eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 57 به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش برگشت و لباس پوشید و چادرش را هم سر کرد. داشت از خانه بیرون میرفت که چیزی یادش آمد. به سمت اتاق مسعود رفت و همانطور که تقه ای به در میزد آن را باز کرد. با صدای گرفته ای گفت: میرم امامزاده صالح مسعود که روی تخت دراز کشیده بود و حسن را رو سینه اش گذاشته بود و با او بازی میکرد با شنیدن صدایش نگاهی به او کرد. از صدای گرفته و چشمان قرمز و پوف کرده اش فهمید که گریه کرده است. اما چرا؟! معصومه که جوابی نشنید دوباره گفت: میرم امامزاده صالح آقای صالحی -بفرمائید! انگار منتظر همین بود! هنوز "بفرمائید" کاملاً از دهان مسعود خارج نشده بود که معصومه در اتاق را بست و رفت. نفهمید چه طور به امامزاده رسید! اشک هایش روان بودند و حتی وقتی راننده ی تاکسی از او پرسید "مشکلی پیش اومده؟!" جواب نداد! در این دنیا نبود! در یک خلسه ی عمیق با خودش و خدا و گذشته و اشتباهاتش بود! صدا ها را میشنید و تصویر ها را میدید اما همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود! گوشه ی خلوتی پیدا کرد و به دیوار تکیه داد. چادرش را روی صورتش کشید و آرام گریه سر داد: خدا جونم! تو رو به بزرگیت منو ببخش...من بد کردم...اشتباه کردم که واسه ی بنده ت خوب شدم...خدا به خودت قسم دیگه این چیزا واسه مسعود نیست...از ترس طلاقم نیست...تو که میدونی این اشکا دیگه واقعاً از سر پشیمونیه...خدایا منو بخش...اصن هر چی تو بگی...اگه میخوای مسعود طلاقم بده خب بده...اگه میخوای عمو مرتضی حرفشو به کرسی بشونه خب بشونه...اصن دیگه هیچی مهم نیست...فقط منو ببخش...خدایا ببخشم که بزرگیتو مهربونیتو ندیدم...خدایا من غلط کردم که عشقتو ندیدم...ندیدم که همه ش هوامو داشتی...غلط کردم که فقط گله و شکایت کردم...خدایا ببخش منو...جز تو هیشکی رو ندارم که عاشقم باشه! جونمو بگیر ولی منو ببخش...خدا!... آن قدر که توان داشت اشک ریخت و طلب بخشش کرد. با شنیدن صدای اذان چادر را از روی صورتش کنار زد. وضو گرفت و به همراه جماعت نماز خواند. دلش نمیخواست اما دیگر دیر شده بود و باید به خانه میرفت. سوار تاکسی که شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره به خلسه ای عمیق فرو رفت. قلبش آرام شده بود و خالی! دیگر سنگین و داغ نبود! حس میکرد میتواند تا بینهایت بخندد و همه چیز را به خدا بسپارد! حس میکرد بنده ی کوچکی است که در مهربانی بی حد خدا غرق شده است! حس و حال قشنگی بود! آرامش قشنگی بود! دیده شدن به چشم خدا را حس میکرد! به خانه که رسید مسعود را دید. روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره مانده بود. به اتاقش میرفت که شنید: دیر کردین با صدای گرفته ای که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت: توو حال خودم نبودم...وقتی اذان گفتن نمازمو همونجا خوندم و اومدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی بماند به اتاقش رفت.. -آقا مسعود...آقای صالحی...آقا مسعود چشمانش را به زحمت باز کرد. دستی به صورتش کشید و اخمی به پیشانی اش نشست. -بله؟! -اذان رو گفتن شال سفید و چادر نمازش روی سرش بود و مشغول پهن کردن سجاده ی مسعود بود. مسعود بلند شد و از اتاق بیرون رفت. معصومه هم سجاده اش را برداشت و به اتاق خودش رفت. دیگر که مسعود و جلب نظر او برایش مهم نبود، پس دلیلی نداشت که در اتاق او نماز بخواند! در اتاق خودش هم راحتتر بود و هم میتوانست بعد از نماز با خدا حرف بزند و باز هم طلب بخشش کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 58 مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود متعجب شد! بعد از نماز از سر کنجکاوی رفت تا ببیند که چرا معصومه برای نماز در اتاق او نمانده است. پشت در اتاق او بود که صدای گریه اش را شنید. لای در را کمی باز کرد و به حرف های او گوش سپرد. -خدا جونم! ببین دیگه واسه اون نیست...