🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_269
سرم را به بازوی مادر تکیه دادم و ادامه دادم:
– روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا میکردم، مهربونتر بشه. درست موقعی که کمکم داشت خوب میشد. این اتفاق افتاد. حالا اوضاع خیلی بدتر شده. کاش خوش اخلاق نمیشد ولی زنده بود.
مادر که در سکوت به حرفهایم گوش میکرد سرش را خم کرد و جدی گفت:
– فکرت خیلی به هم ریخته، باید مرتبش کنی. زیادی از چیزهای اضافی پرش کردی. باید خونه تکونی کنی و اضافهها رو بریزی دور. اینجوری اونقدر پر میشه که آسیب میبینی.
–راست میگید. اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمیخوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون میبافم.
مادر اشارهایی به سرم کرد و گفت:
–همه چی به اینجا بستگی داره...پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه...دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه ی خون توی قفسه ی سینه می تپه، همه چی توی ذهنته، بایدبافکرت کناربیای. توی یه کتابی خوندم، "فکرچیزیست که هرروز متولد می شود."
هرچقدر به چیزی فکرکنی به همون اندازه داخلش فرومیری وبیرون امدن ازش برات سخت تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه.
–آخه گاهی نمیشه، آدم می دونه نبایدفکرکنه، مشکل اینجاست که فکراز آدم اجازه نمی گیره، خودش وارد مغزت میشه.
–چون در مغزت رو دروازه کردی.
–مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پامیشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم.
–ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن.
–آخه رشد به چه قیمتی؟
–گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزارو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمهی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی...
باامدن اسرا حرف مادر نصفه ماند. اسرا باموهای بهم ریخته کنارمادر نشست و روبه من گفت:
–جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، بامامان کاردارم.
–وا! تو که خواستی بخوابی.
–می خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره.
مادر گفت:
–هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا میخوای یه سال دیگه درس بخونی؟
شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون آمدم.
روی تختم درازکشیدم و به حرفهای مادر فکر کردم. مادر درست میگفت، اول باید خودم را بشناسم.
نگاهی به گوشیام انداختم. آرش پیام داده بود:
–بیداری بهت زنگ بزنم؟
جواب ندادم. دوباره نوشت:
–چرا می خونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده می خوام صدات روبشنوم.
نمی خواستم جواب بدهم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم:
–بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟
–راحیل باورکن گرفتاربودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر میزدیم. اخه هنوز مرخصش نکردن. مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم.
–مژگان چشه؟
–دکتر میگه افسردس.
برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی روهماهنگ کنم، باورکن وقت آزادم فقط همون صبح هاست که بهت پیام میدم.
دلم برایش سوخت، شاید او هم حق داشت. دلم نیامد بد اخلاقی کنم شاید این روزها دیگر هیچ وقت تکرار نشود. برایش نوشتم:
–میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیروقته.
–باشه...راحیل این روزا خیلی بهم سخت می گذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحها که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می گیرم. راستی واسه مراسم ازصبح میام دنبالت بیای خونمون.
–نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون امدن رو ندارم.
–مگه مامانت اینا نمیخوان بیان.
–فکرنمی کنم.
–عه! چرا؟
–حالا بعدا بهت می گم.
دیگر پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد را برایم فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری میکنم.
نخواستم حال مادر آرش را یا بچه را بپرسم، یه جورهایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواستهاش خواستهی پسرش را ندید میگرفت.
روزمراسم قرارشد با سعیده به مسجد برویم و مثل مهمانهای غریبه یک ساعتی بنشینیم و برگردیم.
وقتی رسیدیم مسجد با مادرآرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی آن طرفتر با خواهرش در حال پچ پچ بودند. همین که خواستم بروم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم راپرسید. مرا به زور پیش خودش نشاند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم امدکنارم نشست. چنددقیقه ایی نگذشته بودکه سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بدنگاهت می کنه ها...بلندشدم رفتم بامژگان هم روبوسی کردم وقدم نورسیده را تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد.
همان لحظه فاطمه هم از راه رسید. ازدیدنش خوشحال شدم. حالش را پرسیدم.
با خوشحالی گفت:
–راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت تر کارام رو انجام میدم.
–خدارو شکر فاطمه.
اینبار فاطمه چادرنداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_270
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم.
ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم.
امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم.
–چیزی می خوای بگی فاطمه؟
–راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه.
سرم را پایین انداختم.
–بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
باکلی مِن ومِن گفت:
–راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟
اخم کردم.
–واسه چی؟
–میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
–آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد.
–فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
–هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم.
–بگو دیگه نگران شدم.
–قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه.
–سعی میکنم.
–زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود.
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه.
–فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه.
فاطمه آهی کشید.
–راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی.
–باشه، بگو.
–راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه.
سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم.
–پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم.
فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد.
–راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی.
–چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟
– مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی اینقد خود خواه باشه.
–بهتر بگی نوه خواه.
فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد.
–پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شانهایی بالا انداخت.
–حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل.
بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم.
–کجا راحیل به این زودی؟
بابغض گفتم:
–از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم.
بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم.
–راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه.
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم.
–سعیده.
–جانم راحیل.
–وقت داری؟
–معلومه که دارم.
–یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟
–می خوای بری اونجا؟
–آره.
–اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه.
به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جادهاش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.
هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی میآمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود.
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میامد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید.
دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند.
کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان: با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان: از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
در حال بارگذاری👆
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔹صفحه: 85
💠سوره نساء: آیات 38 الی 44
﷽ قرائت صفحهای از قرآن
جهت تعجيل در فرج و سلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🎁ثواب قرائت تقدیم به مولايمان #امام_زمان (ارواحنا فداه)
انشاءالله همگی حاجت روا 🤲
#قرآن
#تلاوت_روزانه
@Parvanege
Page085.mp3
1.11M
💠 #ختم_قرآن_کریم | صفحه: 85
🔸با صدای: استاد پرهیزکار
@Parvanege
صبح آمده تا که عشق ابراز کنی
لبخند زنان پنجره را باز کنی
هر روز تو یک منظره از زیبایی ست
با یاد عزیزش اگر آغاز کنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege