احترام به همسر
🔸زن و شوهر دو فرد بالغ میباشند که لازم است به یکدیگر احترام بگذارند. زن و شوهر در زندگی مشترک
با هم برابر هستند.
☘مردان خواستار عزت نفس و احترام هستند.
🌺زنان به دنبال محبت، حفظ رابطه عاشقانه و اعتماد در رابطه هستند؛ البته این بدان معنا نیست که زنان به احترام نیاز ندارند.*
*رخساره
#همسرانه
#خانواده
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے دونه دونه لباسامو بیرون آوردم و روی زمین چیدم تا خواستم بلندشم بچین
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
بغضم سخت شد. آه بلندی کشیدم معلومه این غریبه هم مثل من از دوری رنج میکشه.
تمام پیامهاش از اولین روزی که بهم زنگ زد تا همین الان مبنی بردلتنگی و فاصله و جدایی بود.
گوشی رو گذاشتم روی میز و چشامو بستم. سعی کردم بخوابم به این امید که این سردرد مثل گذشته با خواب دست از سرم برداره.
باصدای هستی گفتن مارال چشامو باز کردم
غلتی روی تخت زدم و گفتم:
خوابم میاد مارال برق رو خاموش کن بذار بخوابم.
اعتراف میکنم بوی قورمه سبزی که میدونستم هنر سمیه جونه بدجور اشتهامو تحریک کرد.
روی تخت نشست چشام بسته بود ولی حس کردم که نشست
همزمان با شنیدن صداش دستش روی شونهام قرار گرفت:
هستی جون، عزیزم میدونم شرایطت مناسب نیست برای این صحبتا ولی خواهری شما الان علاوه بر خودت مسئولیت یه نفر دیگه رو هم به دوش میکشی .. خودت فکر کن ببین
چه مدته که بجز آب و چای چیز دیگهای نخوردی.
تازه همون چایم من به زور به خوردت میدم از دیروز تا سه چهارساعت پیش تو بیهوش که
بودی (تعجب کردم یعنی یه روز کامل بیهوش بودم و متوجه نشدم) الانم گرفتی خوابیدی خب الان اون طفلک باید از چی تغذیه کنه؟
دلم آتیش گرفت برای این نگرانی بیش از حد نسبت به کسی که لیاقتشو نداشت واقعا من لیاقت این محبت رو نداشتم.
چشامو باز کردم دوختم به چشاش بعد از مدتها با لحن شیطونی گفتم:
تو رو نمیدونم، ولی من دلم برای قورمه سبزیای سمیه جون خیلی تنگ شده...
لبخند نشست روی لبش خم شد بوسهای روی پیشونیم کاشت:
پس پاشو بیا که سمیه جون حسابی سنگ تموم گذاشته... من میرم طاها رو صدا کنم.
سری تکون دادم و رفت ازجام بلند شدم داخل آینه نگاهی به خودم انداختم.
هه... این هستی نامرتب و پژمرده امروز هیچ شباهتی به هستی چند هفته پیش نداره.
شونهای به موهام زدم و اتاق رو ترک کردم.
به سمت اتاق مهرسا رفتم. دلم براش یه ذره شده بود راستش نگرانش بودم
مهرسا الان تو سنیه که نیازش به محبت بیشتر از هر وقته، ولی مشکلات من باعث شده توی لاک تنهائیش فروبره.
لبخندی به چهره نشوندم و دراتاقشو باز کردم.
بادیدن اتاق خالی و تاریکش تعجب مهمون چشام شد. عادت نداشت وقتی اتاقشو برای شام یا
هرچیز دیگهای ترک میکرد لامپشو خاموش کنه.
شونهای بالا انداختم و راه سالن رو پیش گرفتم.
#پارت_517
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے بغضم سخت شد. آه بلندی کشیدم معلومه این غریبه هم مثل من از دوری رنج می
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
داداش و مارال کنار هم رو به روی تلویزیون نشسته بودند
ارسلان با شیطنت دستشو از مبل گرفته بود و سعی داشت از زیر پایهی مبل این سمتو نگاه کنه
الهی قربونش بشم...
باصدای شادی گفتم: آقا ارسلان
به سرعت سرش رو برگردوند لبخند شیرینی زد با شیرین زبونی گفت:آله...(لبخندی زدم این بچه تقریبا با این بیش فعالیش همه کلمات رو یادگرفت، ولی نتونست خ خاله رو درست تلفظ کنه)
لبخند روی لبم نشست به سمتش رفتم بغلش کردم و چند دور توی هوا تابش دادم البته هواسم بود پاهاش به شکمم برخورد نکنه درمورد سنگینیشم که خب بچه وزنی نداشت.
