فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ياد خدا آرام بخش دلهاست
در هر ثانيه صدايش بزن❄️
روزت را شبت را هر دمت را
متبرك كن با نام و ياد خدا⛄️
خدا، صداى
بندههايش را دوست دارد...❄️
#شب_بخیر
@Parvanege
ســلام
صبحِ پنجشنبهتون بخیر و شادی
زندگیتون پر از مهربونی
لحظههاتون سرشار از آرامش
سفرههاتون پر برکت
و لحظه لحظه عمرتون
سرشار از نعمتهای بی منت خدایی
امیدوارم
آخر هفته خوبی داشته باشید.☃️❄️
@Parvanege
شبهای پر از شهاب را خواهم ديد
درياچهی نور ناب را خواهم ديد
وقتی که سپيده میدمد میدانم
من چهرهی آفتاب را خواهم ديد
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمـان خــــواب های آشــفــتــه🍁
قسمت3
روزها بهانه مادرم را میگرفتم و شبها گریه میکردم بخاطر همین روز و شب تنبیه میشدم. وقتی صدایم پایین می آمد و هق هق ام خفه میشد، باز به مادرم فکرمیکردم. به اینکه الان چه کار میکند؟ تا به حال سرگردان کدام کوچه و خیابان شده؟
بعد صورت پدرم می آمد جلوی چشمم اینکه حتما تا آن موقع با مدیر بیخیال مهد دعوایش شده؟ و اوهم شانه ای بالاانداخته و اظهار بی تفاوتی کرده، مثل همان روزی که رهایم کرد و رفت بی آنکه لحظه ای به من فکر کند.
آخرش هم از فکر کردن به این خیالات خسته میشدم و از شدت گریه خوابم میبرد.
هفت سال بعد شبیه هزار سال گذشت. کم کم وارد نوجوانی شدم و قدکشیدم. بخاطر کتکهایی که از مشتری های مست و خمار گوگو می خوردم، بلاخره جلویش ایستادم که دیگر ساقی نمیشوم.
یکبارهم خواستم فرار کنم ولی فهمید و تهدیدم کرد مواد به من تزریق میکند. دیوانه شدن مشتری هایش را دیده بودم. از ترس خزیدم سرجایم. اما برعکس همیشه نه عصبانی شد و نه شیشه های مشروبش را توی سرم خورد کرد. رفت بیرون و زندانی ام کرد.
شب بایک لباس قشنگ اما کوتاه و تنگ آمد. گفت از فردا کارم عوض میشود. باید این لباس را بپوشم و با اسکورت اعظم در خیابانها ول بچرخم.
از اعظم بدم می آمد حسابی روانی بود. یکبار دیده بود به بچه گربه داخل باغ غذا میدهم پرسید؛دوسش داری؟
با سر تایید کردم. او هم بچه گربه را جلویم زنده زنده سوزاند.
از فردا شدم عروسک خیمه شب بازی آن عفریته. اول از پوشیدن آن لباس خجالت میکشیدم اما کم کم برایم عادی شد. حتی از ابراز توجه پسرها خوشحال میشدم. آشفتگی هیچ نگاهی هم برایم مهم نبود.*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خـواب هـــای آشــفــتــه🍁
قسمت4
روزهای آخر سال گوگو با خوشحالی گفت که یک هدیه برای خودش آورده. یک نفر که به جمع ما اضافه میشود. و من با خودم فکرکردم؛ یک زندانی دیگر!
دختری که گوگو به آن باغ جهنمی آورد از من بزرگتر بود ولی سنش به بیست سال نمی رسید. چشمهای درشت و شادابی داشت و برخلاف من، قدش خیلی کوتاه بود.
گوگو نمیگذاشت با او حرف بزنم اما فهمیدن اینکه از خانه فرار کرده کار سختی نبود. روزهای اول او را در اتاق بزرگ طبقه بالا جادادند و او با شوق از آزادی هایی که دارد با دوست پسرش تلفنی حرف میزد. اما عمر این سرخوشی ها کوتاه بود.
به هفته نکشید که همنشین من در اتاق آهنی ته باغ شد. ما به آن اتاقک تاریک، سنگ قبر و گاهی انفرادی میگفتیم. دوست که نه بیشتر شبیه هم سلولی ام بود. گفت پری صدایش کنم. پری شبها نمیتوانست بخوابد عین جغد مینشست بالای سرم و به من خیره میشد،
میپرسید:
-چطور تحمل میکنی؟
+مجبورم
-چرا فرارنمیکنی؟
+اون خونه ست که میشه ازش فرار کرد نه جهنم!
طعنه ام دلش را شکست. پشیمان شدم. چشمهای خیسش را ازمن برگرداند.
گفتم:
+تلخیمو بذار به حساب بدبختیام
-دردم اینه که راست میگی
+عادت میکنی
-خودتم میدونی که نمیشه... کثافت اگه گوشیمو نگرفته بود لااقل الان صدای پرهامو میشنیدم....
باهم گریه کردیم هرکس به حال خودش!
بیخبر از نقشه وحشتناکی که آن عفریته برایمان کشیده بود، شب را صبح کردیم.
فردای آن روز با سروصداهای غیرعادی که از محوطه باغ می آمد، بیدار شدم. رفتم جلو گوشم را چسباندم به در، کمی بعد صدای گوگو را شنیدم خطاب به کسی می گفت: خیلی کمه خرج لباساشونم درنمیاد. اگر هردو رو میخوای باید قیمتو ببری بالا وگرنه فقط یکی رو میفرستم*