الهی!
موجی از
شادی بیخبر بیاید
و توبره غمهایت را
در دریای فراموشی غرق کند ...!
#حس_خوب
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
اگر چرخ وجود من از این گردش فرو ماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
#مولوی
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ای كوی تو قبلهی مراد ادركنی
🕯ای دادرس روز معاد ادركنی
▪️ای گشته زفرط جود و احسان و عطا
🕯مشهور و ملقب به جواد ادركنی
#شهادت حضرت امام جواد علیه السلام #تسلیت🏴
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
هدایت شده از مهتاب
♡••
اگر قلب زیبایۍ دارۍ
داستانت درآخر
زیبا تمامـ مۍشود...
https://eitaa.com/joinchat/3760193829Cf874edde37
هدایت شده از دختر اقیانوس
چرا پنهان کنم؟
عشق است
و پیداست..
#هوشنگ_ابتهاج
https://eitaa.com/joinchat/555745720C4b8d848c93
هدایت شده از دختر اقیانوس
تو تنها می توانی
آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران،
بیهوده می جویند تسکینم...🌱
#امام_زمان ❤️
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے خندهی هومن که تا اون لحظه خیلی ملیح بود، پررنگ شد. به من نگاهی کرد ب
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
داداش: خواهش میکنم شما خودتون صاحب اختیارین بفرمایید.
آقا کامیار: راستش نیازی نمیبینم مقدمه چینی کنم؛ چون همه ما با هم آشنا هستیم و همین کارو آسونتر میکنه.
روبه داداش اضافه کرد: طاها جان همهی ما به این مسئله واقفیم که تو نقش پدر رو برای هستی داری. ما تابع اوامر شماییم اگه دوست داری اول شرایط خودت رو اعلام کن.
اگر دوست داری ابتدا هستی و هومن شخصا با هم صحبت کنن و نظراتشونو اعلام کنن بعد شما شرایطتو بگو در هر دو صورت ما وظیفمون انجام شرایط شماست.
داداش: این چه حرفیه اولا شما بزرگ این جمع هستید... ثانیا هستی خودش بزرگ شده و میتونه برای خودش تصمیم بگیره.
نوشین خانوم: ولی من مطمئنم، هستی بدون اجازهی شما کاری نمیکنه.
داداش سری تکون داد و گفت: در این صورت به نظر من، بهتره اول خودشون باهم صحبت کنن بعد اگر موافق بودن به سایر کارها برسیم.
کامیار: بسیار عالی... نظر منم دقیقا همینه، پس اگه موافق باشین این دو جوون برن صحبتاشونو بکنن تا ببینیم خدا چی میخواد.
وقتی همهی جمع موافقتشونو اعلام کردند، مارال رو به من گفت: هستی جان عزیزم با آقا هومن برید اتاقت صحبتاتونو بکنین.
سری تکون دادم از جا بلند شدم و با گفتن با اجازه از همگی، همراه هومن راهی اتاق شدیم.
ضربان قلبم روی ده هزار بود در اتاقمو باز کردم و وارد شدم. هومنم پشت سرم وارد شد و در رو بست.
من روی تخت نشستم. هومن روی مبل مقابلم.
سرم رو انداخته بودم پایین و به لبهی تخت خیره شده بودم.
سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی سرم رو بالا نیاوردم.
صدای خندوونشو شنیدم که گفت: چیزی پیدا کردی؟!
سرم رو بالا آوردم نگاهی بهش انداختم و گفتم: کجا؟؟؟
- لبهی تخت... آخه دوساعته خیره شدی بهش.
واای این الانم دست بردار نیست، شیطونه میگه بزنم دندونای قشنگشو ردیف کنم تو دهنش.
یه ندای درونی گفت: زیاد خودتو دست بالا نگیر تو در برابر اون صفری به صد...
مواظب باش!... اون تو رو له نکنه تو نمیخواد دندوناشو بریزی تو دهنش.
ایشششی به اون ندا البته در دل گفتم.
بعد از کمی مکث درمیون همون خنده گفت: وااااای... حتی تو ذهنم نمیتونستم، تو رو اینقدر خجالتی و سربه زیر تصور کنم... نمیدونی چقدر خنده دار شدی...
#پارت_346
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
مرز شخصی یعنی:
🍃نیازهای دیگران به نیازهای من اولویت ندارند؛ اما هرگز هم درخواست دیگران را با گستاخی پاسخ نمیدهم.
✨وظیفه ندارم دیگران را اصلاح کنم یا تغییر دهم؛ اما با همراهی نکردن پیشنهادهای بد مخالفتم را اعلام میکنم.
🍃فقط مسئولیت کارهای امکان پذیر به عهده من است.
✨مجبور به ادامه هیچ رابطهای نیستم هرچند از ابتدا سعی میکنم، درست انتخاب کنم.
#مهارتهای_زندگی
#تجربه
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے داداش: خواهش میکنم شما خودتون صاحب اختیارین بفرمایید. آقا کامیار:
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
فقط عاشقا میتونن درک کنن اون لحظه هر کلمهای که از لفظ دوم شخص استفاده میکرد و خطاب بهم میگفت چقدر شیرین بود...
احساس صمیمیت و نزدیکی با هر کلمهاش به عمق وجودم تزریق میشد.
هومن: خوبی؟؟
_هان... آره براچی؟؟
_آخه یه دفعهای رفتی تو فضا ... گفتم
شاید چیزیت شد.
- شما همیشه اینقدر شیرین زبونی؟؟
_تقریبا... چرا؟؟
_آخه تعجب کرده بودم تا الان ندیده بودم اینقدر بامزه بشین.
- خب دلیلش کاملا واضحه؛ چون هر کس شایستگی دیدن شیرین کاریای منو نداره.
وااااااااااااااااای... این چرا اینقدر خودشیفته است... حیف خیلی دوسش دارم وگرنه با جفت پا، پرتش میکردم بیرون، مغرور خودشیفته.
- همون بهتر میترسم چشم بخورین بمونین رو دست نوشین خانوم.
- شما نگران نباشین خواهان زیاد دارم.
اینبار بهم برخورد دوست نداشتم جلوم حرفی از خاطرخواهاش بزنه...
با عصبانیت پنهانی گفتم:
_خوش به حال شما که این قدر خواهاناتون زیادن؛ فقط یه سوال برای من پیش اومده... اگه اینقدر خاطرخواه دارین، چه دلیلی بود بیاین خاستگاری من؟
باکمی مکث خیره شد توچشام و گفت: _عشق فقط یکبار بوجود میاد...
وقتیم بوجود اومد کاری با انسان میکنه که همه در نظرش بی ارزش میشن جز معشوق.
تمام شادیها دنیا رو با این حرفش بهم هدیه کرد.
زل زدم توی عمق چشاش؛
محاله این چشارو با کسی شریک بشم با صداش به خودم اومدم: فکراتو کردی؟
سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم...
دوباره پرسید:خب نتیجه؟؟
قبل از پاسخ به سوالش پرسیدم: میشه لطفا اول شما خواسته هاتونو از همسر آیندتون بگین؟
لبخندی زد و گفت: خواستهی زیادی ندارم! فقط این که به نظرات و عقایدم احترام بذاره و این که باهام صادق باشه همین.
(حس ترسی توی وجودم شکل گرفت یعنی من با هومن صادق بودم، خب معلومه نه هنوز چیزی از گذشتم بهش نگفته بودم و فکر نمیکنم قرار باشه بگم)
بی توجه به اون حس دوباره پرسیدم: شراطیتتون در مورد رفت و آمد همسرتون چیه؟
- متوجه منظورت نمیشم.
- منظورم اینه که احتمالا شما که از اون دسته آقایونی نیستین که وظایف زن رو فقط به کارکردن در خونه و تربیت فرزند محدود میدونن.
لبخندی زد و گفت: به هیچ عنوان به نظر من خانوما هم به اندازهی آقایون در جامعه سهم دارن؛ ولی خب همونطور که گفتم دوست دارم در بعضی شرایط خانومم به نظراتم احترام بذاره که اونم مجبورش نمیکنم... سوال
دیگه ای نداری؟
لبخندی زدم و گفتم: فقط یکی مونده... دوست دارم بدونم از چه زمانی متوجه حستون نسبت به من شدین؟...
#پارت_347
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