eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔐 نکات کلیدی هنگام بروز اختلاف در زندگی مشترک: ۱.‌این فردی که دارم باهاش صحبت می‌کنم، دشمن نیست بلکه یکی از عزیزترین افراد زندگیم هست. ۲. الان چون عصبانیم همه چیز رو بد می‌بینم، شریک عاطفیم اونقدرام که الان فکر می‌کنم بد نیست. ۳. جروبحث و دعوا در هر رابطه‌ای پیش میاد و طبیعیه، این که ما با هم بحث می‌کنیم به این معنا نیست که رابطه‌ی عاطفی و احساسی‌مون داغونه. ۴. هدف از این جروبحث اثبات بر حق بودن خودم و اشتباه شریک عاطفیم نیست، هدف اینه که همدیگه رو بهتر درک کنیم. ۵. ممکنه که در آخر این جروبحث به نتیجه‌ای نرسیم و این خیلی طبیعیه... مسائل رابطه  اونقدر ساده نیستند که با یه گفتگو چند دقیقه‌ای حل بشن. ۶ . نیازهای شریک عاطفیم به اندازه نیازهای من، مهمه و اولویت داره؛ باید اون‌ها رو هم در نظر بگیرم. @Parvanege
باور مثبت 🔺 افرادی که فعالیت‌شان را با نگرش مثبت آغاز می‌کنند، دستاوردهای مطلوبی به دست می‌آورند؛ زیرا آن‌ها اعتقاد دارند که موفق می‌شوند و قطعا به پیروزی می‌رسند. اشخاص برنده ابتدا در ذهن خود برنده می‌شوند و بعد این موفقیت را در صحنه‌ی زندگی آشکار می‌کنند. آن‌ها همیشه مثبت می‌اندیشند و از ناملایمات مسیر هراسی ندارند. 💥برای خلق یک زندگی عالی باید با اعتقادی راسخ باور داشته باشیم؛ توانایی آفریدن زیباترین زندگی را داریم🌿 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یگانه آفریدگار جهان! ما شکرگزاریم که امروز به ما فرصت زندگی دادی! تا شکرگزار نعمت‌هایت باشیم ⛲💙 @Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے همون لحظه صدای بوق ممتد تلفن توی گوشم پیچید؛ اما این بار دیگه به خودم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے باصدای خشکی گفت: چرا بدون در زدن اومدی داخل؟ سعی کردم حالا که تاحدودی نرم شده، آرومتر برخورد کنم... قدم قدم جلو رفتم، کنارش ایستادم... زل زدم توی چشماش گفتم: کجابودی؟؟؟ چرایه زنگ نزدی؟ پوزخند تلخی زد: مگه مهمه؟ دستم رو گذاشتم روی شانه‌اش: معلومه که مهمه... معلومه که نگران میشم... این چه حرفیه... نکنه فکر کردی؛ چون دروغ گفتم حق این که دلواپست بشم رو ندارم؟! هااان...؟! کمی سکوت کرد؛ فقط زل زده بود به چشمای اشک آلودم... با بغض گفتم: _هومن!... ادامه حرفم تداخل پیدا کرد با گفتن سریع جانم از زبون هومن... هومن: جانم؟! ناباورانه زل زدم به ابروهاش که داشت درهم کشیده میشد (قیافه‌اش مثل کسایی شد که تازه یادش اومده چی گفته) بی توجه به تمام سرد بودن‌هاش مقابلش ایستادم... با تمام وجود کشیدمش توی بغلم، با لذت عطرش رو به ریه‌هام کشیدم گفتم: دوست دارم... تمام هستی تویی... دوست دارم. حس کردم که دستش می‌خواست دور کمرم حلقه بشه... این عکس العمل از طرف هومن، نشون از دلتنگی بود... لبخند محوی زدم. دلم می‌‌خواست مثل قبل، سرم رو بذارم روی شانه‌ی مردانش... یهو یه فکری به سرم زد تا خواستم لب بازکنم تمام حقایق رو همین‌جا بگم، تلفن همراهش زنگ خورد... به آرومی من رو ازخودش جدا کرد بادیدن شماره‌ی مخاطب اخماش تو هم رفت... با لحن سردی گفت: برو بیرون!... با تعجب گفتم: چی؟؟! داد زد: گفتم... برو بیرون!... نشنیدی؟ این‌قدر محکم و کوبنده گفت که بی هیچ حرف دیگه‌ای رفتم بیرون در اتاق رو بستم. روی مبل رو به روی در اتاقش نشسته بودم... یه 15دقیقه‌ای میشدکه اومده بودم بیرون... هومن داشت با تلفن حرف می‌زد؛ اما هرچی سعی کردم بفهمم چی میگه یا با کی حرف می‌زنه... نشد که نشد... تا خواستم از جام بلند بشم در اتاق باز شد. خیلی شیک و رسمی اومد بیرون، اولش فکر کردم بخاطر مناسبت دیشب تیپ زده؛ اما وقتی دیدم از کنارم رد شد با تعجب پرسیدم: جایی میری؟! به سمتم برگشت. هومن اخم کرده بود. این‌قدر که یه لحظه از پرسیدن این سوال پشیمون شدم... اما خودم رو نباختم. پرسشگرانه زل زدم بهش... هومن خیلی سرد گفت: اگه می‌خواستم بدونی بهت می‌گفتم... به سمت در خروجی رفت که بدو بدو به سمتش رفتم و با صدای محزونی گفتم: هومن صبرکن! بذار... هومن میون حرفم اومد: _هستی الان وقتش نیست... برو کنار کار دارم. ... 🍁🍁🍁🍁
