🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت118
دست انداختم دستگیره رو گرفتم که محمد دست گذاشت روی دست چپم. دستگیره در رو بیخیال شدم و به محمد نگاه کردم. دست دیگه اش روی فرمون بود و منو نگاه میکرد
- عجله نکن. هنوز زوده. بشین یکم با هم صحبت کنیم.
- خب بیا بریم بالا. هنوز وقت نشده بیای خونه پدربزرگ.
- آخه تو اون وضعیت کی تعارف میکرد بیام بالا؟
- راست میگی تو این یک هفته اصلا حالم خوب نبود. حالا بیا بریم.
- نه مزاحم نمیشم. خاله ات اومده اینجا راحت استراحت کنه. درست نیست من بیام.
- نگران نباش خاله خونه عمه شیرینه. ما میریم بالا پیش پدربزرگ.
**
محمد رو مبل وسط پذیرایی نشست
- پدربزرگت خونه نیست؟
- میرم پایین ببینم کجاست زود برمیگردم
با چشم تایید کرد و من رفتم.
پله ها رو برگشتم پایین و در زدم. عمه با لبخند در رو باز کرد
- سلام فرشته جان. بیا تو پدربزرگت اینجاست.
- سلام عمه جون. ممنون با محمد اومدم. بالا تنهاست. فقط میخواستم بپرسم پدربزرگ کجاست.
- باشه عمه برو از نامزدت پذیرایی کن تا حاجی بیاد
لبخند زدم و تشکر کردم
- مثل اینکه حالت بهتره
- بله الحمدلله
رفتم بالا. محمد داشت قدم میزد و خونه رو وارسی میکرد.
- الان چایی دم میکنم
- زحمت نکش.
پشت سرم وارد آشپزخونه شد. صندلی رو کشید و نشست.
- صبح بیام دنبالت بریم دانشگاه؟ یه هفته شد که نیومدی.
- آخه راهت دور میشه. خودم میام
- دیگه چی؟ به خاطر نیم ساعت ناقابل همراهی بانوی گرام رو از دست بدم.
با خنده برگشتم نگاش کردم. پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش و یه جوری لم داده بود که شک کردم روی صندلی نشسته یا مبل.
- هنوزم ذهنم درگیر امروزه. نمیتونم هضم کنم که اینهمه آروم شدی.
- مگه کم پیش اومده که آدم با یه حرف زیرو رو شده.
یا با یه نگاه عاشق شده. یا با یه سخنرانی یا یه سفر هدایت شده.
- اینا رو به من نگو که با یه نگاه دنیا و آخرتم آباد شد.
لبخندی به این محبت کلامش زدم
- البته ظاهرش یه اتفاقه. حتما خیلی چیزا این وسط هست که خدا به وقتش این تیکه پازل رو هم رو میکنه.
صدای اذان از مسجد محل بلند شد.
- تا اب بجوشه برم وضو بگیرم بیام
- اومدی به منم سجاده بده.
- وضو داری؟
- آره تازه گرفتم.
بعد وضو سجاده ها رو پهن کردم. چای هم دم گذاشتم و اومدم پشت محمد ایستادم
- میخوای به من اقتدا کنی؟
- خب آره ...
لبخند کوچیکی زد و چند لحظه سکوت کرد
- خود دانی. ولی من تضمین نمیکنم نمازت بالا بره.
لبخند زدم و نمازم رو بهش اقتدا کردم. سلام نماز عشا رو که دادم تسبیح رو برداشتم ولی محمد از جاش بلند شد و سلام داد. رد نگاهش رو گرفتم. پدربزرگ به عصا تکیه داده بود و مارو تماشا میکرد. منم بلند شدم و سلام دادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت119
پدربزرگ جواب سلاممون رو داد و عصا به دست رفت روی مبل نشست.
- کاش مهتاب هم مثل تو بود. برای اینکه مثل تو باشه تلاش کردم ولی راهش رو بلد نبودم و بدتر به بیراهه فرستادمش.
- ولی مادربزرگ میگفت چون ساسان یه روستایی بود و کار و درآمدی نداشت مخالف بودین.