نگاهمو دوختم توی صورتش با صدای بلند میخندید و من چقدر این خندهها رو دوست داشتم خندههایی که از ته دل بود و بی ریا.
ده دقیقهای باهاش بازی کردم در آخر با خستگی روی مبل مقابل داداش اینا نشستم.
نفسم هنوز به حالت عادی برنگشته بود از شدت بالا پایین پریدن برای خندوندن ارسلان نگاهی بهشون کردم و گفتم:مهرسا کجاست؟ توی
اتاقش نبود رفتم صداش بزنم.؟
هر دو کمی سکوت کردن بعد از چند دقیقه مارال گفت:چیزه... اصلا مهرسا خونه نیست.
باتعجب نگاهشون کردم: ساعت نزدیک یازدست کجاس مهرسا تا این موقع؟
قبل اینکه مارال چیزی بگه داداش گفت: گذاشتمش پیش آیدا که تنها نباشه.
لبخند از روی لبم جمع شد فشاری که مارال به دست داداش وارد کرد رو حس کردم.
بی توجه به ضربان قلبم که هربار با شنیدن آیدا شدت میگرفت چهرهی بیتفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:
که این طور... دلم براش تنگ شده بود امسال عید اینقدر گرفتار خودم بودم یادم رفت به مهرسا و
ارسلان عیدی بدم و کمی وقتمو باهاشون بگذرونم برای همین گفتم.
اشک تو چشای مارال جمع شد. میدونستم طاقت این بی تفاوتی رو نداره و میدونستم داداش طاها میفهمه که چقدر ساختن این ظاهر بی تفاوت برام سخته از جام بلند شدم:
برم ببینم سمیه جون به کمک نیاز نداره؟
صدای داداش مانع حرکتم شد:
تا کی هستی؟
#پارت_518
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے داداش و مارال کنار هم رو به روی تلویزیون نشسته بودند ارسلان با شیطنت
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
نگاهش کردم: چی تا کی داداش؟
- تا کی میخوای به این رفتار دروغینت ادامه بدی... این تظاهر به بی تفاوتیت.
کمی بهش نگاه کردم ابروهامو بالا انداختم و بلند بلند شروع به خندیدن کردم یه خندهی کاملا عصبی بین خندهام گفتم: چه جالب این روزا صبرت خیلی کم شدهها
شایدم دوست داشته باشی بلند شی بیای برای دومین بار بهم سیلی بزنی؟
آره داداش دوست داری؟
من مشکلی ندارمها اگه دوست داری پاشو بیا بزن... بغض کردم:
سیلی شما و...
سکوت کردم. دهنتو ببند نکنه میخوای با برملا کردن این که از هومنم سیلی خوردی ته مونده غرورتم برفنا بدی...
لب زدم و حرفم رو ادامه دادم:
سیلی شما از سیلیهایی که از روزگار خوردم که دردش بیشتر نیست؟ اصلا در برابر اونا، دردش حس نمیشه.
چند نفس عمیق کشیدم نه دیگه نه نباید اشک بریزم ... بسه هرچقدر خورد شدم. گریه بسه کافیه.
رو به مارال گفتم:
چرا غذاتون رو برنمیدارین برین پیش آیدا همه باهم بخورین؟ ها؟
آیدا هم خیلی قورمه سبزی دوست دارهها؟ کجا هست الان خوبه سرحاله...
تونسته به زندگیش سلام دوباره بگه.
داداش میبینم خیلی خوشحالی خب خدا رو شکر آیدا هم برگشت تمام دل نگرانیهات از بین رفت.
فقط یه سوال چرا الان اینجائی حس نمیکنی ممکنه آیدا دوباره احساس تنهایی کنه بذاره بره؟
بلند شین سریع... وسایلتونو جمع کنید برید پیش آیدا فقط حتما یه نفرتون شب تا صبح کنارش باشه و مراقبش باشه... آخه ممکنه بیدار بشین، ببینین دوباره آیدا خانوم رفته...
درست مثل من، منی که بعد از چهار شبانه روز بیدار خوابی، فقط برای پنج ساعت کنترل چشامو ازدست دادم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم
دیدم بعلـــــــــــه آیدا خانوم رفته.
مارال از جاش بلند شد
خواست به سمتم بیاد تقریبا فریاد زدم:
بهم نزدیک نشو هیچکدومتون بهم نزدیک نشین....
حالم از خودم این زندگی و تک تک شماهایی که دارین با هر نگاه و جملهتون که پر از ترحم و دلسوزیه، آتیشم میدین به هم میخوره...