منو ببخش دیگه...خدایا! دیگه همه چیز دست خودت...همه چیز...عاقبت همه رو به خیر کن...حتی مسعود و البته حسن کوچولو رو...اون طفل معصوم فقط تو رو داره...خدایا! میدونم بد بودم و بد کردم ولی خواهش میکنم ازت دردی بیشتر از توانم سر راهم نذار...عاقبتمو به خیر کن نفس عمیقی کشید و با صدای خندانی گفت: خدا میدونم خیلی پر توقعما ولی خب نمیشه که دعا نکنم! دیگر حرفی نزد. از لای در به درون اتاق نگاه کرد و دید که معصومه اشک هایش را پاک کرده و مشغول جمع کردن سجاده اش است. همانطور به او نگاه میکرد که معصومه وقتی که در حال تا کردن چادرش بود، متوجه حضورش پشت در اتاق شد. مسعود برگشت تا به اتاق خودش برود که صدای قدم های معصومه باعث شد بایستد و به او نگاه کند. معصومه به شدت عصبانی بود و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت اشاره اش را که از خشم مانند تمام تنش میلرزید، جلوی صورت او گرفت و با صدای دورگه ای که به سختی آرام نگهش میداشت گفت: شما به چه حقی توی حریم شخصی من سرک میکشیدین؟! مسعود که از این رفتار او به شدت متعجب بود با بی خیالی گفت: اینجا خونه ی منه خانوم! -ولی اون اتاق به دستور خود شما مال منه آقا! -خب حالا چیزی نشده که اینقدر شلوغش میکنین...داشتید گریه میکردید منم کنجکاو شدم دلیلشو بدونم -دلیلش به خود من و خدای من مربوطه نه شما! مسعود اخم کرد و بدون حرف دیگر به اتاقش رفت. معصومه هم چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و سپس به اتاقش رفت. قرآنش را برداشت و بدون هدف خاصی آن را باز کرد. زیاد قرآن خواندن بلد نبود و فقط در این چند روز کمی خوانده بود. مشغول خواندن بود که آیه ای نظرش را جلب کرد. آیه ای که بار ها و بار ها با ترجمه خواند. آن قدر خواند تا آرام گرفت و لبخند دلنشینی زد. قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِٰنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ برای مسعود کمی سخت بود که این تغییر رفتار دوباره ی معصومه را درک کند. معصومه همان لبخند مهربان را بر لب داشت اما با مسعود رسمی حرف میزد و جلوی او روسری سر میکرد. در دادگاه هم بر خلاف فکری که میکرد معصومه گفت که میخواهند توافقی از هم جدا شوند. مسعود واقعاً از این حرف او جا خورده بود؛ اما معصومه کاملاً آرام و مطمئن بود. او خود را به خدا سپرده بود و میدانست که اگر خدا بخواهد آن ها از هم جدا نمیشوند! مسعود تمام این چند روز را سعی کرده بود از دلیل این تغییر ناگهانی معصومه سردربیاورد، اما هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر به نتیجه میرسید. دیگر تصمیم گرفته بود با خود او صحبت کند. برای جاری شدن صیغه ی طلاق فردا وقت محضر گرفته بودند و او فقط امروز را فرصت داشت تا با معصومه حرف بزند. به خانه رسید. حسن کوچولو در آغوشش خوابیده بود. او را به اتاق برد و به پذیرایی برگشت. معصومه روی مبلی نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 59 وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. ترسید و به سرعت خودش را جمع کرد. هندزفری اش را از گوشش بیرون آورد و نگاه پرسشی ای به مسعود کرد. مسعود دست به سینه شد و به پشتی مبل تکیه داد. -سلام -سلام -حرف بزنیم...