☘
آمدنتان را به عشاق مژده دادیم
هزار دیوان برایتان سرودند، شوریده دلان
❣
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#امام_زمان
@Parvanege
رمان #جدید
#چشم_آبی
🔥خلاصه رمان:
شهرزاد، پزشکی که برای طی دوره پایانی به روستایی در اطراف طالقان اعزام میشه، اتفاقات عجیبی براش میفته، مردم روستا نمیتونن قبول کنن که یه زن پزشک بشه، در این بین شهرزاد عاشق پسری میشه که...
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی ♨️
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۷
#چشم_آبی
بالاخره یه جای مناسب برای نشستن پیدا کردیم. شایان، وظیفه آتیش رو به عهده گرفت.
من و مریم هم سیب زمینی هارو آماده کردیم.
ته دلم خوشحال بودم از این که کسی من رو ندید تاالان.
مهداد:
برای شام پایین نرفتم و زرین غذام رو آورد داخل اتاقم یه چندلقمه ای خوردم وسینی رو گذاشتم کنار
شدیدا حوصله ام سررفته بود میخواستم برم طبقه پایین؛ ولی فکر روبه رو شدن با خان بابا کور و پشیمونم کرد.
بالشم رو بغل کرده بودم و داشتم به شرایط شرکت فکر می کردم و این که یاشا تا الان چی کار کرده که باضربه ای که به در اتاق خورد رشته افکارم پاره شد.
:بیاداخل
دربازشد سرم رو چرخوندم و مهرداد رو دیدم با چشمانی گردشده گفتم:
آفتاب از کدوم طرف دراومده تو اینقد یهو مودب شدی.
دست به سینه ایستاد و گفت:
بدون در زدن میام یه چیزی میگی، در میزنم یه چیزی میگی... میشه دقیقا بگی
باخودت چند چندی؟
بالشم رو انداختمم کنار و با خنده گفتم:
آخه تعجب کردم که چه طور انقد سریع متحول شدی
:واای خدا مهداد... حالا بیخیال این،
پایین نمیای؟
:نوچ
:اگه به خاطر خان بابا نمیای با ذوالفقار رفتن جایی.
:جان من؟
:جان خودت.
:آخیش بالاخره میتونیم یه نفس بکشیم برای چند ساعت ... پایه ای بریم
بیرون؟
:الان ساعت نه شب ؟
:اوهوم .
:اون وقت کجا؟
:ازسمت جاده بریم از جنگل برگردیم بیایم.
:واقعا زده به سرت ها .
از جام بلند شدم و به سمت بیرون اتاق هدایتش کردم وگفتم :
آره زده به سرم... حالا جنابعالی هم تشریف ببر آماده شو تا ده دقیقه دیگه میام دم اتاقت.
لباسهامو با یه جین آبی تیره و یه تیشرت مشکی عوض کردم یه کت قهوه ای هم برداشتم برای احتیاط نگاهی به ساعت کردم ده دقیقه گذشته بود.
ازاتاق اومدم بیرون همزمان با من مهرداد هم اومد بیرون.
هرچی من تیپ تیره میزدم مهرداد نقطه مقابل من بود و روشن میپوشید
یه پیرهن مردونه اسپرت آبی آسمانی با یه کت مشکی
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خیله خب بزن بریم.
مقابل چشمهای متعجب خدمتکارا از خونه اومدیم بیرون.
البته اونا به این جغد بازی های من عادت کرده بودند؛ ولی اینکه این سری مهرداد هم باهام بود فکر کنم براشون تعجبآور بود .
از در پشتی عمارت اومدیم بیرون و راه افتادیم باد خنکی که میاومد مجبورم کرد کتم رو بپوشم .
مهرداد: راستی امروز شهرزاد دم عمارت چی کار می کرد؟ چی جوری باخبر شده بود؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم انقد همه چی سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد ازش بپرسم.
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۸
#چشم_آبی
رسیدیم به جاده خاکی که به جنگل میخورد، داشتم اطرافم رو نگاه می کردم
که تیکه چوبی که گوشه ای افتاده بود باعث شد لبخندی بزنم، همون چوبی بود که اون شب باهاش اون مار رو دور کردم همون شبی که برای اولین بار شهرزاد رو دیدم
مهرداد:چته؟
:هااا؟ هیچی
:پس اون قیافه برای چیه؟
:کدوم قیافه؟
: همین قیافه خندون
:چیزی نیست فقط یاد یه خاطره افتادم یه آشنایی
:اووهو از کی تاحالا رمانتیک شدی.