#پارت_519
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے نگاهش کردم: چی تا کی داداش؟ - تا کی میخوای به این رفتار دروغینت ادا
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
ماارل ناباورانه گفت: چی داری میگی هستی؟ متوجهی؟
- دوست نداری؟ ببخش من همینم دیگه بهتر از این نمیشم، شخصیت حالت تهوع آوری دارم نه؟
رو به داداش گفتم:
ولی داداش رفتار امروز من تظاهر نبود آیدا دیروز شایدم پریروز دقیقا روز اول عید برای
همیشه توی ذهن و قلبم مرد (تک تک سلولام زمزمه سردادن که داری دروغ میگی، ولی من نیاز داشتم به این تلخ بودن) ادامه دادم:
نه تنها آیدا بلکه تک تک افرادی که توی گذشتهی زندگیم وجود دارن...
روبه مارال: از این به بعد من همینم خوشت بیاد یا نیاد برام مهم فقط و فقط خودمم و بچهای که قراره بی پدر بزرگ بشه.
روبه داداش:
پس بهتره اینقدر با این حرفات سعی نکنی زندگی دوبارمو بهم برگردونی سعی نکن با خورد کردنم کاری کنی بلند شم و بایستم چون دیگه
قرار نیست ایستادنی برای هستی وجود داشته باشه.
باقدمهای بلند خودمو به آشپزخونه رسوندم سمیه جون داشت میز رو آماده میکرد
با دیدنم نمیدونم چه شکلی بودم که مات و مبهوت فقط نگام کرد
از داخل کابینت یه بشقاب برداشتم به سمت گاز رفتم در قابلمهی برنج رو برداشتم.
داغیش درحدی بود که از دستم ول شد و افتاد روی زمین، مهم نبود
دیگه سوزش و درد مدتهاست برام بیاهمیت شده به اندازهی یک کفگیر
برنج و دوسه قاشق خورشت داخل بشقاب ریختم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
قاشقای غذا رو پشت سرهم قورت میدادم بدونیکه حتی بدونم دارم چی میخورم ... بدون این که طعمشو حس کنم،
البته چرا طعمش خیلی آشنا بود مزهی بغض میداد بغض از سر تنهایی بغض داشتم چون با وجود
این که آیدا با رفتنش، نامردی رو در حقم تموم کرد همین الان که اینجا نشستم تک تک سلولام آغوشش رو ازم طلب میکنه و دلم داره برای دیدنش پر میکشه...
مطمئنم یه کفگیر بیشتر نکشیده بودم ولی چرا تموم نمیشد خسته شدم از بس سنگینی نگاه مارال و داداشو حس کردم و سربالا نیاوردم.
با صدای برخورد قاشقم به بشقاب خالی به خودم اومدم تموم شد
اصلا چی بود قورمه سبزی پس چرا دیگه از خوردنش لذت نبردم.
از جام بلند شدم و ایستادم. پشت سینک ظرفمو بشورم لبخند تلخی زدم با صدای گرفتهای گفتم: اولین غذای کاملی که بعد از اینکه فهمیدم باردارم خوردم قورمه سبزی بود.
دستامو خشک کردم و گفتم:
سمیه جون، هومن قورمه سبزیای شما رو خیلی دوست داشت... درست مثل
ِمن... حالا اولین غذایی که خوردم قورمه سبزی و دستپخت شما بود...
#پارت_520
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے ماارل ناباورانه گفت: چی داری میگی هستی؟ متوجهی؟ - دوست نداری؟ ببخش
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
قاشقی که شسته بودم از دستم افتاد صداش توی سرم اکو شد
دستامو کلافه روی سرم گذاشتم مارال خواست به سمتم بیاد که با قدمهای بلند از کنارشون عبور کردم و بی توجه به صدا زدن مارال وارد اتاق شده و در رو قفل کردم.
توی تاریکی روی تخت نشستم سرمو به پشتش تکیه دادم و چشامو روی هم گذاشتم برای دست اوردن جرعهای آرامش اما دریغ...
***
پلهها رو به سرعت طی کردم مارال روی مبل نشسته بود داشت فیلم نگاه میکرد با عجله به سمتش رفتم با دیدن هراسم کمی ترسید با عجله گفت: چی شده هستی؟
- شماره آیدا رو میخوام مارال همین الان... داری؟
مارال از این یه دفعهای به یاد آیدا افتادنم با تعجب نگاهم کرد.
سر درگم گوشیشو برداشت و شماره آیدا رو برام آورد سریع از دستش گرفتم با شمارهی توی گوشی مطابقت دادم.
تکیهامو دادم به مبل دستمو گذاشتم روی
سرم خودش بود. چطور نفهمیده بودم.
بی توجه به مارال که با نگرانی ازم دلیل این خواسته رو میپرسید.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم.
مارال مثل اینکه عادت کرده بود به این رفتارای ناگهانی من چون سکوت کرد و چیزی نگفت.