باید حرف بزنیم -در چه مورد؟! -در مورد تو! تو! اولین بار بود که او را "تو" خطاب میکرد! معصومه پوزخندی زد و گفت: من؟! اونوقت چرا؟! -چون میخوام بیشتر ازت بدونم معصومه خنده ی عصبی ای کرد و هیچ نگفت. مسعود خودش را جلو کشید و آرنج دستانش را روی زانو هایش گذاشت و به روبه رو خیره شد. -بگو چرا روزی که عقد کردیم گفتی بهتره گاهی توو عذابا هم تنوع ایجاد شه؟! -اون موقع فکر میکردم زندگی قبلیم یه عذاب بوده -حالا چی فکر میکنی؟! -فکر میکنم امتحانه خدا بوده -از این امتحان برام بگو -چی بگم؟! -بگو توی گذشته ت چی بود که به خاطرش قبول کردی با من ازدواج کنی؟! معصومه نفس عمیقی کشید و لب تر کرد... قبل از اینکه حرفی بزند چیزی یادش آمد. به اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که روسری ترکمنی ای سر کرده بود، برگشت. روی همان مبل نشست و پاهایش را در آغوش گرفت. چند لحظه سکوت برقرار شد! معصومه خود را برای گفتن و مسعود خود را برای شنیدن آماده میکرد. -دختر دوم خونواده م...مژده، خواهر بزرگترم توی 14 سالگی به خاطر قلب مریضش مرد...مریم، خواهر کوچیکترم و محمد...)پوزخند زد( کسی که اسماً برادرمه ولی...(آهی کشید) ادامه داد: حیف...حیفه اسمه "محمد" که روی این به اصطلاح برادره...ده ساله بودم که مژده مرد...ده ساله بودم که فهمیدم برای مامان و بابام محمد ارزشش بیشتر از من و مریمه...ده ساله بودم که دلم واسه آبجی کوچیکم سوخت و محبتی که مادر نکرد من در حقش کردم...از دوازده/سیزده سالگی با خوندن کتابای آموزشی هنرای مختلف مثه بافتنی و خیاطی رو یاد گرفتم...پونزده ساله بودم که کار کردنو شرو کردم...(پوزخند زد) میخواستم پول جمع کنم، برم دانشگاه و خونه ی جدا بگیرم و از اون خونه راحت شم...تا دو ساله پیش هم کار بود و هم درس...رشته م عمران بود...مریم اون موقع تازه سال اول دانشگاه بود که اومد گفت آبجی خواستگار دارم!(خندید)...میدونستم نباید فعلا به مامان و بابا بگم...خودم پی گیره کاراش شدم...درباره ی پسره تحقیق کردم، باهاش حرف زدم و وقتی مطمئن شدم خواهرمو واقعاً دوست داره، به هر زحمتی بود اونا رو به هم رسوندم! تقریباً تمومه پس اندازم صرف خرید جهیزیه و برگزاری مراسم آبرومند برای یه دونه خواهرم شد...الان مریم و رضا یه بچه ی فسقلی دارن(شیرین خندید)...دیگه درسو رها کردم...واقعاً دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم و میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم...با خودم گفتم وقتی خونه ی مستقل اجاره کردم میرم سراغ ادامه ی درسم...ده برابره قبل کار کردم...بعضی شبا هم که خیلی از دست محمد و کاراش و توجهات و لاپوشونیا مامان و بابا آسی میشدم، میرفتم و خونه ی مروارید میخوابیدم! درسته ازم شیش سال بزرگتره ولی خیلی باهام جوره!...خلاصه اینکه این شد دلیل قبول کردن ازدواجم با شما!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 60 مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای معصومه صرفاً به خاطر دختر بودن، تلخ کرده بودند، متنفر بود! چرا این همه تبعیض را باید در زندگی اش تحمل میکرد؟! از پدر و مادر معصومه عصبانی بود! با صدای گرفته ای گفت: پس واسه همینه که حسن زود بهت عادت کرده...از بچگی، مادر بودی! پوزخندی زد و گفت: یه چی توو همین مایه ها! -حسنو دوست داری؟! محکم گفت: نه! مسعود نگاه متحیری به او کرد و پرسید: چرا؟! -چون من هیچکسو توی زندگیم دوست ندارم...اوج احساسی که به اطرافیام میتونم داشته باشم دلسوزیه!...دلم واسه مریم سوخت و براش همه کار کردم...دلم واسه حسن سوخت و باهاش مهربونی کردم...دلم واسه شما سوخت و همه رفتارای غیر قابل تحملتونو تحمل کردم(مسعود لبخند محوی زد)...دلم حتی واسه مامان و بابامم سوخت و قبل از اومدنه اینجا همه پس اندازه دو ساله مو دادم بهشون تا مجبور نشن دست پیش اون محمد دراز کنن...