eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️سلام امام زمان خوشا صُبحے☀️ ڪہ خیرَش را تو باشے ردیـفِ نـابِ شِعــرش را تو باشے💚 خوشا روزے ڪہ تا وقـٺِ غروبش دعـاےِ خوب و ذڪرش را تو باشے @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شهــادت 🕯امام کاروان اسرای کربلا ▪️نگین آرامش قلب اهل حرم 🕯یعقوب دشت کربلا پسرحضرت ارباب🖤 🕯بزرگ مرد مناجات و دعا ▪️حضرت امام سجاد علیه السلام @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سلام دوستان پروانگی امروزتون خوشبوتر از هر گل روزتون به خيـر و توأم با آرامش و موفقیت☘ ان‌شاءالله روزتون پر از مهربونی و سرشار از عطر خدا به زيبايى گل‌ها و پر از آرزوهای برآورده شده 🤲 صبح‌تون بخیر ❤️ @Parvanege
💕 پشتِ پرچینِ نگاهم بنشین شعر بخوان من به آن زمزمه‌ی زیرِ لبت محتاجم همسران💞 با هم صحبت کنید😊 @Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے در رو پشت سر صنم بستم و به سالن برگشتم... حس بهتری داشتم. همیشه بعد از
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے گوشی‌مو روی میز گذاشتم یعنی میشه فردا همه چیز تموم بشه؟؟؟ منتظر صدای ندای درونم بودم؛ ولی اون برای اولین بار سکوت کرده بود.... بهتره بیخیال فکرکردن بشم و برای فرار از فکر و خیال به کارم برسم... از جایم بلند شدم به سمت گاوصندوق رفتم که درش رو ببندم باز اگه چیزی گم بشه هومن شاکی میشه. قبل از اینکه درش رو ببندم یه پاکت مهر و موم شده نظرم رو جلب کرد... مجددا روی زمین نشستم همون پاکته رو برداشتم حسابی محکم کاری شده بود... یه حسی بهم می‌گفت دست نزن!... هستی اگه هومن بفهمه باز بهونه میشه دستش ... ولی یه حس دیگم بهم می‌گفت توی این جعبه چی میتونه باشه که این‌قدر محکم کاری شده... در آخر حس دوم پیروز شد به آرومی چسبایی که به یه طرف پاکت زده بود رو باز کردم و محتویات داخلش رو بیرون ریختم. نفس عمیقی کشیدم... نمیدونم چرا یه دفعه حس نگرانی بهم دست داد؟؟ چندتا نفس عمیق دیگه کشیدم تا آروم بشم، بعد یه دونه از برگه‌هاشو برداشتم.... شروع به خوندنش کردم. چشمام چهارتا شده بود اینا دیگه چی بودند. دستمو روی چشمام گذاشتم و فشاری بهشون وارد کردم. قلبم به شدت به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید... با صدای لرزونی مجدد زیر لب مشغول خوندن شدم: بسمه تعالی ضمن تقدیر و تشکر از جناب هومن رضائی که با مساعی خداوند تعالی و همکاری گروهی از همکاران محترم موفق به پیروزی در پرونده‌ای که امنیت کشور را مورد تهدید قرار داده بود اینجانب جهت تشکر از نامبرده ایشان را از رتبه.... چشمام تار شد. خدایا!... اینا دیگه چی بود... خواستم ادامه‌اشو بخونم که چشمم به برگه‌ی زیریش که اسم طاها تمجید داخلش نوشته شده بود... افتاد. بادستایی لرزون برش داشتم: مستقیما رفتم همون جمله‌ای رو خوندم که اسم داداش طاها توش نوشته شده بود: ارتقای سطح بدلیل موفقیت در پرونده‌ی طاها تمجید. سرم گیج رفت... برگه‌ها از دستم پخش شد و روی زمین افتاد، روی یکیشون بزرگ نوشته شده بود پرونده‌ی قاچاق در ارتباط با طاها تمجید. تکیه‌امو به دیوار دادم و برگه رو برداشتم از اول مشغول خوندنش شدم... هنوز به انتهای متنش نرسیده بودم که احساس کردم تمام محتویات معده‌ام داره به سمت گلوم هجوم میاره.... دستم رو جلوی دهانم گرفتم با دست دیگم از دیوار کمک گرفته و به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم. ... 🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
زندگی مشترک 🍁دعوا بین زوجین اجتناب‌ناپذیر است؛ اما قوانینش را رعایت کنید: 💛 در جمع دعوا نکنید. 💛 فقط روی مشکل تمرکز کنید. 💛 به گذشته باز نگردید. 💛 کنایه نزنید. 💛 توهین نکنید. 💛 خوب بشنوید. @Parvanege
تــو از فــرق تا قـــدم جـــــانی🦋 *سعدی @Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے گوشی‌مو روی میز گذاشتم یعنی میشه فردا همه چیز تموم بشه؟؟؟ منتظر صدای
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے داخل آینه نگاهی به خودم انداختم یه تیپ سرتاپا مشکی، نگاهی به چهره‌ام انداختم... زیر چشمام گود افتاده بود. لبام خشک خشک و پوستم عین گچ دیوار سفید شده بود. پوزخندی زدم. با صدای نوشین جون به سمت پایین به راه افتادم.... همه‌شون روی مبل نشسته بودند داداش طاها، مارال،آقا کامیار، کامران،نوشین جون ،مهرداد و در آخر کسی که باعث تمام این ماجراها شده بود، شیده... که من واقعا در عجبم با چه رویی پا شده اومده این‌جا... سرم بشدت گیج رفت. دست‌مو از دیوار گرفتم و لحظاتی چشمامو بستم... به سختی خودمو به یکی از مبل‌ها رسوندم و روش نشستم ... درست مقابل داداش طاها. نگاه نگرانش رو به خوبی حس می‌کردم چشماشو که دیدم یاد اون برگه‌های لعنتی افتادم... چشمامو بستم و سرم رو به مبل تکیه دادم؛ انگار همه فهمیده بودند من امروز حالم از همیشه خراب‌تره به همین خاطر هیچغکس هیچی بهم نمی‌گفت... چشمامو تا زمانی که صدای خدمتکار مبنی براین که آقا هومن اومدند، باز نکردم.... باز کردن چشمام همزمان شد با وارد شدن هومن به داخل خونه.... همه بلند شدند؛ ولی من بی هیچ حرکتی سرجایم نشستم... فقط برای یه لحظه نگاهی بهم انداخت. رو به همه سلام خشکی داد. هنوز یه قدم برنداشته بود که با دیدن مهرداد اخماش به شدت تو هم رفت... با ناتوانی سرم رو به سمت مهرداد برگردوندم، با شرمندگی داشت بهش نگاه می‌کرد ... جیگرم آتیش گرفت. دقایقی با نگاه سرد به مهرداد نگاه کرد. بعد از اون رو به جمع پوزخندی زد و گفت: مثل این که حضور من این‌جا اضافیه... ترجیح میدم، راه اومده رو برگردم. برگشت به سمت در، هنوز اولین قدم‌شو برنداشته بود که صدای جدی آقا کامیار مانعش شد: _هومن برگرد!... سرجات بشین... همین الان! ... 🍁🍁🍁🍁
💎امام سجاد علیه السلام: «چهار خصلت اســت كه در هر كس باشد، ایمــانـش كامــل و گناهــانش بخشـــوده خواهدبود، و درحالتی خداوند را ‏ملاقات می‌كند كه از او راضی و خوشنود است: ‏۱- تقوای الهی با كارهایی كه برای مردم به دوش می‌كشد. ‏۲ - راست گوئی و صداقت با مردم. ‏۳ - حیا و پاكدامنی نسبت به تمام زشتی‌های در پیشگاه خدا و مردم. ‏۴ - خـوش اخلاقی و خوش برخوردی با خانواده‌ی خود.»* *مشكاة‌الانوار، ص۱۷۲ علیه‌السلام @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا