eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ امید با چشم، مسیر حرکت مبینا را دنبال می‌کند. محوطه‌ی باز محله، میدان دید وسیعی ایجاد کرده. امید از همان جایی که ایستاده است تا نبش کوچه‌ی خانه‌شان را می‌بیند. آسیه و مبینا به کوچه‌ی خودشان می‌رسند، مبینا نگاهی به پشت سر می‌کند، بااینکه چشمان درشت عسلی امید از دور مشخص نیستند اما عمق نگاهش را احساس می‌کند. بالاخره دل می‌کند و به انتظار آسیه پایان می‌دهد. آسیه زیر لب هرچه بدوبیراه بلد بود نثارش می‌کند. هنوز وارد کوچه نشده‌اند که ازدور ماشین پلیس را دم در خانه می‌بینند: « ای وای خدا مرگم بده، نکنه چیزی گفتی ورپریده؟» مبینا نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد: « من چیزی نگفتم، چندبار بگم!» آسیه برسرعتش می‌افزاید، از کنار جمع زنان نَمام می‌گذرد و خود را به سروان قادری می‌رساند: « سلام، چیزی شده؟» قادری چشم از لبه‌ی دیوار حیاط برمی‌دارد: «سلام! تا چی باشه این چیزی...همسرو پسراتون منزل هستن؟» آسیه دست‌و پای خود را گم می‌کند: « نه...یعنی نمی‌دونم...» قادری به چیزی که می‌خواهد رسیده، پس صحبت را کوتاه می‌کند: « باید فردا صبح به کلانتری بیان خانم هم همسرتون...» به برگه در دستش نگاهی می‌اندازد: « و دو پسرتون احمد و حامد. بگید حتما باید بیان...» قادری به طرف ماشین می‌رود. مبینا بالاخره لنگان لنگان به درخانه می‌رسد: « چی شده؟ چی می‌گفت؟» آسیه بدون اینکه کلمه‌ای بگوید، کلید را در قفل می‌چرخاند. مبینا هم پشت سر او وارد خانه می‌شود. کنارحوض لجن گرفته وسط حیاط می‌نشیند. دستش را جلو می‌برد تا آبی به صورت بزند، اما متوجه‌ی آب سبز رنگ حوض می‌شود. آهی می‌کشد: « توهم مثل آدمای این خونه لجن بستی؟ آب که یه‌جا بمونه می‌گنده! آدم چی؟ لابد با سکوت؟ من مثل تو یه جا نمی‌شینم تا بگندم!» هنوز درد ودلش با حوض تمام نشده که تنش با نعره‌ی آسیه به لرزه می‌افتد: «می‌خوای چه غلطی کنی موش کثیف! خودم دهنتو گِل می‌گیرم» آسیه به طرف او حمله‌ور می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa