پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے نگاهش کردم: چی تا کی داداش؟ - تا کی میخوای به این رفتار دروغینت ادا
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
ماارل ناباورانه گفت: چی داری میگی هستی؟ متوجهی؟
- دوست نداری؟ ببخش من همینم دیگه بهتر از این نمیشم، شخصیت حالت تهوع آوری دارم نه؟
رو به داداش گفتم:
ولی داداش رفتار امروز من تظاهر نبود آیدا دیروز شایدم پریروز دقیقا روز اول عید برای
همیشه توی ذهن و قلبم مرد (تک تک سلولام زمزمه سردادن که داری دروغ میگی، ولی من نیاز داشتم به این تلخ بودن) ادامه دادم:
نه تنها آیدا بلکه تک تک افرادی که توی گذشتهی زندگیم وجود دارن...
روبه مارال: از این به بعد من همینم خوشت بیاد یا نیاد برام مهم فقط و فقط خودمم و بچهای که قراره بی پدر بزرگ بشه.
روبه داداش:
پس بهتره اینقدر با این حرفات سعی نکنی زندگی دوبارمو بهم برگردونی سعی نکن با خورد کردنم کاری کنی بلند شم و بایستم چون دیگه
قرار نیست ایستادنی برای هستی وجود داشته باشه.
باقدمهای بلند خودمو به آشپزخونه رسوندم سمیه جون داشت میز رو آماده میکرد
با دیدنم نمیدونم چه شکلی بودم که مات و مبهوت فقط نگام کرد
از داخل کابینت یه بشقاب برداشتم به سمت گاز رفتم در قابلمهی برنج رو برداشتم.
داغیش درحدی بود که از دستم ول شد و افتاد روی زمین، مهم نبود
دیگه سوزش و درد مدتهاست برام بیاهمیت شده به اندازهی یک کفگیر
برنج و دوسه قاشق خورشت داخل بشقاب ریختم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
قاشقای غذا رو پشت سرهم قورت میدادم بدونیکه حتی بدونم دارم چی میخورم ... بدون این که طعمشو حس کنم،
البته چرا طعمش خیلی آشنا بود مزهی بغض میداد بغض از سر تنهایی بغض داشتم چون با وجود
این که آیدا با رفتنش، نامردی رو در حقم تموم کرد همین الان که اینجا نشستم تک تک سلولام آغوشش رو ازم طلب میکنه و دلم داره برای دیدنش پر میکشه...
مطمئنم یه کفگیر بیشتر نکشیده بودم ولی چرا تموم نمیشد خسته شدم از بس سنگینی نگاه مارال و داداشو حس کردم و سربالا نیاوردم.
با صدای برخورد قاشقم به بشقاب خالی به خودم اومدم تموم شد
اصلا چی بود قورمه سبزی پس چرا دیگه از خوردنش لذت نبردم.
از جام بلند شدم و ایستادم. پشت سینک ظرفمو بشورم لبخند تلخی زدم با صدای گرفتهای گفتم: اولین غذای کاملی که بعد از اینکه فهمیدم باردارم خوردم قورمه سبزی بود.
دستامو خشک کردم و گفتم:
سمیه جون، هومن قورمه سبزیای شما رو خیلی دوست داشت... درست مثل
ِمن... حالا اولین غذایی که خوردم قورمه سبزی و دستپخت شما بود...
#پارت_520
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے ماارل ناباورانه گفت: چی داری میگی هستی؟ متوجهی؟ - دوست نداری؟ ببخش
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
قاشقی که شسته بودم از دستم افتاد صداش توی سرم اکو شد
دستامو کلافه روی سرم گذاشتم مارال خواست به سمتم بیاد که با قدمهای بلند از کنارشون عبور کردم و بی توجه به صدا زدن مارال وارد اتاق شده و در رو قفل کردم.
توی تاریکی روی تخت نشستم سرمو به پشتش تکیه دادم و چشامو روی هم گذاشتم برای دست اوردن جرعهای آرامش اما دریغ...
***
پلهها رو به سرعت طی کردم مارال روی مبل نشسته بود داشت فیلم نگاه میکرد با عجله به سمتش رفتم با دیدن هراسم کمی ترسید با عجله گفت: چی شده هستی؟
- شماره آیدا رو میخوام مارال همین الان... داری؟
مارال از این یه دفعهای به یاد آیدا افتادنم با تعجب نگاهم کرد.
سر درگم گوشیشو برداشت و شماره آیدا رو برام آورد سریع از دستش گرفتم با شمارهی توی گوشی مطابقت دادم.
تکیهامو دادم به مبل دستمو گذاشتم روی
سرم خودش بود. چطور نفهمیده بودم.
بی توجه به مارال که با نگرانی ازم دلیل این خواسته رو میپرسید.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم.
مارال مثل اینکه عادت کرده بود به این رفتارای ناگهانی من چون سکوت کرد و چیزی نگفت.
روی تخت افتادم... هستی احمق... چطور نفهمیدی اون ناشناسی که تک تک پیاماش مبنی بر دلتنگی فاصله و جدایی بود، همون آیدای گمشدهی خودته...
همون ناشناسی که ازش پرسید چرا از سرنوشتت شاکیایی؟
تکیهامو به پشت تخت دادم. نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. این پیامش اینقدر واضح بود که به ناشناس بودنش شک کنم برای هزارمین بار اس آخرش رو زیر لب زمزمه کردم:
بیتاب و دلتنگم نمیشوی؟... بیقراری نمیکنم فراموشیمان مبارک.
دستام میلرزید میخواستم جواب آیدا رو بدم یعنی این ممکنه یعنی آیدا واقعا برگشته و من مدتیه با آیدای خودم با همدمم از طریق پیام حرف میزدم
و نمیدونستم.
اشک دیدم رو تار کرده بود با همون دید تار براش نوشتم:
وقتی اشکهایم بر روی زمین میریخت تو هرگز ندیدی که چگونه میگریم تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی و چشمانم را در انتظار نگاهت گریان گذاشتی.
خیلی چیزا تغییر کرده بهتره ندونی هیچ چیز رو ندونی اینطوری خیلی بهتره.
براش ارسال کردم و بلافاصله گوشیمو خاموش کردم.
دلم داره برات پرمیکشه، ولی میخوام یکم تلخ و بیرحم باشم، ببینم چه مزهای داره.
#پارت_521
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے قاشقی که شسته بودم از دستم افتاد صداش توی سرم اکو شد دستامو کلافه ر
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
دست به سینه روی تاب نشستم و هوای زیبای بهاری رو به ریههام کشیدم
عید تموم شد در طی سیزده روز عید حتی برای لحظهای پامو از خونه بیرون نذاشتم
همه چیز عادی گذشت امروز بعد از پونزده روز از خونه رفتم بیرون
از بیمارستان باهام تماس گرفتن دکتر کارم داشت باید میرفتم میدیدمشون وگرنه در آینده اگرمیخواستم به کارم ادامه بدم که مطمئنا
همین طوره به مشکل برمیخوردم.
الانم یه مرخصی نه ماهه گرفتم و قراره بعد نه ماه و وضع حمل، دوباره کارم رو داخل بیمارستان شروع کنم.
پونزده روز از برگشتن آیدا میگذره، ولی حتی حاضر نشدم یه بار ببینمش
روحم خسته بود ونمیخواستم با این روح خسته کسی رو ببینم که رفت تا روح خستهشو مداوا کنه و برگرده...
ولی نمیتونم انکار کنم امروز از صبح دلم بیتابی میکنه
که به یه طریقی تولدشو بهش تبریک بگم....
باد سردی در فضا پیچید از جام بلند شدم این روزا مقاومتم در برابر سرما هم کم شده بود.تازگیا خیلی برام مهم شده،
سلامتیش حتی مهمتر از سلامتیه خودم...
قبل از این که در رو باز کنم متوجه یه جفت کفش غریبه شدم.
شونه.ای انداختم چه اهمیتی داشت هرکی میخواد باشه در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
به محض ورودم به خونه بوی آشنایی رو حس کردم.
آروم قدمامو برداشتم صدای مهرسا رو شنیدم: خاله جون امروز چند سالت شد؟
دستم ناخودآگاه روی قلبم رفت داشت از شدت بیقراری داشت از سینه ام بیرون میزد
چشمم خشک شده بود روی قامت زنی که پشت به من روی مبل نشسته بود.
ارسلان: آله... سلام.
#پارت_522
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
زندگی آب روانیست روان میگذرد،
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد...
الهی
به حق #امام_حسین علیهالسلام
بهترین تقدیرها را برای شیعیان
رقم بزن.
#اربعین
#کربلا
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
🔸دو محور مهم در زندگی مشترک:
۱. اعتماد
۲. احترام
☘اگر هر کدام از این دو محور آسیب ببینند، ممکن است رابطه صمیمانه کاملا از بین برود. این دو، خط قرمزهایی هستند که هیچگاه نباید از آنها عبور کرد؛ زیرا رابطهی زن و شوهر به سمت ویرانی میرود.
هرگاه احترام و اعتماد در زندگی زناشویی از بین برود؛ پناهگاه أمن خانه و زندگی مشترک تبدیل به جهنم میشود.
#همسرانه
#خانواده
@Parvanege
🔸اگر داغی به پا دارند
تاول نیست، میدانم
زمین بوسیده
در هر گام پای زائرانت را🌿
#یااباعبداللهالحسین
#کربلا
#اربعین
@Parvanege
سلام امام زمان عج💚
اے راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکستهےِ ما، برگرد
مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد
دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
دارم ســـلام حضــرتِ اَربابِ ڪربلا
از عمق جان خستہ و بےتابِ ڪربلا
آرامشم دوباره ربودهاست یاحُسین
دیدمدوبارهنیمہےشبخوابِڪربلا
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اربعین
@Parvanege
🌸پروردگارا
بی نگاه لطف تو
هیچ کاری
به سامان نمیرسد.
🌸نگاهت را از ما دریغ نکن
و با دستان
قدرتمند و توانايت
چرخ روزگارمان را بچرخان
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#حس_خوب
@Parvanege