادویه‌های مخصوصبه مقدار لازم طرز تهیه کاچی مرحله اول آماده کردن این دسر ساده‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کنید. برای شروع آب و شکر را داخل ظرفی ریخته و روی حرارت ملایم قرار دهید تا شکر در آب حل شود. در جریان حل شدن شکر آرام آرام قاشق را در قابلمه حرکت دهید تا کارتان زودتر پیش برود و شکر زودتر با آب یکی شود. مرحله دوم حالا وقت آن است که شربت زعفرانی روی اجاق را کمی قوام بیاورید. برای این کار زعفران را به مواد اضافه کنید و برای غلیظ‌تر شدن شیره کمی صبر کنید. شیره به دست آمده باید مثل شیره مربا غلیظ و کشدار شود و وقتی کار به اینجا رسید، می‌توانید گلاب را اضافه کنید. عجله نکنید و حرارت شعله را بالا نبرید. غلیظ شدن شیره حتی روی حرارت متوسط هم وقت زیادی را از شما نمی‌گیرد. مرحله سوم کره را داخل یک قابلمه انداخته و روی حرارت ملایم اجاق گاز قرار دهید. پس از این که کره آب شد، آرد گندم را به آن اضافه کرده و مرتب هم بزنید تا آرد رنگ طلایی متمایل به قهوه‌ای شود. مرحله چهارم مقداری دارچین، پودر هل و زنجبیل اضافه کرده سپس شیره را به آن اضافه کرده و مرتب هم بزنید تا مخلوطی صاف و یکدست شود. دقت کنید که اگر کاچی سفت شد، یک پیمانه آب به آن اضافه کنید. افزودن این ادویه‌ها هم کاچی را پرخاصیت می‌کند و هم از آن معجون انرژی‌بخش‌تری می‌سازد. مرحله پنجم حال نوبت به دم کردن کاچی می‌رسد؛ بنابراین قابلمه را روی شعله پخش کن قرار داده و صبر کنید تا کاچی حدود ۲۰ دقیقه دم بکشد، سپس مقداری مغز بکوبید و داخل دسر بریزید. اگر دوست دارید بافت دسرتان یکدست باشد، مغزها را در آسیاب خوب له کنید. کاچی سنتی و خوشمزه شما آماده است. دسر را در ظرف مناسب ریخته و روی آن را با پودر گردو، پسته و بادام تزیین کرده و سرو کنید. نکات مهمغلظت این دسر نباید خیلی سفت و نه خیلی شل باشد.یادتان باشد که اضافه کردن مغز به دسر غلظت بیشتری می‌دهد. پس اگر می‌خواهید کاچی را مغزدار کنید، قبل از آنکه حسابی غلیظ شود مغزها را به آن اضافه کنید. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه‌است لز راه دوریک سلام بدید اسلام علیک یا اباعبدالله🙏
سر سفره افطار براے شفاے همه مریضا و سلامتے همه پدر مادرا و مشڪلات ڪار و ازدواج و...جوونها  برای همه گرفتارها دعاڪنیم ان شاء الله تو این  ماه برڪت و رحمت دعاهاے همه ے دوستان مستجاب بشه، الهے آمیـــن طاعات و عبادات شما خوبان خدا مقبول حق التماس دعاے خیر و فرج✋🌸
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  💠«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛  💠خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
🌙هر سحر با روضه ❣یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیریدو بگیرند؛ ❣همتا نشود با عطشِ خشک ِ دهانِ "علی اصغر" 🌟شبتون حسینی🌟
هدایت شده از پروانه های وصال
شب‌های مناجات و دعا رفت ز دستم فیض سحر ذکر خدا رفت ز دستم یک ماه نه یک عمر صفا رفت ز دستم همسفرگیِ با شهدا رفت ز دستم بگذار سحرها به قنوت تو بمانم مثل تو سحر نالۀ العفو بخوانم @parvaanehaayevesaal💕