چشمام گرد شد و گفتم:
کی حرف از رمانتیک بازی زد؛ فقط دارم میگم این جا برای اولین بار با یکی آشنا شدم .
:تو گفتی و منم باور کردم.
:مهرداد، به خدا خلم کردی بیخیال اصلا.
:باشه، باشه ... تسلیم .
:راستی دارم تو خود طالقان دنبال خونه میگردم
با تعجب گفت:
یعنی انقد تصمیمت برای جدا شدن از خان بابا جدیه؟
: آره
:فقط کاری نکن که بعدا پشیمون بشی
:نمی کنم
دیگه افتاده بودیم تو جنگل کم تر حرف میزدیم و بیشتر به جلوی پامون توجه می.کردیم.
از دور شعله های نوری توجهم رو به خودش جلب کرد.
مکثی کردم
مهرداد که حواسش نبود از پشت خورد به من
:اهههه مهداد چته چرا وایستادی؟
با دست اون نقطه رو نشون دادم و گفتم:
اونجا رو نگاه کن آتیش درست کردند
خندید و گفت:
یعنی از تو دیوونه.تر هم پیدا میشه برای جنگل
:بریم پیششون؟
:اگه از مردم روستا باشن چی؟
: از فاصله دور نگاه میکنیم اگر اونا بودند جلونمیریم .
:باشه بریم .
شهرزاد:
تا سیب زمینی ها آماده بشن، شایان داشت از خرابکاریهاش تو دانشگاه میگفت و من و مریم غش کرده بودیم از خنده. مریم اشک هاش رو پاک کرد و با خنده گفت:
پس معلوم شد شهرزاد به کی کشیده .
شایان دستش رو گذاشت روسینه اش و ادای تعظیم رو درآورد و گفت:
اختیار دارید مریم بانو؛ ولی این شهرزاد قصه ی ما دست شیطون رو هم از پشت میبنده من که انگشت کوچکشم نمیشم .
درحالی که داشتم تلاش می کردم سیب زمینیها پرت نشن تو آتیش گفتم:
وااا من به این مظلومی کجا دست شیطون رو هم از پشت میبندم .
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
پس اون من بودم که دوره ی پیش دانشگاهی آدامس چسبونده بودم به کت استاد و باعث خراب شدن پرینتر دفتر مدرسه شدم که باعث شدی بابا صد هزار تومن پول تعمیرش رو بده ؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
اولا استاده میخواست حواسش رو جمع کنه که قبل از نشستن صندلیش رو ببینه و اونقدر هم به بچهها گیر ندن... پرینتره هم یه حساب تسویه نشده با ناظم مدرسهمون بود.
رو به مریم گفتم:
خیله خب جنابعالی از شیرین کاریهاتون برامون تعریف کنید.
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-امااا من بچه مظلومی بودم تو مدرسه و دانشگاه.
ابروم چسبید به موهام و گفتم:
مدرسه رو من نمیدونم؛ ولی دوران دانشگاه همهی استادها از دستت شاکی بودنااا...
اگه یادت باشه حتی پروندت هم داشت میرفت کمیته انضباطی که با وساطتت من جلوش گرفته شد.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل رود🌊
زندگی جاریست؛
لحظهها را لبخند بزن!😊
تا آوای زندگی
در قلبت به صدا درآید...💚
#انگیزشی #ماه_رمضان
@Parvanege
﷽
🌹#سلام_امام_زمان عج
هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
السلامعلیکیااباصالحالمهدی
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
ســلام دوستان خوبم❤️
صبح زیباتون بخیر و شادی
امیدوارم
در آخرین روز ماه رمضان
لحظههاتون پر از آرامش
و زندگیتون پر از
رحمت و نعمت الهی باشه.🌸
#صبح_بخیر
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@Parvanege
ارتباط كلامی
والدین گرامی ارتباط کلامی را به فرزندان یاد بدهید؛ زیرا فرزندتان با بیان كلمات میتواند احساسات منفیاش را در زمان مناسب بگويد.
مثال: «الان ناراحت هستم.»
وقتی او بتواند مستقيم احساس خود را مانند بزرگسالان بيان كند؛#شیوه_كتك_زدن دیگران بهتدريج متوقف میشود و ديگر از اين روش برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمیكند.
#تربیت_فرزند
#ماه_رمضان
@Parvanege
🌸
#سلام_امام_زمان عج
گرفته قلبم و آه هم مدد مرا ندهد
برای درد فراقت کسی دوا ندهد
بهراه مانده نگاهم بیا گل نرگس
کسی به جز تو پناهی به بینوا ندهد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege