eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌ امام‌ زمان عج💚 ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من، حضرت خورشید سلام🌤 عج @Parvanege
ای دوست❤️ محکم گره بزن دل ما را به زلف خویش ای دستگیرِ در گنه افتاده‌ها... علیه‌السلام @Parvanege
سلام دوستان خوبم❤️ روزتون عالی و بینظیر از آسمـان، عشق و عظمتش ازخورشید، مهربانی‌اش از دنیـا، تمام خوبی‌هایش و از خـدای سبحان لطف بی کرانش نصیب لحظه‌هاتون باشه☘ 🌝روزتون زیبـا و در پنـاه خدا @Parvanege
🌸سـلام عزیزان دلتون گرم از آفتاب امیـد ذهنتون سرشار از افکار پاک قلب‌تون مملو از عشق خدا و صبح‌تون زیبا با امید طلوع صبح سعادت برای تک تک شما دوستان عزیز پروانگی 💝روزتون بخیر امروز هم با هم پیش به سوی موفقیت 👌 @Parvanege
به وقت 😍 برای حال خوب خودمون و تشکر از خداوند رو انجام بدیم و نعمت‌های خدا رو شکرگزار باشیم🤲🏻 خدایا به خاطر وجود پدر و مادرم‌هامون شکرت خدایا به خاطر دوستان خوبی که داریم شکرت و... @Parvanege
💎«من زارها عارفا بحقّها فله الجنّه.»؛ «هر کس با شناخت به حق او حضرتش را زیارت کند، بهشت بر او واجب می گردد.»* *امام رضا علیه‌السلام 📗بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۳۱۷ @Parvanege
💔دل‌شکسته می‌خری بانو جان؟ @Parvanege
پـــروانـگـــــی
به وقت #شکرگزاری 😍 برای حال خوب خودمون و تشکر از خداوند #شکرگزاری رو انجام بدیم و نعمت‌های خدا رو شک
سلام خدایا شکرت☘ پنجره دلم رو بسوی تو باز می‌کنم. هوای مهربونی رو نفس می‌کشم و بخاطر فرصت جدیدی که به من دادی تا مهربون‌تر و عاشقونه‌تر زندگی کنم. خداجون شکرت🌼
پـــروانـگـــــی
سلام خدایا شکرت☘ پنجره دلم رو بسوی تو باز می‌کنم. هوای مهربونی رو نفس می‌کشم و بخاطر فرصت جدیدی که
سلام دوست عزیز 🌺 ممنونم از پیام پر از انرژی مثبتت ان‌شاءالله قلب‌تون پر محبت و زندگی‌تون شیرین☘ @Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے آخرین پله رو هم طی کردم نگاهی به همشون انداختم به جمعی که حالا با خودم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے نگاهی به اطراف خونه کردم و لب زدم: _من توی این خونه خیلی چیزا به دست آوردم. اینجا فهمیدم بهترین دوستم، مادرمه بهترین تکیه گاهم، پدرمه بهترین پناهم، خواهرمه. من اینجا آرزو ساختم با صاحب آرزوهام خندیدم... اشک ریختم... آره من تو این خونه با خنده‌ی آیدا خندیدم با اشکش اشک ریختم... اونم همینطور هر بار همه چیز فرو پاشید باهم ساختیم. لبخندی زدم و ادامه دادم: _روزای قشنگی داشتم اینجا... ولی چیزایی که اینجا از دست دادم خیلی بیشتر از داشته‌هامه. من تو این خونه مادر، پدر، برادر، آرزو، صاحب آرزو، عشق، اعتقاد، غرور و مهربونیمو حتی سادگیم، لبخندام، شادبودنای بی دلیلم، همه و همه رو از دست دادم. میخوام برم با خودم بجنگم تا دوباره همه‌ی اینا رو بدست بیارم. آره... واقعیت همینه من نمیتونم روی زانو راه برم تو این مدت خیلی سعی کردم به خودم بقبولونم همینطور ضعیف و سست و شکننده باشم ولی نمیتونم من باید از نو شروع کنم. تادیروز می‌گفتم هیچ انگیزه ای برای دوباره شروع کردن ندارم، ولی حالا می‌بینم انگیزه‌هام برای از نو ساختن این‌بار بیشتر از هر زمان دیگست. بچه‌ام، آینده‌اش، رفاه و راحتیش کاشتن بذر لبخند روی لبش، اینا همه و همه انگیزه‌اند. از همتون به خاطر اینکه تا الان کنارم بودید و تحملم کردید ممنونم... خداحافظ. *** در رو باز کردم و وارد شدم. چمدون رو همون کنار جا کفشی گذاشتم... دستمو روی کلید برق گذاشتم و روشنش کردم. با روشن شدن خونه، لبخند نشست روی لبم. - هستی میگم کاش طاها این خونه رو بهت هدیه نمی‌کرد. - چرا اونوقت؟ - آخه اینطوری هروقت با هم قهر کنیم میذاری میای اینجا... باصدای بلند زدم زیر خنده... الان نه دوسال پیش وقتی باهومن بعد ازدواج اومدیم همینطوری سر وقت‌کشی و در کنار هم بودن، خونه رو ببینیم. ای کاش هیچ وقت پاشو تو این خونه نمیذاشت... ای کاش حداقل این یک جا از خاطراتش خالی بود. این خونه از همون سال به بعد در اختیار یه زن و شوهر جوون قرار گرفت با مشورت هومن این کارو کردم و با تصمیم هر دومون این خونه رو به یه تازه عروس داماد که وضعیت مالی خوبی نداشتند به خواست خودشون اجاره دادیم. من می‌خواستم رایگان این کارو کنم ولی خودشون قبول نکردند و اون چیزی که در وسعشون بود رو به عنوان اجاره پرداختن که البته اونم مستقیما به حساب یه پرورشگاه منتقل میشد. روی مبل نشستم الان که فکر می‌کنم می‌بینم زندگی با هومن خیلی درسا بهم داد. روزی که بهم گفت دلیلی نداره صفرای حساب بانکیه ما روز به روز بالا بره و چندتا بچه در حسرت داشتن یه عروسک ساده بمونن به عمق مهربونی‌ایی که پشت غرور پنهون کرده بود، پی بردم. روزی که پشت چراغ قرمز وقتی یه دختر شیشه‌ی ماشین رو زد و ازش خواست آدامس موزی بخره... اون یکی دوتا نه بلکه تمام آدامس‌های دختر رو خرید. درحالی که من می‌دونستم از آدامس موزی متنفره و یه تراول پنجاهی بهش داد و زمانی که اون دختر رفت، هومن گفت که یه لبخندش می‌ارزه به هزار تا تراول پنجاهی، فهمیدم هنوزم انسانیت وجود داره و کسایی هستن که به غم دیگران اهمیت بدهند... ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے نگاهی به اطراف خونه کردم و لب زدم: _من توی این خونه خیلی چیزا به دست آو
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے سرم رو به پشت مبل تکیه دادم. زیر لب گفتم: _مامانی تو حرفای منو نادیده بگیر. وقتی فریاد می‌زنم و میگم این بچه قراره بی پدر بزرگ بشه... پدر تو مرد خیلی بزرگیه... اینو الان فهمیدم... الان که حتی با وجود تمام بی عدالتی‌هایی که حقم نبود و در‌ حقم انجام داد. هنوزم نمی‌تونم حتی بگم دیگه دوسش ندارم، چه برسه بخوام بگم... ازش متنفرم. تو قرار نیست بی محبت پدر بزرگ بشی میدونی چرا؟ چون پدرت توی این دوسال حتی به تظاهر این‌قدر درحقم مهربون بود که لبریزم از محبت... شاید ظاهرا تو زندگیت پدری نداشته باشی ولی من مطمئنم لبخندی که اون روز پدرت با مهربونیش روی لب اون دختر نشوند یه روزی ده برابرشو خدا روی لب تو مینشونه. پدر تو توی ذهن خیلی از دخترا و پسرایی که بی سرپرستند و توی آسایشگاه زندگی می‌کنند نقش یه پدرو بازی می‌کنه.... لبخندی زدم: تو به دنیا بیا... سالم بدنیا بیا... خودم تنهایی، بی پشت و پناه... نه... با توکل بخدا؛ خودم تک تک آرزوهاتو به پات می‌ریزم. من وتو، دوتامون تنهایم اما بی پناه نیستیم می‌دونی خدا رو داریم. همیشه مراقب ما هست... دعای آقاجون... مامان جون...دایی جون... خاله شیده هم هست جای نگرانی نیست. لبخندم عمیق‌تر شد: _قبل از همه‌ی اینا، کسی که تو رو توی اوج ناامیدی بهم بخشید... این یکی رو خوب می‌شناسی آخه داری از پیشش میای ... روی کاناپه دراز کشیدم و زیر لب گفتم: خـــدا... تلفنو روی میز گذاشتم. زنگ زدم چند تا وسیله سفارش دادم. هنوز نیاوردند مجددا که تماس گرفتم تازه یادشون اومده رسیدگی کنند. لبخندی زدم و زیر لب درحالی که به سمت قابلمه‌ی ماکارونی می‌رفتم...گفتم: _چه بلایی سرم اومده برای شکمم کم مونده با مردم دعوا کنم... همش تقصیر توئه وروجک کوچولو. روی میز داخل آشپزخونه نشستم و مشغول خورد کردن خیار برای سالاد شدم. یه هفته‌ست ازخونه‌ی خواهرم نقل مکان کردم. مارال، داداش و مهرسا و ارسلان کوچولو هر رزو برای ملاقاتم اومدن... جالبه که هر روز وقتی همشون میان داخل خونه؛ چشم انتظارم که آیدا هم وارد بشه... الان که فکر می‌کنم باورم نمیشه که اون من بوده باشم که اینقدر راحت باهاش تلخی کردم و اون فقط سکوت کرد. با صدای زنگ در از جام بلند شدم. شالمو روی سرم انداختم به سمت در رفتم. بدون این که از داخل چشمی، نگاه کنم... آخه می‌دونستم سفارشا رو آوردند. در واحد رو باز کردم. با دیدنش چشمام چهار تا شد لبخندی زد. پلاستیکای دست‌شو بالا آورد و با حفظ لبخندش گفت: _آسانسور پر بود، از پله اومدم... برای تشکر ازم که این همه پله رو اومدم بالا تا خریداتو برات بیارم... سرشو خم کرد مظلومانه گفت: میذاری بیام داخل؟... ... 🍁🍁🍁🍁