eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ حامد بازوی مادر را می‌گیرد، او را تا سالن پذیرایی همراهی می‌کند. احمد با نگاه دنبالشان می‌کند، همان‌طور که به آن‌ها خیره شده، می‌گوید: «غلط نکنم خبرایی هست، خدا بخیر کنه.» آسیه بازوی خود را از دست حامد رها می‌کند: «ول کن این صابمرده رو، چی‌ شد؟» حامد از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد، با احمد و مبینا چشم تو چشم می‌شود، سرش را به طرف آسیه می‌چرخاند، متوجه مریم می‌شود که با تعجب حرکاتش را زیر نظر دارد. حامد انگشت اشاره را روی لبهای درشتش، عمود می‌کند: «هیس، بیا بریم تو اتاقم.» دیوارهای مشکی اتاق، با رنگ قرمزی که بر روی آن‌ها پاشیده شده و سه جمجمه‌ تزئین شده‌اند. اتاق حامد حتی در روز هم تاریک بود، آسیه لامپ را روشن می‌کند: « زود بگو چی شده، من تو اتاقت خفه می‌شم...» گیسو باچنگال شامی‌ها را در بشقابِ مقابل مبینا می‌گذارد: « ببین حمیرا چه کرده، چه بویی، معلوم نیست چی می‌ریزه تو غذا که بوی بهشت می‌ده.» مبینا لبخندی می‌زند، چنگالی برمی‌دارد و تکه‌ی کوچکی از کباب را به دندان می‌گیرد، گیسو نفس کلافه‌ای می‌کشد: «نخیر این‌طوری نمیشه، خودم باید دست‌ به‌کار بشم.» تکه‌ نانی برمی‌دارد، روی آن یک شامی و قدری سبزی می‌گذارد: «گوجه‌ هم که نمی‌خوری، فقط خیارشور...ببین سلیقه‌تو از برم!» مبینا لبخند پررنگتری می‌زند: « با اون معرکه‌ای که من به پا کردم، اگر یادت نباشه، عجیبه!» گیسو نان را می‌پیچد، به دست مبینا می‌دهد: «وای اون روز مُردم‌و زنده شدم، بدنت پُرِ کهیر شده بود.» مبینا می‌خندد: «من این‌قدر که نگران تو بودم، واسه خودم نبودم...حمیرا رو یادته؟ مثلا واست آب‌ قند درست کرده بود، همشو خودش خورد.» هر دو بلند بلند می‌خندند، این اولین باری‌ست که گیسو قهقه‌ی مبینا را می‌شنود... * رحمان شانه‌های رسول را ماساژ می‌دهد، امید لیوانِ آب را جرعه‌ جرعه به خوردش می‌دهد، سرهنگ در اتاق قدم می‌زند، جلوی نقشه‌ی استان می‌ایستد، به نقطه‌ای که با میخ قرمزی علامت‌گذاری شده زل می‌زند، باصدای رسول به خود می‌آید: «من آماده‌م، بریم!» این را با صدایی لرزان می‌گوید...سرهنگ به طرف رسول می‌رود، کنارش می‌ایستد، دستی بر شانه‌اش می‌گذارد: «مطمئنی پدر جان؟» رسول عرق‌چینش را از سر برمی‌دارد، در دست مچاله می‌کند: « بله» مشتش را به دهان نزدیک می‌کند، انگشت اشاره‌اش را به دندان می‌گیرد، هق‌هق رسول در میانِ هیاهوی ارباب‌رجوع منتظر در سالن گم می‌شود... * حامد پرده‌ی سیاهِ اتاق را کنار می‌زند، درجست‌و جوی احمد و مبینا چشمی در حیاط می‌چرخاند:«کجا رفتن اینا؟» آسیه به طرف او خیز برمی‌دارد، پرده را می‌بندد: «دِ بگو چی شده، دق کردم، حامد؟» حامد روی تخت می‌نشیند، چنگی به موهایش می‌زند: «پیداش کردن...» آسیه چنگی برصورت می‌زند: «گفتم چوپونه دید...نکنه شناسایی‌مون کنه...» حامد ناخن‌ انگشت شستش را به دندان می‌گیرد: «نمی‌دونم!» ضرب پایش بیشتر می‌شود...* احمد پشت در اتاق فال‌گوش ایستاده، مبینا پیراهن راه‌ راهِ احمد را مچاله کرده... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ احمد پشت در اتاق فال‌ گوش ایستاده، مبینا پیراهن راه‌ راهِ احمد را مچاله می‌کند. در انتهای راهرویی باریک، دو اتاق قرار دارد؛ اتاق حامد و درست در کنار آن اتاق احمد. مبینا همیشه از نزدیک شدن به اتاق حامد، وحشت دارد، احمد هم به هر بهانه‌ای، از اتاق حامد دوری می‌کند. در حقیقت هیچ کدام از اعضای خانواده، به جزء آسیه، باسلیقه‌ی حامد موافق نیستند! احمد گوشش را به در چسبانده، آهسته می‌گوید: «صداشون نمیاد.» مبینا نگران می‌شود، پیراهن احمد را می‌کشد، او را از در دور می‌کند، وارد اتاق احمد می‌شوند، اتاق احمد نقطه‌ی مقابل اتاقی‌ست که حامد برای خود ساخته؛ دیوارهایی به رنگ مهتابی، پرده‌ای لیمویی و یک طرف دیوار را کتاب‌خانه‌ی کوچکی گذاشته که در بالاترین قفسه‌اش پیچکی در گلدان سفالِ لاجوردی خودنمایی می‌کند. طرف دیگر ساعت گرد ساده‌ی خاکستری، زینت‌ بخش دیوار است. تخت خواب کهنه‌ای که در گوشه‌ی اتاق است، تنهای جای راحت برای نشستن است. احمد معمولا همان‌جا درس می‌خواند. مبینا نفس زنان خود را روی تخت رها می‌کند... حامد درِ اتاق را با حرکتی آنی باز می‌کند. دور و بر اتاق و تا انتهای راهرو را نگاه می‌کند: «کسی نبود، نگران نباش.» در را می‌بندد... سرهنگ کیسه‌ای را جلوی رسول قرار می‌دهد:« گودرزی کیسه رو باز کن.» سرکار گودرزی پا می‌کوبد: «بله‌ قربان» سرهنگ نفسی بیرون می‌دهد. دستش را روی شقیقه‌اش فشار می‌دهد و با لحن حرص داری می‌گوید: «این کارا لازم نیست. گودرزی، آزاد جانم، کارتو بکن.» گودرزی باز پا می‌کوبد: «بله قر...بان... چشم.» نگاهش را از چشم‌غره‌ی سرهنگ می‌دزدد. کیسه را باز می‌کند. دستش را دراز می‌کند و پیراهنی از کیسه خارج می‌کند. بادیدن خونِ خشکیده بر پیراهن، آن را روی میز پرت می‌کند: «یا اباالفضل... یاخدا...» رسول پیراهن سعید را می‌شناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...» رحمان بر سر می‌کوبد، حالا او می‌تواند به راحتی پا به پای امید و رسول، سوگواری کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ رسول پیراهن سعید را می‌شناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...» رحمان بر سر می‌کوبد، حالا او می‌تواند به راحتی پابه‌پای امید و رسول، سوگواری کند. سرهنگ دستی به سر کم‌ مویش می‌کشد، نفسی بیرون می‌دهد، چیزی در کاغذ می‌نویسد: «خیلی متاسفم، امیدوار بودم حدسم اشتباه باشه، اما...» کاغذ را روبه‌روی رسول نگه می‌دارد: «اینو ببرید پزشکی قانونی، برای تست دی‌ان‌ای» شدت گریه‌ی رسول بیشتر می‌شود، سرهنگ جعبه‌ی دستمال کاغذی را جلوی او می‌گیرد: «‌دستمال بردار پدر‌جان...» بعد به پیراهن خونی اشاره می‌کند: «گودرزی، اینا رو جمع کن، برگردون به کیسه.» گودرزی با چشمانی گرد شده می‌گوید: «من قربان؟» سرهنگ با کنایه می‌گوید: « می‌خوای بگم نیروی کمکی بیاد؟!» نفس آسوده‌ای می‌کشد: « بله قربان، ممنون می‌شم.» سرهنگ می‌غرد: «وای گودرزی....» گودرزی همان‌طور که با اکراه، پیراهن خونی را در کیسه می‌گذارد، زیر لب می‌گوید: «چشم قربان...» *** گیسو در باغ قدم می‌زند، صدای شکستن برگ‌های خشک، زیر بوت‌های آجری رنگ گیسو و پژواک صدای کلاغ‌ها سکوت باغ را می‌شکند. مبینا روی تاب فلزی سفید رنگ، به آرامی تاب می‌خورد، گیسو پشت سرش قرار می‌گیرد، تاب را هُل می‌دهد، مبینا متوجه حضورش می‌شود: «اومدی؟ بازم می‌خوای بگی برم ببینمش؟» گیسو در سکوت، باز او را تاب می‌دهد، مانتوی کرمی بلند گیسو دست‌خوش نسیم سرد پاییزی می‌شود، با هر بازدم گیسو، بخار از سوراخ‌های بینی عروسکی‌‌اش بیرون می‌جهد. مبینا دو دستش را بر زنجیرهای نقره‌ای تاب قفل کرده، سرش را رو به آسمان گرفته، از سکوت گیسو کلافه شده: «یه چیزی بگو...قهری؟» گیسو تاب را نگه می‌دارد، جلوی او می‌ایستد: «‌تو هنوز دلیل مخالفتت رو نگفتی؟ چرا نمی‌خوای ببینیش؟» اشک در چشمان مبینا حلقه می‌زند: «دلیلشو می‌خوای بدونی؟ همش به خاطر اون بود، قتل سعید، دربه‌دری من، اون همه اتفاق، فقط به خاطر اون بود...» گیسو سر مبینا را به آغوش می‌گیرد: «دلت میاد اینا رو درباره‌ش می‌گی؟ هیچ بهش نگاه کردی؟ معصوم‌تر و مظلوم‌تر از اون دیدی؟» سکوت مبینا میدان را برای کلاغ‌های قیل‌ و قال کن، خالی می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه در اتاق را به شدت باز می‌کند: « پاشو باید بری مدرسه!» مبینا از وقتی فهمیده آسیه مادرش نیست، پازل آزار و اذیت‌هایش، نامهربانی‌ها، نیش‌و کنایه‌هایی که گاه و بی‌گاه از او می‌شنید را، در ذهنش تکمیل می‌کند. حالا که او دلیل این همه تبعیض و تفرقه را فهمیده، اخم می‌کند: « من هیچ‌جا نمی‌رم، یکی رو افتادم، بقیه رو چرا پاس کنم؟» صورتِ سبزه‌ی آسیه رو به کبودی می‌رود، اما عصبانیت به نفعش نیست. به طرف پنجره می‌رود. پرده‌ را کنار می‌زند. نور از لابه‌لای شاخه‌های گل کاغذی خشکیده‌ به اتاق می‌دود. مبینا به زیر پتو پناه می‌برد: « پرده رو بکش ام‌حامد!» باشنیدن این جمله، چشمان آسیه گرد می‌شود:« به‌به چشمم روشن! دیگه چی؟ بگو آسیه و خودتو راحت کن!» به طرف او می‌رود، پتو را می‌کشد: « پاشو برو مدرسه مدیرتون زنگ زده...نمی‌شه نری، بهونه‌ای نداریم، مشکوک می‌شن.» مبینا بی هیچ میلی از جا بلند می‌شود، نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد. آسیه به سرعت لباس‌های فرم مدرسه را از کمد خارج می‌کند و روی تخت می‌اندازد... شیوا نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. سروان قادری که در آینه حرکاتش را زیر نظر دارد، می‌گوید: « نگران نباشید، با مدرسه هماهنگ کردیم...» شیوا سرش را بالا می‌آورد، با چشمان بانفوذ قادری در قاب آینه روبه‌رو می‌شود... *** با قرار گرفتن رعنا و دارو دسته‌ی دخترانِ کانون دور میز، حمیرا غذا را می‌کشد. رعنا چشمکی به شیدا می‌زند: « بازم غذای جنوبی؟ خدا شانس بده!» بعد آهسته‌تر می‌گوید: « کاش ما هم یه ذره سیاه‌سوخته بودیم، شاید شانس بهمون رو می‌کرد.» شیدا با آرنج ضربه‌ای به پهلوی رعنا می‌زند: « وای حمیرا جون من خیلی غذای دریایی دوست دارم.» گیسو فندک قرمز رنگ را روشن می‌کند. شمع‌های قلمی را روشن می‌کند: « اینم از شمع! فضا شاعرانه‌تر شد»حمیرا که برخلاف گیسو نمی‌تواند ناراحتی‌اش را پنهان کند، سبدهای حصیری نان را روی میز قرار می‌دهد. باکنایه می‌گوید: « غذای جنوبی، سبدای حصیری شمالی، نون تهران و سالاد شیرازی! بخورید از دهن میوفته...» گیسو نگاهی به گونه‌های گل انداخته‌ی حمیرا می‌کند: « خب بسم‌الله خانما شروع کنید» و صدای قاشق‌ و چنگال‌هایی که جولان می‌دهند، تنها موسیقی است که در سالن غذا خوری پخش می‌شود... آسیه مبینا را تا مدرسه همراهی می‌کند و در تمام طول مسیر، نوشته‌ای که در دفتر خاطرات او خوانده، در ذهنش تکرار می‌شود: «همه چیز را خواهم گفت...» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه مبینا را تا مدرسه همراهی می‌کند و در تمام طول مسیر، نوشته‌ای که در دفتر خاطرات او خوانده، در ذهنش تکرار می‌شود: «همه چیز را خواهم گفت...» امتحان دادن یا ندادن مبینا برای آسیه مهم نیست، اما او نمی‌خواهد پلیس به چیزی شک کند. او می‌خواهد به هر قیمتی شده خطرها را از حامد دور کند. دست مبینا را محکم می‌فشرد. او را از حرکت باز می‌دارد. با تحکم می‌گوید:«حواست باشه چیزی از دهنت نپره، مبینا به جان حامدم بخوای چیزی بگی برای خیلیا بد می‌شه...» انگشت تهدیدش را در هوا تکان می‌دهد، دستی به عبای حریرش که از روی سرش سر خورده می‌کشد، که امید را می‌بیند، نگاه او بر امید می‌خشکد. مبینا رد نگاهش را می‌گیرد. با دیدن امید ضربان قلبش شدت می‌گیرد... امید با دیدن آن‌ها مکثی می‌کند. دستی به ریشش می‌کشد. سلام سردی می‌کند و به سرعت دور می‌شود. خشم در قدم‌هایی که محکم به زمین می‌کوبد نمایان است. آسیه از کار امید متعجب شده، با چشم مسیر حرکت امید را دنبال می‌کند:« این چرا اینطوری کرد؟» مبینا شانه‌ای بالا می‌اندازد:«چی بگم، حتما حالش خوب نیست دیگه.» ماشین سیاه‌رنگ کمی دورتر از مدرسه می‌ایستد. شیوا پیاده می‌شود. مبینا از دور شیوا را می‌بیند. لبخند تلخی می‌زند و دستی تکان می‌دهد. از ترس آسیه خود را کنترل، و به دست دادن اکتفا می‌کند. آسیه آخرین چشم‌غره‌اش را نثار مبینا می‌کند. بالاخره به طرف خانه باز می‌گردد... امید به پارک محله می‌رسد. به طرف نیمکت می‌رود. سوال‌ سرهنگ‌ کاظمی در مغزش تکرار می‌شود:«آخرین بار کی سعید رو زنده دیدی؟» ومدام صحنه‌ی آخرین باری که برادرش را دیده، جلوی چشمانش می‌آید. همان روزی که سعید وارد خانه می‌شود و هانیه در حال پختن نان است:«سلام سعید بیا جان مادر، این نون رو تازه از تنور در آوردم.» سعید کنار مادر، روی تخت سیمی می‌نشیند:« دستت درد نکنه یما، یه لقمه می‌خورم، می‌رم مریم رو برگردونم خونه...» چیزی امید را به سمت منزل عمویش می‌کشد. او نمی‌داند که این کشش عشق است یا شکی که هنوز به یقین تبدیل نشده.... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ مبینا به برگه‌ی امتحانی خیره می‌شود. سوال‌ها برایش نامفهومند جسم خسته‌اش روی صندلی اما روح‌ و روان آزرده‌اش جای دیگری‌ست. برگه‌ی امتحانی که سفید تحویل معلم شد، شاهدی بر حال نابه‌سامان اوست. دبیر ادبیات،خانم پارسا، عینک ته‌ استکانی‌‌اش را با انگشت بالاتر می‌برد، نزدیک می‌شود. بوی عطر شیرینش، فاصله‌ی بین او و مبینا را پر می‌کند. پارسا نگاهی از پشت عینک به مبینا می‌کند: «این چیه؟ این چه وضعیه؟ یه جمله هم نتونستی بنویسی؟ تو این‌طوری نبودی دختر...» مبینا سرش را پایین می‌اندازد. خانم پارسا مکثی طولانی می‌کند. گویی در ذهنش دلایل کار او را می‌جوید‌. بقیه‌ی دختران هم دست از نوشتن برداشته و آن‌ها را تماشا می‌کنند. خانم پارسا سری از تأسف تکان می‌دهد، آهی می‌کشد: « می‌تونی بری...» شیوا برگه‌‌اش را تحویل می‌دهد. دستی به کمر مبینا می‌زند و با هم آرام از کلاس خارج می‌شوند... رحمان صندوقچه‌ی کوچک رمزدارش را باز می‌کند. صدای زنگش را با آهسته باز کردن در، مهار می‌کند، اما تک زنگ‌هایی که از دستش در می‌رود، آسیه را به پشت در اتاقش می‌کشاند. او همیشه دلش می‌خواهد این راز مگوی رحمان را کشف کند. او پشت به در اتاق نشسته، اشیائی را از صندوقچه بیرون می‌کشد. چند تکه کاغذ کهنه‌ی کاهی، چند عکس سیاه‌ و سفید و گردنبندی با سنگ فیروزه‌...