اوج احساسم به همه همینه...فقط واسه ی محمد و اون دو تا وحشی نمیتونم دلسوز باشم...همین چند روز پیش بود که برای اولین بار عاشق شدم!...(پوزخند زد) عاشق شما یا حسن نه ها!...عاشقه خدایی که عاشقمه!(نفس عمیق و آرامی کشید و لبخند دلنشینی بر لبش نشست) -پس دلیل تغییر رفتار دوباره ت این بود پوزخندی زد و گفت: بله!...اول گفتم شبیه نرگس بشم تا طلاق نگیرمو به اون خونه برنگردم...بعد دیدم خدا ولم نمیکنه!...اونقدر بهم آرامش داد تا اینکه شدم یه معصومه ی واقعی نه شبیه نرگس!...الانم دیگه برام مهم نیست که طلاق بگیرم یا نه...دیگه همه چیزو دست عاشق واقعیم سپردم...خودش بهترین عاقبتو برام رقم میزنه -اوهوم!...شبیه نرگس نیستی...نرگس از چهره گرفته تا وضع خونوادگیش با تو زمین تا آسمون فرق داشت! معصومه تک خنده ای کرد و چیزی نگفت. دوباره چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مسعود داشت به حرف های معصومه و زندگی سخت گذشته اش فکر میکرد. شاید کمی هم به او حق میداد که کسی را دوست نداشته باشد. حیف او با این قلب مهربان بود که نتواند کسی را دوست باشد. -چرا اینا رو تا حالا نگفتی؟! زهرخندی زد و گفت: مگه مهم بودن؟!...نه!...معصومه و گذشته ش و سختیاش واسه هیچکی مهم نیست(چشمانش خیس شد)...به جز خدا من واسه هیچکی مهم نیستم، هیچکی سکوت کرد. چه داشت بگوید؟! حق با معصومه بود... درون ماشین نشسته بود. حرف های دیروز معصومه عقل خفته اش را بیدار کرده بود. باورش نمیشد این همه اشتباه کرده باشد. به یک خلوت نیاز داشت. یک خلوت با نرگس! آفتاب محکم و گرم میتابید و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشانده بود؛ شاید هم به حماقت های چند ماه اخیرش اخم کرده بود! کلافه بود. از دست خودش کلافه و عصبانی بود. چه طور به اینجا رسیده بود؟! با بی عقلی هایش! باید قبل از اینکه با بی عقلی دیگری گره زندگی اش را کورتر کند، با خودش و خدا و نرگس خلوت کند. حسن را برای اولین بار دست معصومه سپرده بود. گفته بود برای رفتن به محضر خودش را میرساند. جلوی گلفروشی ای ماشین را متوقف کرد. طبق عادتش بیست و پنج شاخه نرگس خرید که دو تایشان نرگس زرد بودند. نرگس های خوش عطری که مشامش را نوازش میکردند و اخم عمیقش را تبدیل به لبخندی آرام کردند. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. گویا فقط مسعود بود که گاه و بی گاه یاد نرگسش می افتاد و برایش فرق نمیکرد که چه روزی از هفته است! جمعیتی حدود چهل نفر در حال که یک دست سیاهپوش بودند و صدای گریه و شیونشان بلند بود، دور قبر تازه پر شده ای حلقه زده بودند. با دیدن آن ها مسعود آهی کشید و عمیقاً آرزو کرد تازه درگذشته دختر جوانی مانند نرگس نباشد! روی قبری کنار قبر نرگسش نشست. قبر بوی گلاب میداد و از خیسی اش معلوم بود که کسی قبل از مسعود برای دیدن نرگس آمده است. شاخه گل های توی دستش را کنار هم روی قبر نرگس چید و همزمان با زدن ضربات آرامی به قبر، زیر لب فاتحه خواند. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درد دل ما بی تو فراوان شده آقا دل‌ها همه امروز پریشان شده آقا آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟ بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا @Parvanege ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مهربونا ♥️ امیدوارم نگاه پر مهر خداوند سرازیر دل مهربون تمام دوستان کانال پروانگی بشه...🦋 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا شکرت برای همه نعمت‌هایی که دادی و حواسمون نیست...🌈 @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