- خب ظاهر کار اینطور بود. مادربزرگت حق داشت اینجور فکر کنه. من چون ساسان آدم بی قید و بی اعتقادی بود ردش کردم. میدونستم مهتاب ساده و احساساتیه. خواستم با ادم معتقدی ازدواج کنه ولی نشد که بشه.
- فکر نمیکنید شما هم نباید طردش میکردید. اینجوری به سامان نزدیکترش کردید.
- درسته عصبانی شدم و حرفایی زدم که درست نبود ولی مهتاب میتونست روابط رو درست کنه. مشکل سامانه. تا سامان نخواد مهتاب برنمیگرده.
حق میگفت. خودم دیده بودم که چطور مادرم رامه سامانه. وقتی از من که بچه اشم میگذره، از پدرش هم میتونه بگذره. بی حواس فکرم رو به زبون آوردم
- اینجور نگو. هیچ کس از بچه اش نمیگذره. شاید ظاهر رابطه تو و مادرت و رابطه من و مهتاب سرد باشه ولی هیچ پدر و مادری راضی نیست خار به پای بچه اش بره
یاد حرف مادر افتادم. وقتی با بغض گفت ما رو ببخش. صداش سوزی داشت که خیلی از کینه ها رو باخودش برد. هرچند جاشون همیشه میمونه.
*
پشت چراغ قرمز بودیم. محمد خیره نگام کرد
- چرا اینجور نگاهم میکنی؟
- دلم برات تنگ شده.
- وا همین دیشب همو دیدیم.
- اونجور دلم تنگ نشده
- یعنی چی؟
- دلم برای اینکه لباس قشنگ بپوشی و موهات رو شونه کنی رو شونه هات بریزی منم بوشون کنم و یه بوس بزنم روشون تنگ شده
با ذوق و لب خندون نگاهش کردم.
- بعد دانشگاه میای بریم خونه ما؟ مامان هم دلش میخواست ببینتت.
- سرم رو به علامت باشه کج و راست کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت120
دیر کرده بودیم و درست با استاد رسیدیم. اولین ردیف کنار هم نشستیم.
استاد یه نگاه به ما کرد و گفت
- امیدوارم بعد از یک هفته حواستون رو بدین به درس.
از ترس استاد حتی برنگشتیم ببینیم زهرا و یاسین کمالی اومدن یا نه.
استاد که از کلاس خارج شد قرار شد من برم پیش زهرا محمد هم با کمالی بره گشتی بزنه. از کلاس که خارج شدن کنار زهرا نشستم.
-مثل اینکه حالت بهتره. خونه مادربزرگت که اومدم حالت بد بود.
- آره خوب نبودم. ممنون که اومدی.
- وظیفه بود ... راستی من میخواستم برم راهیان نور ثبت نام کنم ولی چون تنهام یکم دودلم.
- مگه هنوز ثبت نام میکنن؟
- راستش فکر کردم وقتش تموم شده ولی گفتن هنوز جادارن و اگه کسی بخواد ثبت نام میکنن.
باذوق رفتم تو فکر. یعنی میشه منم برم؟ از جام بلند شدم
- کجا؟
- بریم ببینیم جا دارن.
- باشه باهم بریم.
سریع خودمون رو به مسئول ثبت نام رسوندیم و پرس و جو کردیم. زود به محمد زنگ زدم گفت جلوی بوفه است.
- من برم با محمد صحبت کنم
- اگه اجازه داد منم خبر کن با هم ثبت نام کنیم.
به سمت بوفه رفتم. متوجه کمالی شدم که برمیگشت سمت ساختمون. از کنارم رد شد ولی خیلی تو فکر بود و متوجه من نشد. بی خیال خودم رو رسوندم به محمد.
- سلام
به ذوق من با تعجب نگاه کرد و جواب داد
- سلام. چیکار داشتی صبر نکردی من بیام؟
با همون ذوق گفتم
- برای راهیان نور هنوز جا دارن. میخواستم اجازه بگیرم برم ثبت نام.
محمد ابروش رو بالا داد
- تنهایی میخوای بری؟
- نه، زهرا گفت اگه من برم اونم میاد.
کمی خنده اش گرفنه بود. یه قدم اومد جلوتر و گوشه های چادرم رو تو دستاش گرفت.