آسیه با ایستادن برسر انگشتان وتکان دادن سرمی‌خواهد محتویات صندوقچه را ببیند... درخت سدرگوشه‌ی حیاط مدرسه، که جای دنج همیشگی مبینا وشیواست، باز پناه آن‌ها شده. شیوا کنار مبینا می‌نشیند: «داری نگرانم می‌کنی، رنگ که به رو نداری، امتحان دینی رو غایب بودی، اینم از فارسی، خب بگو چته؟» . مبینا تکه سنگی را با پنجه‌ی کفش شوت می‌کند: «سعید فقط پسر عمو یا شوهرخواهرم نبود اون مثل برادرم بود...» شیوا دست او را می‌گیرد. به سمت خود می‌چرخاند، به چشمان او زل می‌زند. خاکستری چشمانش در نور خورشید روشن‌تر شده: «من می‌دونم از دست دادن عزیز سخته، اما تو یه چیزیت هست مبینا، یه چیزی بغیراز اینایی که گفتی، ببین من دوستتم اگر به من نگی...» مبینا کمی فکر می‌کند. دلش می‌خواهد فریاد بزند تا بلکه بارش سبک شود. لب‌های ترک‌ خورده‌اش را با زبان خیس می‌کند، دهان باز می‌کند تا بگوید که، با صدای آسیه میخ‌کوب می‌شود: «چی‌ رو بگه شیوا؟ مبینا حرف ناگفته‌ای نداره که بخواد بگه...» قطرات عرق از گوشه‌ی شقیقه‌ی مبینا سرازیر می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ بازوی مبینا زیر فشار انگشتان آسیه به درد آمد. چهره‌ی درهمش چیزی نبود که از چشم اهل محل پنهان شود. نگاه‌های رهگذران باعث شد آسیه دست او را رها کند. مبینا بادست چپ بازوی راستش را می‌مالد: « چرا همچین می‌کنی مامان؟ دستم داره می‌سوزه» آسیه خشمش را در نگاهش می‌ریزد: «چرا؟ نزدیک بود همه‌چیزو به شیوا بگی.» مبینا پایش را روی زمین می‌کوبد. ملتمسانه می‌گوید: «من فقط داشتم یه چیزی سرهم می‌کردم تا دست بسرش کنم.» آسیه باز بازوی مبینا را اسیر می‌کند. دهانش را نزدیک گوش مبینا می‌برد: «دِ اگه یه کلمه حرف نامربوط زده بودی تیکه بزرگه‌ت گوشت بود، می‌دونی لاف نمی‌زنم!» مبینا با تهدید‌های حقیقی آسیه آشنایی دارد، یاد سال گذشته می‌افتد که با تهدید قبلی دست او را داغ کرده بود. رنگ از رخسار تکیده‌اش می‌پرد. نزدیک پارک می‌شوند. چشم مبینا به امید می‌افتد آنقدر محو تماشایش می‌شود که چاله‌ی روبه‌رویش را نمی‌بیند. همین حواس‌پرتی کافی‌ست تا او نقش برزمین شود: «دختره‌ی دست‌و پا چلفتی، پاشو آبرومو بردی.» با فریاد آسیه توجه امید به آن‌ها جلب می‌شود. سنگ ریزه‌های آسفالت داغون خیابان، کف دستان مبینا را خراش داده و زانوی او را پر از خون کرده است. امید خود را به مبینا می‌رساند: «حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟» دستش را می‌گیرد: « خوبی؟» مبینا با دیدن امید، فقط اشک می‌ریزد. آسیه با ضرباتی که به کتک زدن می‌ماند لباس مبینا را می‌تکاند: «خوبه‌ خوبه. نگران نباش...» امید کوله‌ی مبینا را از روی زمین برمی‌دارد. خاک‌ها را می‌تکاند. مبینا کوله را از دست او می‌گیرد. لنگان‌لنگان دور می‌شود. آسیه تشکری کوتاه نثار امید می‌کند و در کنار او قرار می‌گیرد. امید بهت‌زده رفتنشان را تماشا می‌کند... رسول پارچه را به قاب عکس سعید می‌کشد. به چشمان سبزش خیره می‌شود: « قربوت چشمات بشم بابا...» گریه امانش نمی‌دهد. صدای غم انگیزش در فضای اتاق می‌پیچد. هانیه در چهارچوب در قرار می‌گیرد: «دیدی پسر دسته گلمو پرپر کردن؟ دیدی خونه خرابم کردن حاج رسول! الهی داغ عزیزشرن رو ببینن، خدا رسواشون کنه...» به طرف رسول می‌رود. دنباله‌ی ثوب ظریف و بلندش آهسته پشت سرش کشیده می‌شود. کنار حاج رسول می‌نشیند. قاب عکس را از دستش می‌گیرد. به یاد کودکی‌های فرزندش لالایی که به مرثیه‌ای سوزناک می‌ماند را می‌خواند:« دللول یلولد یبنی دللول، عدوک علیل و ساکن الچول...» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ امید با چشم، مسیر حرکت مبینا را دنبال می‌کند. محوطه‌ی باز محله، میدان دید وسیعی ایجاد کرده. امید از همان جایی که ایستاده است تا نبش کوچه‌ی خانه‌شان را می‌بیند. آسیه و مبینا به کوچه‌ی خودشان می‌رسند، مبینا نگاهی به پشت سر می‌کند، بااینکه چشمان درشت عسلی امید از دور مشخص نیستند اما عمق نگاهش را احساس می‌کند. بالاخره دل می‌کند و به انتظار آسیه پایان می‌دهد. آسیه زیر لب هرچه بدوبیراه بلد بود نثارش می‌کند. هنوز وارد کوچه نشده‌اند که ازدور ماشین پلیس را دم در خانه می‌بینند: « ای وای خدا مرگم بده، نکنه چیزی گفتی ورپریده؟» مبینا نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد: « من چیزی نگفتم، چندبار بگم!» آسیه برسرعتش می‌افزاید، از کنار جمع زنان نَمام می‌گذرد و خود را به سروان قادری می‌رساند: « سلام، چیزی شده؟» قادری چشم از لبه‌ی دیوار حیاط برمی‌دارد: «سلام! تا چی باشه این چیزی...همسرو پسراتون منزل هستن؟» آسیه دست‌و پای خود را گم می‌کند: « نه...یعنی نمی‌دونم...» قادری به چیزی که می‌خواهد رسیده، پس صحبت را کوتاه می‌کند: « باید فردا صبح به کلانتری بیان خانم هم همسرتون...» به برگه در دستش نگاهی می‌اندازد: « و دو پسرتون احمد و حامد. بگید حتما باید بیان...» قادری به طرف ماشین می‌رود. مبینا بالاخره لنگان لنگان به درخانه می‌رسد: « چی شده؟ چی می‌گفت؟» آسیه بدون اینکه کلمه‌ای بگوید، کلید را در قفل می‌چرخاند. مبینا هم پشت سر او وارد خانه می‌شود. کنارحوض لجن گرفته وسط حیاط می‌نشیند. دستش را جلو می‌برد تا آبی به صورت بزند، اما متوجه‌ی آب سبز رنگ حوض می‌شود. آهی می‌کشد: « توهم مثل آدمای این خونه لجن بستی؟ آب که یه‌جا بمونه می‌گنده! آدم چی؟ لابد با سکوت؟ من مثل تو یه جا نمی‌شینم تا بگندم!» هنوز درد ودلش با حوض تمام نشده که تنش با نعره‌ی آسیه به لرزه می‌افتد: «می‌خوای چه غلطی کنی موش کثیف! خودم دهنتو گِل می‌گیرم» آسیه به طرف او حمله‌ور می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ نور به چشمان نیمه‌باز مبینا می‌جهد. درد بدی در گلویش احساس می‌کند. صدای زمزمه مانندی به گوشش می‌رسد. می‌خواهد تکان بخورد، بدنش یاری نمی‌کند. چشمانش را باز می‌کند. با دست تخت‌خواب را لمس می‌کند. صداها واضح‌تر می‌شود: « همین رو کم داشتیم، می‌خوای یه جنازه دیگه بمونه روی دستمون؟» این حامداست که آسیه را ملامت می‌کند. حامد طول اتاق را طی می‌کند: «خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟ کاش زمان برمی‌گشت بخدا که دست روی سعید بلند نمی‌کردم.» صدای هق‌هق حامد و بعد از او مریم بلند می‌شود. خاطرات مانند قطار سریع السیری به مغز مبینا سفر می‌کنند. داغش تازه می‌شود. دلش می‌خواهد باصدای بلند گریه کند، اما سوزشی که در گلویش احساس می‌کند، مانع می‌شود. آسیه شیله‌اش را از سر باز می‌کند، به سمتی پرت می‌کند: «اگر می‌شد تاحالا صدبار جنازه‌تو گذاشته بودم روی دوش بابات! دختره‌ی انگلِ زالوصفت. نشسته که چی. با حوض حرف می‌زنه که من لوشون می‌دم و من فلان...» مریم با حالت تهوع به طرف حمام می‌دود... مبینا تمام جانش را به دستانش می‌دهد. روتختی صورتی را چنگ می‌زند. به سختی می‌نشیند. چهره‌ی زردش در آینه‌ی جدیدی که رحمان برایش آورده، منعکس می‌شود... رحمان مشت‌هایش را پراز خاک می‌کند. سرش را بر مزار می‌گذارد: « سعید عمو، منو ببخش. حلالم کن پسرم...» گریه امانش را می‌برد. از روزی که سعید به قتل رسیده، رحمان خود را ملامت می‌کند. او باخود فکر می‌کند کجای راه را اشتباه رفته که یکی از فرزندانش سبب قتل و دیگری قاتل برادر زاده‌اش شده... صدای بی‌سیم در فضای ماشین می‌پیچد: «سروان قادری موقعیت؟» قادری بیسیم را برمی‌دارد: « قبرستون محل قربان، سوژه سر مزار مقتوله...» امید نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد. فکری مغزش را آزار می‌دهد. احساس می‌کند چیزی درست نیست یا قطعه‌ای از پازل در جریان قتل برادرش از نظر پنهان شده. از روی نیمکت بلند می‌شود. در جستجوی جواب سوال‌هایش به طرف منزل عمو حرکت می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ مریم چشمانش را باز می‌کند. سرما تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. دستش را به دنبال نشانه‌ای به زمین می‌کشد. برگ‌های خشکِ له شده‌ی نمور، وحشتش را دو چندان می‌کند. هنوز ذهنش در پس معمای برگ‌ و سرما سرگردان است که صدای زوزه‌ی گرگی نزدیک‌ می‌شود. همین کافی‌ست تا بند دلش پاره شود. تمام فکرش پیش جنین توی شکمش است. صدای نفس‌هایش در بزم شبانه‌ی درختان در باد گم می‌شود. باید کاری کند از جا بلند می‌شود و در جهت مخالف گرگ‌ها می‌دود. هرچه بیشتر می‌رود، تاریکی جنگل بیشتر می‌شود. سایه‌ای در کور سوی جنگل نمایان می‌شود؛ هیبتی آشنا. امیدی در دل او زنده می‌شود. به طرف سایه می‌رود... بوی سیر در فضای خوابگاه پیچیده است. رعنا اخم‌هایش را در هم می‌کند: «معلوم نیست این دختره چی کار کرده که قاپِ اینا رو دزدیده، والا باز غذای جنوبی! شیطونه می‌گه برم یه دعوا راه بندازم.» شیدا سر از کتاب برمی‌دارد، تکیه‌اش را از تاج تخت برمی‌دارد، خم می‌شود. از پشتِ پرده‌ی سبزِ دور تخت نگاهی به رعنا می‌کند: «مگه هر غذایی که سیر داره جنوبیه؟ از کجا معلوم چیه؟» رعنا پوزخندی می‌زند: «اگه ماهی کباب یا قلیه بود چی‌کار می‌کنی ها؟» شیدا عینکش را بر بینی عقابی‌اش تنظیم می‌کند: «اول تو بگو اگر نبود چی‌کارمی‌کنی؟» رعنا مکثی می‌کند. خنده‌ی شیطنت آمیزی می‌کند: «اگر حدست درست بود یه هفته کنیزت می‌شم، اما اگر حدس من درست بود باید یه هفته کنیزم بشی، چطوره؟» شیدا کتاب را می‌بندد: «باشه... قبوله.» رعنا چشمانش را ریز می‌کند. انگشت اشاره‌اش را مقابل صورت شیدا تکان می‌دهد: «شیدا من ببرم بیچاره‌ای، یعنی آرزو می‌کنی دیگه با من کل نندازی.» شیدا از تخت پایین می‌آید. گیوه‌ی سفید گلدوزی شده‌اش را به پا می‌کند: «باشه بابا، اول ببر بعد خط‌ و نشون بکش.» صدای خش‌خش گیوه‌هایش تنها آهنگِ بی‌کلامی‌ است که در فضا پخش می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ گیسو دستمال سفره‌های قرمز رنگ را از روی میز برمی‌دارد: «می‌خوام فضا کاملا عوض بشه، باید همه‌چیزش عالی باشه.» حمیرا تخم‌مرغ‌ها را یکی‌یکی در ظرف می‌شکند: «من که اصلا از رفتارش خوشم نمیاد، من می‌دونم آخرش یه ادا ادواری در میاره حالمون رو می‌گیره!» گیسو طبق‌های حصیری را می‌چیند، لیوان‌های سفالی آبی رنگ را با وسواس روی میز، کنار پارچ قرارمی‌دهد. روسری بلند سفید گل‌گلی‌ش که به تحفه‌ای هنری می‌ماند را روی سرش مرتب می‌کند: «حمیرا سیرا نسوزه...» حمیرا ظرف سیر را بادست از روی اجاق برمی‌دارد: «آخ دستم سوخت...» گیسو به طرفش می‌رود، مانتوی بلند آبی رنگش موج برمی‌دارد. نگران دست حمیرا را بررسی می‌کند: «حواست کجاست دختر، می‌سوزه؟...» مریم به طرف سایه می‌رود: «حامد؟ چرا منو آوردین اینجا؟ می‌خوای من‌رو هم بکشی؟» سایه بی‌حرکت ایستاد. مریم به شک افتاده، ترسیده راه آمده را برمی‌گردد: «کمک، کسی نیست؟» سایه او را دنبال می‌کند، مریم باصدای شکستن شاخ‌و برگ زیر پای سایه به وحشت افتاده، دستی بر شکم برآمده‌ش می‌گذارد. دردی در شکمش می‌پیچد... گیسو زنگ ساعت ناهار را به صدا در می‌آورد. رعنا زودتر از همه ازجا بلند می‌شود. خنده‌ی دندان نمایی می‌کند: «خانم‌ها، آقایون! آهان آقایون نداریم! خانم‌های عزیز به گوش باشید!» دختران یکی‌یکی از تخت‌های فلزی پایین می‌آیند. سارا موهای پریشانش را به بندکش اسیر می‌کند:« باز چی‌ شده معرکه‌ گرفتی؟» رعنا مانند مرشدان نمایش‌نامه خوان، در حلقه‌ی دختران می‌چرخد: « به‌گوش باشید، ما شرطی از پیش برده بستیم، تا کنیزکی بستانیم. همه شاهد باشید و ناظر...» دست‌هایش را به هم می‌کوبد. شیدا گیوه‌هایش را به پا می‌کند. نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به او می‌اندازد:« تشریف می‌برید غذاخوری ارباب؟!» تعظیمی ساختگی می‌کند. دختران خوابگاه پرهیاهو به طرف سالن غذاخوری می‌روند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای آمبولانس که با رقص نور گردان خودرو‌های پلیس، یک‌رنگ شده، دور و دورتر می‌شود. هنوز همهمه‌ی آژیر تمام نشده که صدای منصورخان، دایی حامد، لرزه بر تن مبینا می‌اندازد. سبیل‌های پرپشت و بدن ورزیده‌اش، کابوس کودکی او بوده. هیچ وقت از او روی خوش ندیده. مبینا خود را آن خرگوش اسیر در چنگال عقاب، خالکوبی شده بر بازوی منصور می‌بیند. حالا هم که می‌داند خواهر زاده‌اش نیست، دلیل این همه نامهربانی را می‌فهمد. مبینا با خود فکر می‌کند، حضور او بی دلیل نیست. حتما خبر لو رفتن حامد و مادرش، به گوشش رسیده و برای انتقام آمده است. چشم‌های گرد شده‌اش را بین منصور و آسیه می‌چرخاند. آسیه وقتی وحشتش را می‌بیند، رد نگاهش را تعقیب می‌کند و با دیدن برادرش، لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند. مبینا لبخند آسیه را تیر آخر و خود را سیبل هدف، می‌داند. به طرف سرهنگ می‌دود: «اومده منو بکشه، اون...اون منو می‌کشه...» قادری در آخرین لحظه، پیراهن شهلا را می‌گیرد. او را به کناری می‌اندازد. زمانِ نجات شهلا، با حضور رضا برادرش یکی می‌شود. رضا که از صحنه‌ی جلوی رویش گیج شده، یقه‌ی قادری را می‌چسبد... منصور با چشمانی به خون نشسته‌ رو به جمعیت فریاد می‌زند: «من منصور هستم، برادر این زن که بهش دستبند زدید، یعنی ناموس من...ناموس عرب، همه چیز اونه...ما اجازه نمی‌دیم پای ناموسمون به کلانتری و پاسگاه باز بشه.» پشت سر منصور صدای مردهای همراهش بلند می‌شود: «هیهات، هیهات...» سرهنگ کاظمی به طرف یکی از ماشین‌ها می‌رود. بلندگوی ماشین را در دست می‌گیرد: «سرهنگ کاظمی با شما صحبت می‌کنه، لطفا متفرق بشید. خانم‌ها برای پاسخ به چند سوال با ما به اداره پلیس میان. مقابله با پلیس و ایستادن در برابر قانون، جرم محسوب می‌شه. متفرق شید.» منصور با لحن طعنه آمیزی می‌گوید: «باید از روی نعش این جمعیت رد بشید.» مردان منصور چماق‌های خود را در هوا تکان می‌دهند. پا می‌کوبند: «اشحده الیتدنه ناموسی، اشحده الیتدنه ناموسی...» وای به حال کسی که نزدیک ناموسم بشه... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁   🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa