eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
ســلام دوستان خوبم ♥️ صبح زیباتون بخیر سلام به آغاز دوباره‌ات سلام به بودن دوباره‌ات سلام به زندگی با لبخند به استقبال یه روز شاد و پُر انرژی برو...😊 @Parvanege ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یابقیه الله جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ پارچه نوشته‌ی سیاه رنگ و تابش مستقیم آفتاب، حامد را کلافه‌تر کرده، عرق از سر و صورتش سرازیر است. چشمانش را می‌بندد، دلش می‌خواهد به خانه برود، روی تختش دراز بکشد و با یک خواب عصرانه، صدای پنکه را به فراموشی بسپارد، اما باید در مراسم بماند. نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. ضرب پای راستش بر زمین شدت می‌گیرد... صدای جیغ مریم از درون خانه به گوش می‌رسد. پرده ی ضخیمی بر در حیاط نصب است، حامد پرده‌ را کنار می‌زند و وارد حیاط می‌شود. مریم و یکی از زنان آسیه را به حیاط می‌آورند: «حامد...مامان غش کرد!» حامد چهره‌ی نگران مریم را از نظر می‌گذراند، زیر بغل آسیه را می‌گیرد... صدای تیراندازی، خبر از رسیدن آمبولانس حمل متوفی می‌دهد‌ تابوت سعید بر دوش مردان وارد خانه می‌شود. یکی از میان مردها فریاد می‌زند: «جیغ بکشید نمی‌ذارم بیارنش تو...» هانیه لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد. او می‌خواهد به هر قیمتی که شده با فرزندش وداع کند. تابوت را از زیر طاق تاکِ سبز، وارد سالن می‌کنند. آن را مقابل هانیه می‌گذارند. پتوی قرمز رنگ را کنار می‌زند: «این سعید من نیست، پسر من چهارشونه و قدبلند بود...» فریاد زن‌ها بالا می‌رود. سعیده جیغ می‌کشد‌ مبینا خود را روی تابوت می‌اندازد: «سعید...داداشی...» هیچ‌کس حواسش به فریاد‌هایی که بعد از دوماه، آزاد شده‌ نیست... پزشک درمانگاه دوباره فشارسنج را نگاه می‌کند: «عجیبه، فشارش خوبه، ضربانش مشکلی نداره، دلیلی برای بی‌هوشی نمی‌بینم!» حامد نگاهی به چهره‌ی آسیه می‌اندازد: «مامان؟مامان!» سیلی‌ آرامی بر صورتش می‌زند، لرزش چشمانش، نقشه‌اش را لو می‌دهد‌. حامد در دل حیله‌ی مادر را تحسین می‌کند؛ غش به‌ موقع آسیه، هم او را نجات داده بود، هم حامد را... مریم کنار تخت آسیه ایستاده. پرستار سرم را آویزان می‌کند. چند ضربه به رگ آسیه می‌زند. سوزن را وارد رگ آسیه می‌کند. مریم با دیدن قطره‌ خونی که از دست مادرش می‌چکد، نقش بر زمین می‌شود. با افتادن مریم میله‌ی نگه‌دارنده‌ی سرم کشیده می‌شود. آسیه چاره‌ای جز آخ گفتن ندارد...مریم چشمانش را باز می‌کند. دقیقه‌ای طول می‌کشد تا به نور چراغ عادت کند، پرستار محتویات سرنگ را در سرمش خالی می‌کند: « بیدار شدی؟ مبارکه، داری مادر می‌شی! از این به بعد باید بیشتر به خودت برسی...» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دل نوشت
⭐️ «در خیالم به دنبال ستاره می‌گردم، غافل از آن که در آسمان اندیشه‌ام؛ مثل ماه می‌تابی...» ✍سپیده 🌙 https://eitaa.com/cafePrvaz
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ مریم سیاهی دیدگانش را به نور می‌دهد. دقیقه‌ای طول می‌کشد تا به سفیدی نور چراغ عادت کند. سرش را به سمت راست می‌چرخاند. آسیه روی صندلی همراه کنار تخت خوابیده. چهره‌اش معصومیتی به خود گرفته که دل مریم به حالش می‌سوز. باخود فکر می‌کند؛ مادرش با این حال بد، حالا باید پرستار او باشد! سوزش دستش چهره‌ش را درهم می‌کند. سرش را به طرف پرستار می‌چرخاند: « آی...یواشتر خانم!» پرستار محتویات زرد رنگِ سرنگ را در سرمش خالی می‌کند: « بیدارشدی؟ ببخشید اما باید تحمل کنی دیگه.» سرنگ را در سطل زباله می‌اندازد: « مادر شدن این چیزا رو هم داره عزیز.» مریم ناباورانه به او نگاه می‌کند. پرستار، فشارسنج را دور بازوی مریم می‌بندد: « نمی‌دونستی؟ خب پس مژدگونی من یادت نره» آسیه که با صدای آن‌ها بیدار شده، به طرف پرستارمی‌رود. بازوی او را می‌گیرد، به سمت خود می‌چرخاند: « چی؟ حامله‌ست؟ امکان نداره، دخترم نازاست!» پرستار بازوی خود را از چنگالش رها می‌کند، سگرمه‌هایش را در هم می‌کند: «ول کن مادر، دستم درد گرفت، من نمی‌دونم اینجا این‌طور نوشته.» پرونده مریم را سرجایش قرار می‌دهد. دستش را در هوا تکان می‌دهد: « دور مریض رو خلوت کنید لطفا» لحن آمرانه‌اش، آسیه را به سکوت وا می‌دارد. پرستار با لحن سردی می‌گوید: «از این به بعد باید بیشتر به خودت برسی. فشارت دهه. سرم بگیری روبه راه می‌شی.» سینی دارو را برمی‌دارد؛ به سرعت اتاق را ترک می‌کند. مریم با صدای ضعیفی می‌گوید: « حتما اشتباه شده» آسیه روی چهارپایه کنار تخت می‌نشیند، خنده‌ی هیستریکی می‌کند: «معلومه اشتباه شده، این بیمارستان که صاحب نداره...» ازجا بلند می‌شود. پرونده مریم را نگاه می‌کند:« اَه، اینم که همش خارجیه.» حامد با کیسه‌ی کمپوت وارد اتاق می‌شود. مبینا به دنبال جواب سوال‌هایش کاغذ کادو‌ی کرم رنگ، با خطوط ممتد طلایی را بررسی می‌کند: « چقدر خوشکله!» گیسو خنده‌ی شیطنت آمیزی می‌کند: «معلومه! سلیقه‌ی منه.» مبینا نیم نگاهی به چشمان آسمانی‌ش می‌کند و باز محو کادو می‌شود. تکانش می‌دهد: «حالا چی هست؟» چسب نواری روی کاغذ را، با ناخن به بازی می‌گیرد جعبه‌ای نمایان می‌شود. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa