سلام مهدےجان❤️
مهر شما همان
ڪیمیایی است که
روزگار ما را قیمتی میکند.
ما بہ اعتبار محبت شما
نفس میکشیم؛
اے قرار دل بیقرارمان...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
@Parvanege
ســــ♥️ـــلام
صبحتون بخیـر
💫الهی
ساحل زندگیتون همیشه آرام
دلتون مثل دریا وسیع و بخشنده
و قلبتـون مثـل آسمان آبی، پهناور و مهربان باشه.😍
#صبح_بخیر #محرم
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت54
محرم و صفر گذشته بود و توی این مدت دیگه ندیدم که محمد مثل اولین روز دانشگاه بپوشه، حتی ته ریش مرتبی میذاشت که به صورتش میومد. گاهی فکر میکردم بعد از محرم و صفر هم محمد همین مدلی میمونه یا داره احترام این ماه ها رو نگه میداره. ولی هر روز که میگذشت میدیدم که محمد تغییری نمیکنه و این دلم رو گرم میکرد.
***
- نباید کلاس استاد شاکر رو حذف میکردین. استاد اول که فهمید خیلی عصبانی شد ولی الان دو ماه هم بیشتر گذشته. دیگه حتما آروم شده. بهتره ازش عذرخواهی کنید.
- چی میگی زهرا چرا باید عذرخواهی کنیم؟ مگه درس حذف کردن عذرخواهی داره؟
- خودت رو به اون راه نزن. استاد باهاتون لج میوفته ترم های بعدی مشکل پیدا میکنید
سکوت کردم و این زهرا رو کلافه کرد
- باشه تو که حرف گوش نمیدی حداقل بیا تا یک جایی برسونیمت. الان دیگه داداشم باید جلوی در باشه.
- ممنون خودم برم راحت ترم. چرا هر بار تعارف میکنی؟
- من که میدونم به خاطر صولتی نمیای. مثلا میخوای براش سوءتفاهم نشه؟؟ شایدم میترسی خوشش نیاد.
- تو اینجوری فکر کن.
به در دانشگاه که رسیدیم برادر زهرا جلوی در ایستاده بود.
- ااا ... سلام علی چرا اینجا ایستادی؟
- سلام. ماشین رو یکم دورتر پارک کردم گفتم بیام که دنبالم نگردی.
نگاهش پایین بود ولی رو کرد به من و گفت
- شما هم تشریف بیارید تا یک جایی میرسونیم شما رو.
- ممنون مزاحم نمیشم
- مراحمید تعارف نکنید.
نگران شدم که توی رودربایستی گیر کنم
- نه اصلا تعارف نمیکنم.
سریع رو به زهرا خداحافظی کردم و رفتم تا فرصت اصرار بیشتر رو ازشون بگیرم.
نویسنده غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت55
***
فرشته سوار اتوبوس شد. محمد و یاسین هم سوار ماشین محمد شدند.
- کی بشه من بجای تو فرشته رو سوار کنم؟
- حداقل تو روم نگو.
محمد بلند خندید.
- جدی چرا پا پیش نمیذاری؟
- خودش دوست نداشت عجله کنم. خودم هم تا عید یکم اقساطم زیاده. ولی حتما برای عید رسما میرم خواستگاری.
- خب برنامه ات رو بهش بگو. بذار جای پات محکم بشه. الان دو سه ماهه فقط سلام و خداحافظ به هم گفتید.
- مگه دوست دخترمه که چپ و راست برم باهاش حرف بزنم؟ ... اصلا چرا این حرف ها رو میزنی؟ چیزی شده؟
- من مثل تو نیستم که همه هوش و حواست پی فرشته است. اینطوری ادامه بدی رقیب پیدا میکنی.
- اه ... یاسین چرا اینقدر آدمو حرص میدی. چندبار بگم فرشته نگو. تو از صد تا رقیب بیشتر آدمو حرص میدی
- باشه بابا خانم پهلوان. چرا ناراحت میشی؟
- ناراحت نشم؟
- باور کن از رو عادته. تو خونه ما پدر مادرمون رو هم به اسم صدا میکنیم.
- مثلا خیلی اخلاق خوبیه که از کارت دفاع هم میکنی؟
- باشه حالا تربیت من رو ول کن یه فکری برای خانم پهلوان بکن
یاسین خانم پهلوان رو با حرص و ادا بیان کرد و ادامه داد
- ببین محمد بخاطر خودت میگم این دختری که تو روش دست گذاشتی زیاد در باره اش حرف و حدیثه. هم بخاطر رفتار استاد شاکر هم بخاطر تو. ناراحت نشو ولی جای خواهری خیلی هم معصوم و جذابه. اگه جای پات رو محکم نکنی از دست میدیش.
محمد نگران شد و پرسید
- یاسین چیزی شنیدی؟ چیزی دیدی؟
- بله چیزی شنیدم. ولی مگه خودت کم دیدی. یکیش پسرعموم شهاب. استاد شاکر . حتی این برادر زهرا اکبری هم مشکوک میزنه. از همه بدتر هم که ...
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت۵۶و۵۷
نگاهی به سالاری کردم. پسر به شدت شیک پوش و خوش چهره و قد بلندی بود. سرم رو پایین انداختم. برام اصلا مهم نبود که چی میخواد بگه. خیلی سرد جواب دادم
- فکر نکنم ما باهم حرفی داشته باشیم
- ولی من حرفهایی دارم که دوست دارم به شما بگم. اگه فرصت آشنایی بیشتر داشته باشیم مطمئن باشید که از فرصتی که بهم دادید پشیمون نمیشید.
حرفش که تموم شد یک جفت کفش مردونه دیدم که کنار کفشهای سالاری جفت شد. سرم رو که بلند کردم محمد رو دیدم. محمد سریع از پشت سالاری گل سرخ زیبایی رو بیرون کشید. از جام بلند شدم و به محمد سلام دادم.
سالاری نگاه چپی به محمد کرد و با دلخوری خواست گل رو از محمد بگیره ولی محمد همزمان که به من سلام میکرد گل رو به دست دیگش داد.
- منظورم این گل بود
- بله متوجه شدم.
محمد با اخم شدیدی نگاهی به سالاری کرد و گل رو بهش پس داد. بعد رو کرد به من و گفت
- میشه بریم جای دیگه صحبت کنیم
- باشه هرجور صلاح میدونید.
با این حرفم اخمهای محمد باز شد و به سمت دیگه حیاط اشاره کرد و راه افتاد منم دنبالش راه افتادم. یک لحظه چشمم به سالاری افتاد که با حرص گل رو به سمت سطل زباله پرت کرد. حیف اون گل زیبا.
- فرشته خانم شما میدونید که من به شما علاقه دارم و جدی قصد ازدواج با شما رو دارم. شما گفتید عجله نکنم و البته گفتید به من اعتماد دارید. منم تصمیم گرفتم تا آخر امسال صبر کنم و برای عید رسما همراه خانوادم برای خواستگاری اقدام کنم. هم شما فرصت شناخت داشته باشید هم من از لحاظ مالی دستم بازتر باشه.
... اگه فکر میکنید من تصمیم اشتباهی گرفتم من حاضرم همین هفته برای خواستگاری اقدام کنم.
چند لحظه ای تو فکر رفتم و بعد گفتم
- شما خیلی مطمئن حرف میزنید در حالی که از من چیزی نمیدونید. اگه بدونید شاید نظرتون تغییر کنه یا خانوادتون من رو قبول نکنن.
- من دوست دارم از خودتون و زندگیتون بهم بگید ولی اگه نخواید بگید تا خواستگاری صبر میکنم. هرچند شک دارم چیزی نظرم رو بتونه عوض کنه.
احساس کردم دارم اشتباه میکنم که درباره خودم چیزی بهش نمیگم. وقتی صادقانه به من علاقه داره و من هم همین طور پس باید زودتر باهاش صحبت کنم تا اگه خودش یا خانواده اش نمیتونن با شرایط من و بی کسیم کنار بیان زودتر تکلیفمون معلوم بشه.
با این فکر دلم رو به دریا زدم و گفتم
نویسنده_غفاری