- معلومه خیلی ذوق داری که حرفم رو نمیگیری.
- یعنی چی؟
- یعنی بدون من میری؟ یعنی من یه هفته بدون گلم، بدون عشقم چکار کنم؟
وای الان پیش خودش فکر میکنه من چقدر بی احساسم که میخوام نامزدم رو یه هفته بذارم و برم سفر. با قیافه آویزون نگاهش کردم و گفتم.
نویسنده غفاری
سلام صبح امید!
سلام سپیدهدم گشایشها!...☀️
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
اولین روز ماه صفر
را معطر میکنیم به ذکر
عطر خوش صلوات☘
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش💚
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ»
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت121
- نه خب. اگه تو راضی نیستی نمیرم.
- مگه من گفتم نرو که اینطور وارفتی؟
لبخندش رو عمیق تر کرد و سرش رو نزدیکتر
- من گفتم بدون من نرو.
دوباره تمام ذوقم برگشت.
- یعنی تو هم میای؟
- آره ... باید بیام ببینم کجا میری که اینطور بال در آوردی.
واقعا بال در آورده بودم. احساس میکردم پام به زمین نمیخوره. محمد از رفتارم تعجب کرده بود.
خواستم برم پیش مسئول ثبت نام که محمد دستم رو گرفت و نگه ام داشت.
- کجا؟
- بریم ثبت نام دیگه
- نخیر کلا هوش از سرت پریده. الان با داییت کلاس داریم. دیر کردیم. بعد کلاس میایم ثبت نام. تازه خانم اکبری رو هم خبر نکردی.
با خنده سر تاسفی برام تکون داد و دستم رو کشید.
به در بسته کلاس که رسیدیم محمد نگاهی به ساعت کرد و گفت
- این داییت چقدر وقت شناسه. همش دو دقیقه دیر کردیم ... بیا در بزن برو تو منم پشت سرت میام
- اول من برم؟
- آره دیگه دایی توئه. باید بذاریمش تو رودربایستی.
هردو ریز خندیدیم و در زدیم. داخل که شدم نگاهی به دایی انداختم و سلام کردم. بلافاصله محمد هم از پشت سرم سلام داد و در رو پشت سرش بست.
دایی نگاهی به ما کرد و لبخند ملایمی زد
- بشینید
من و محمد با ذوق تشکر کردیم و نشستیم.
- ببخشید استاد شما هم اهل پارتی بازی بودید ها.
همه سر ها چرخید سمت یاسین کمالی که این حرف رو زده بود.
- شما که با آقای صولتی دوستی چرا اعتراض میکنی؟
- نه استاد دارم راه باز میکنم اگه ما هم دیر کردیم سخت نگیرید
همه کلاس خندیدن. دایی هم به سختی خنده اش رو کنترل کرد
- از این خیال های خام نکنید. امروز استثنا بود. از این به بعد هرکی بعد من به کلاس رسید بهتره خودش وارد نشه. حتی خانم پهلوان.
- چرا امروز استثناست. نکنه تولدشونه؟
دایی قیافه اش رو جدی کرد
- خیلی خب دیگه حواستون رو بدید به درس.
بخاطر حال بدم تو هفته گذشته همه از خوشحالیم خوشحال بودن و دوست نداشتن خوشحالیم رو خراب کنن.
دایی و پدربزرگ از اینکه نبود مادربزرگ رو قبول کرده بودم مثل کسی بودن که بار سنگینی از دوششون برداشته شده بود.
ارامش عجیبی داشتم. چند روز دیگه میرفتیم راهیان و من هنوز ذوق زده بودم. پدر و مادر محمد هم از سفرمون خوشحال بودن و تصمیمات ازدواجمون رو تا چهل مادربزرگ عقب انداخته بودن.
***
زهرا هم با من و محمد ثبت نام کرد. از همه جالب تر کمالی بود که وقتی فهمید ما سه تا داریم میریم راهیان نور از دستمون دلخور شده بود و گفته بود خیلی نامردیم که خبرش نکردیم و بدون اون میخوایم بریم. تو اوج تعجب ما رفت و با اصرار ثبت نام کرد.