❣ جـــــان من
تا نفسی مانده
خودت را برسان...!
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که میرسد، دنیا دوباره زنده میشود. بیایید با دلهای شاد و ذهنهای باز، روز را آغاز کنیم!...❤️
سلام دوستان😊
صبحتون سرشار از موفقیت و شادکامی
#صبح_بخیر
@Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه باید تمامِ دغدغه ها را
تا کرد و روی طاقچه ی
بیخیالی گذاشت.
باید غصه ها را مچاله
کرد و از پنجره پرت کرد بیرون.
جمعه یک گوشه ی دنج میخواهد
با یک فنجان چای داغ ،
و شاد بودن کنار خانواده
صبح آدینه تون زیبا ☕️
https://eitaa.com/cafePrvaz
😊
آرامش یعنی
در میان صدها مشکل، لبخند بزنی و زندگی کنی؛
چون میدانی خدایی داری که هوایت را دارد.
#نکته
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_چهلوشش
بازوی مبینا زیر فشار انگشتان آسیه به درد آمد. چهرهی درهمش چیزی نبود که از چشم اهل محل پنهان شود. نگاههای رهگذران باعث شد آسیه دست او را رها کند. مبینا بادست چپ بازوی راستش را میمالد: « چرا همچین میکنی مامان؟ دستم داره میسوزه» آسیه خشمش را در نگاهش میریزد: «چرا؟ نزدیک بود همهچیزو به شیوا بگی.» مبینا پایش را روی زمین میکوبد. ملتمسانه میگوید: «من فقط داشتم یه چیزی سرهم میکردم تا دست بسرش کنم.» آسیه باز بازوی مبینا را اسیر میکند. دهانش را نزدیک گوش مبینا میبرد: «دِ اگه یه کلمه حرف نامربوط زده بودی تیکه بزرگهت گوشت بود، میدونی لاف نمیزنم!» مبینا با تهدیدهای حقیقی آسیه آشنایی دارد، یاد سال گذشته میافتد که با تهدید قبلی دست او را داغ کرده بود. رنگ از رخسار تکیدهاش میپرد.
نزدیک پارک میشوند. چشم مبینا به امید میافتد آنقدر محو تماشایش میشود که چالهی روبهرویش را نمیبیند. همین حواسپرتی کافیست تا او نقش برزمین شود: «دخترهی دستو پا چلفتی، پاشو آبرومو بردی.» با فریاد آسیه توجه امید به آنها جلب میشود.
سنگ ریزههای آسفالت داغون خیابان، کف دستان مبینا را خراش داده و زانوی او را پر از خون کرده است. امید خود را به مبینا میرساند: «حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟» دستش را میگیرد: « خوبی؟» مبینا با دیدن امید، فقط اشک میریزد. آسیه با ضرباتی که به کتک زدن میماند لباس مبینا را میتکاند: «خوبه خوبه. نگران نباش...» امید کولهی مبینا را از روی زمین برمیدارد. خاکها را میتکاند. مبینا کوله را از دست او میگیرد. لنگانلنگان دور میشود. آسیه تشکری کوتاه نثار امید میکند و در کنار او قرار میگیرد. امید بهتزده رفتنشان را تماشا میکند...
رسول پارچه را به قاب عکس سعید میکشد. به چشمان سبزش خیره میشود: « قربوت چشمات بشم بابا...» گریه امانش نمیدهد. صدای غم انگیزش در فضای اتاق میپیچد. هانیه در چهارچوب در قرار میگیرد: «دیدی پسر دسته گلمو پرپر کردن؟ دیدی خونه خرابم کردن حاج رسول! الهی داغ عزیزشرن رو ببینن، خدا رسواشون کنه...» به طرف رسول میرود. دنبالهی ثوب ظریف و بلندش آهسته پشت سرش کشیده میشود. کنار حاج رسول مینشیند. قاب عکس را از دستش میگیرد. به یاد کودکیهای فرزندش لالایی که به مرثیهای سوزناک میماند را میخواند:« دللول یلولد یبنی دللول، عدوک علیل و ساکن الچول...»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
✨🍓عصر جمعه تون
همراه با عشق🍰
✨🍓عصرتون
همراه با آرامش🍰
✨🍓عصرتون
پراز شـــادی🍰
✨🍓 وعصرآدینه تون
شیرین و دلچسب 🍰
@Parvanege