روی تخت افتادم... هستی احمق... چطور نفهمیدی اون ناشناسی که تک تک پیاماش مبنی بر دلتنگی فاصله و جدایی بود، همون آیدای گمشدهی خودته...
همون ناشناسی که ازش پرسید چرا از سرنوشتت شاکیایی؟
تکیهامو به پشت تخت دادم. نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. این پیامش اینقدر واضح بود که به ناشناس بودنش شک کنم برای هزارمین بار اس آخرش رو زیر لب زمزمه کردم:
بیتاب و دلتنگم نمیشوی؟... بیقراری نمیکنم فراموشیمان مبارک.
دستام میلرزید میخواستم جواب آیدا رو بدم یعنی این ممکنه یعنی آیدا واقعا برگشته و من مدتیه با آیدای خودم با همدمم از طریق پیام حرف میزدم
و نمیدونستم.
اشک دیدم رو تار کرده بود با همون دید تار براش نوشتم:
وقتی اشکهایم بر روی زمین میریخت تو هرگز ندیدی که چگونه میگریم تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی و چشمانم را در انتظار نگاهت گریان گذاشتی.
خیلی چیزا تغییر کرده بهتره ندونی هیچ چیز رو ندونی اینطوری خیلی بهتره.
براش ارسال کردم و بلافاصله گوشیمو خاموش کردم.
دلم داره برات پرمیکشه، ولی میخوام یکم تلخ و بیرحم باشم، ببینم چه مزهای داره.
#پارت_521
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے قاشقی که شسته بودم از دستم افتاد صداش توی سرم اکو شد دستامو کلافه ر
🍁🍁🍁
مغــرور دوست داشتنے
دست به سینه روی تاب نشستم و هوای زیبای بهاری رو به ریههام کشیدم
عید تموم شد در طی سیزده روز عید حتی برای لحظهای پامو از خونه بیرون نذاشتم
همه چیز عادی گذشت امروز بعد از پونزده روز از خونه رفتم بیرون
از بیمارستان باهام تماس گرفتن دکتر کارم داشت باید میرفتم میدیدمشون وگرنه در آینده اگرمیخواستم به کارم ادامه بدم که مطمئنا
همین طوره به مشکل برمیخوردم.
الانم یه مرخصی نه ماهه گرفتم و قراره بعد نه ماه و وضع حمل، دوباره کارم رو داخل بیمارستان شروع کنم.
پونزده روز از برگشتن آیدا میگذره، ولی حتی حاضر نشدم یه بار ببینمش
روحم خسته بود ونمیخواستم با این روح خسته کسی رو ببینم که رفت تا روح خستهشو مداوا کنه و برگرده...
ولی نمیتونم انکار کنم امروز از صبح دلم بیتابی میکنه
که به یه طریقی تولدشو بهش تبریک بگم....
باد سردی در فضا پیچید از جام بلند شدم این روزا مقاومتم در برابر سرما هم کم شده بود.تازگیا خیلی برام مهم شده،
سلامتیش حتی مهمتر از سلامتیه خودم...
قبل از این که در رو باز کنم متوجه یه جفت کفش غریبه شدم.
شونه.ای انداختم چه اهمیتی داشت هرکی میخواد باشه در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
به محض ورودم به خونه بوی آشنایی رو حس کردم.
آروم قدمامو برداشتم صدای مهرسا رو شنیدم: خاله جون امروز چند سالت شد؟
دستم ناخودآگاه روی قلبم رفت داشت از شدت بیقراری داشت از سینه ام بیرون میزد
چشمم خشک شده بود روی قامت زنی که پشت به من روی مبل نشسته بود.
ارسلان: آله... سلام.
#پارت_522
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
زندگی آب روانیست روان میگذرد،
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد...
الهی
به حق #امام_حسین علیهالسلام
بهترین تقدیرها را برای شیعیان
رقم بزن.
#اربعین
#کربلا
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
🔸دو محور مهم در زندگی مشترک:
۱. اعتماد
۲. احترام
☘اگر هر کدام از این دو محور آسیب ببینند، ممکن است رابطه صمیمانه کاملا از بین برود. این دو، خط قرمزهایی هستند که هیچگاه نباید از آنها عبور کرد؛ زیرا رابطهی زن و شوهر به سمت ویرانی میرود.
هرگاه احترام و اعتماد در زندگی زناشویی از بین برود؛ پناهگاه أمن خانه و زندگی مشترک تبدیل به جهنم میشود.
#همسرانه
#خانواده
@Parvanege
🔸اگر داغی به پا دارند
تاول نیست، میدانم
زمین بوسیده
در هر گام پای زائرانت را🌿
#یااباعبداللهالحسین
#کربلا
#اربعین
@Parvanege