🌸 جز خـدا کیسـت؟! که ‌در سایـه ‌مهـرش ‌باشیـم. 🌸 رحمـت ‌اوسـت که ‌ ‌پیوسته ‌پنـاه ‌مـن ‌و توسـت... 🤲خدایا! با توکل به اسم اعظمـت روزمـان را ختم بخیر بگردان و با دعای عج💚 حاجات دوستان و همراهان همیشگی «پروانگی» را برآورده بگردان! @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام روز خوش دوستان عزیز قدیمی❤️ ایام وفق مرادتان و همراهان عزیز جدید 🎊خیر‌ مقدم و خوش‌آمدید💐 روزگارتون گرم محبت و در کنار خانواده لب‌تون خندان و دل‌تون سبز💚 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے باصدای خشکی گفت: چرا بدون در زدن اومدی داخل؟ سعی کردم حالا که تاحدود
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے این‌بار من داد زدم: پس کی وقتشه؟ تو چرا این‌جوری شدی؟ چر ابه حرف من گوش نمیدی؟... هومن من دیگه خسته شدم... عصبانی دور خودش چرخید و با صدای بلندی گفت: می‌خوای بدونی چرا این‌جوری شدم؟ آره!.... چون بی اعتماد شدم؛ چون بقول خودت خسته شدم... من دیگه تحمل این زندگیه کوفتی پر از تنش، دروغ، پنهون کاری، دعوا و مرافه رو ندارم. اومد رو به روم ایستاد: این شخصیت جدید منه، سرد، بد اخلاق، خشن و بی اعتماد... پسندیدی که خوب وگرنه... با بغض گفتم: وگرنه چی؟!... ها... مگه میشه یه آدم این‌قدر زود تغییر عقیده بده؟ هومن پوزخند زد و با حالت مسخره‌ایی گفت: عهههه... چرانشه؟!... هستی خانوم شخصیت جدید همسرشون رو نمی‌پذیرن؟ خواست بره بیرون که دستم رو مانعش کردم... با گریه گفتم: مگه نیومدی که حرف بزنیم؟... هومن خندید: نه!... با لودگی گفت: فعلا دارم میرم عشق و صفا با بچه‌ها... اومدم حاضرشم... دیگه گریه نمی‌کردم با حالت جدی زل زدم به چشمای مشکی‌اش گفتم: دروغ میگی... تو اومدی چون بهت زنگ زدم... چون گفتم اگه تاصبحم نیای منتظرت می‌مونم، برای همین اومدی، مگه نه هومن؟... سکوت کرد... داشت آمپرم می‌زد بالا... جمله آخرش برام گرون تموم شد. وقتی سکوتش رو دیدم با غضب گفتم: لعنتی من تمام روز رو بخاطر سالگرد ازدواج‌مون توی این خونه‌ی... میون حرفم اومد:خونه‌ی خالی از صداقت و اعتماد... همین‌طور که می‌رفتم سمت میز داخل آشپزخونه گفتم: من تمام این‌هارو به عشق تو آماده کردم. حالا با دوست‌هات می‌خوای بری عشق و صفا؟!.... هومن اگه قصد داری تنبیه‌هم کنی این روش درستی نیست... توحق نداری بازندگیمون بازی کنی... اومد سمتم با فریاد گفت: من حق ندارم با زندگیمون بازی کنم؛ اما توحق داری؟... من حق ندارم، دروغ بگم؛ اما تو حق داری؟ من باید صادق باشم؛ اما تو نه؟ من نباید زندگی و غرور و شخصیت تو رو به بازی بگیرم؛ اما تو اجازه داری هر غلطی دلت می‌خواد بکنی... برای یه لحظه به معنای واقعی تعادل‌شو از دست داد... آن‌چنان رومیزیه، میز رو کشید که تمام ظروف ریخت زمین و خورد خاکشیر شد... همین‌طور که سرم رو بادست‌هام گرفته بودم. اون عربده می‌زد ... صندلی‌ها رو پرت می‌کرد؛ فقط یه گوشه روی زمین نشستم که همزمان شد با پرت شدن شاخه‌های گل رز روی اپن آشپزخونه به سمتم ازجانب هومن... با خشم گفت: دفعه آخرت باشه به عشق من، کاری انجام میدی... رفت سمت در و قبل از خارج شدن گفت: بهتره تا یه مدتی همو نبینیم. *** سرم‌ رو به شیشه ماشین چسبوندم با چه امیدی از خونه داداش طاها اومده بودم بیرون... چه خیال خامی داشتم که فکر می‌کردم هومن حتما شب میاد و به حرف‌هام گوش میده و بعدم همه چی به خوبی تموم میشه؛ ولی زهی خیال باطل... با صدای زنگ موبایلم از افکارم بیرون کشیده شدم. نگاهی به صفحه‌اش انداختم از بیمارستان بود. اخمام درهم کشیده شد. لعنتی تازه یادم اومد که هیچ اطلاعی درمورد غیبتم به مدیریت بیمارستان ندادم تا یکی رو جایگزینم کنند... دکمه اتصال رو زدم و تماس برقرار شد... ... 🍁🍁🍁🍁
بیدارشو ای دل که جهان می‌گذرد وین مایه‌ی عمر، رایگان می‌گذرد در منزل تن مخسب و غافل منشین کز منزل عمر کاروان می‌گذرد *مولانا @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هیچ وقت به بن بست نمی‌رسه کافیه چشمت رو باز کنی! و راه های باز روبروی خودت رو ببینی!... تو اگه خودت رو باور کنی! هر معجزه‌ای میتونه اتفاق بیوفته ان‌شاءالله وجود نازنین صاحب عصر و زمان عج دعا گویتان باشد...☘ شب خوش 🌙 @Parvanege ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا