🎯 #تصحیح_برگه_خود
یکی از اساتید دانشگاه میگفت: یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و ۱۷/۵ گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم ۱۵ گرفت.
برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که #خودم نوشته بودم تصحیح کردم. آری، گاهی ما نسبت به همسر و فرزندمان سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح كنيم میبينيم به آن خوبی كه فكر میكنيم، نیستیم.
#پندانه
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت48
محمد وقتی وارد خانه شد هنوز لبخند به لب داشت و چشم هاش برق میزد. اینکه فرشته گفته بهش اعتماد داره براش یک اطمینان از احساس فرشته بود. صدبار شماره فرشته رو نگاه کرده بود و مطمئنا حفظ شده بود. دوست داشت شماره رو به اسم عشقم یا عزیزم ذخیره کنه ولی ترجیح داد همون فرشته پهلوان ذخیره کنه و اشتباهی انجام نده که این اعتماد از بین بره.
به سمت اتاقش میرفت که با صدای مادرش ایستاد.
- سلام پسرجان. کجا سیر میکنی که مارو نمیبینی؟
- وای مامان ببخشید ... سلام ... اصلا حواسم نبود.
- بله میبینم حواستون نیست؛ فقط نمیدونم کجاست.
- سکینه خانم؟ به بچم گیر نده. واسه خودش مردی شده ... شاید دلش یه جا گیره که اینقدر شنگوله.
- آقا صادق ... الان مثلا شما گیر ندادی؟ از من که بیشتر به روش آوردین.
محمد با لبخند به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت
- الان شما زن و شوهر منو گذاشتین سر کار؟
ببخشید من برم یکم استراحت کنم باید دو ساعت دیگه کتابفروشی باشم.
***
نوید شاکر بعد از سه کلاس پشت هم واقعا احساس خستگی میکرد. کیفش رو برداشت تا به خونه بره. حسن صابری در رو باز کرد و وارد شد
- سلام
نوید از اینکه حسن بدون در زدن وارد شد کمی دلخور شد ولی به روی خودش نیاورد. جواب سلامش رو داد و ازش خواست تا بشینه.
- امروز اصلا ندیدمت
- ولی من دیدمت. داشتی تو حیاط با یه دختر حرف میزدی. وقتی دختره رفت دنبالش رفتی و کمی بعد تماس گرفتی که به کلاس اولت نمیرسی.
نوید که دلیل رفتار حسن رو متوجه شده بود کیفش رو روی میز گذاشت. میز رو دور زد و روبروی حسن نشست.
- نمیخوام توی کارهات دخالت کنم. ولی ...
- میدونم. بهت حق میدم نگران زندگی خواهرت باشی. ولی باور کن من حواسم به زندگیم هست. حسنا رو هم خیلی دوست دارم ... اون دختر ...
نوید دستهاش رو بهم گره کرد و نگاهش رو به پنجره داد
- اون دختره مهتابه ...
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت49
حسن لحظه ای فکر کرد و با تعجب گفت
- همون خواهرت که باهاش قهرید؟
- آره ... صبح به ذهنم رسید تعقیبش کنم. رفت خونه مادربزرگش.
- پس آدرس مهتاب رو پیدا نکردی؟
- نه ... ولی اون اطراف کمی پرس و جو کردم. چند ساله با مادربزرگش زندگی میکنه.
نوید دستی به موهاش کشید و با آه گفت
- حتما سامان باهاش درست رفتار نکرده که از پیششون رفته. اصلا شادابی یک دختر نوزده ساله رو نداره.
***
- استاد داره میاد بیا بریم داخل
نگاهم رو از زهرا گرفتم و استاد شاکر رو دیدم که داره به سمت کلاس میاد. همراه زهرا شدم و داخل کلاس شدیم. استاد هم پشت سرمون وارد شد و پشت میزش نشست. با حضور استاد کلاس آروم شد.
زهرا آروم دم گوشم زمزمه کرد
- استاد همین که اومد اول یه نگاه به تو کرد.
- چرت و پرت نگو خیالاتی.
- باشه من خیال برم داشته. صولتی چرا بعد از نگاه استاد اینجور عصبی شده؟
با تعجب نگاش کردم. این دختر چطور حواسش به اینهمه چیزه؟
- تو از کجا فهمیدی؟
- ما اینیم دیگه.
نگاه کوتاهی به محمد کردم. زهرا درست میگفت به نظر عصبی و کلافه می اومد. همون موقع استاد گفت به خاطر اینکه جلسه پیش تشکیل نشد یک ساعت بیشتر میمونیم. حرف استاد باعث شد تو کلاس سر و صدا بلند بشه، ولی استاد بیتوجه تدریسش رو شروع کرد. نگاهی به ساعت انداختم. اینجوری نمیتونستم نمازم رو اول وقت بخونم. حالم گرفته شد.
دو ساعتی بود که سر کلاس نشسته بودیم. کلافه گوشیم رو چک کردم.
- خانم پهلوان حواستون به درس باشه ...
با خجالت ببخشیدی به استاد گفتم و لب پایینم رو گاز گرفتم. تا استاد روش رو برگردوند زهرا دم گوشم گفت
- بازم استاد به تو توجه کرد صولتی حرصی شد.
با تعجب نیم نگاهی به سمت محمد کردم. چهره اش گرفته بود. سعی کردم حواسم رو به درس بدم ولی فکرم گاهی پیش محمد بود و گاهی نماز. دوباره گوشی رو نگاه کردم. وقت اذان بود.
نویسنده غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت50
چشمم به گوشی بود و حواسم پیش اذان. یکهو متوجه استاد شدم که نزدیکم ایستاده بود
- مثل اینکه باید گوشیتون رو بگیرم تا حواستون به درس باشه.
لحن استاد عجیب مهربون بود و باعث شد متعجب سرم رو بلند کنم و به چشمهاش نگاه کنم. عصبانیتی تو نگاهش نبود.
- میبخشید استاد خیلی از بچه ها گوشی دستشونه. چرا فقط به خانم پهلوان گیر میدید ... مثل اینکه براتون مهم هستن که فقط ایشون رو میبینید.
همه کلاس به محمد نگاه کردند. لحن طلبکار محمد، استاد رو شدید عصبانی کرد. با صدای بلند به محمد گفت
- آقای صولتی بیرون ...
همه متعجب به چهره های عصبانی محمد و استاد نگاه میکردند. محمد بلند شد و با حرص کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت. از دیدن ناراحتی محمد و سکوت تلخ کلاس کلافه شدم. نگاهم رو به اطراف دادم. سنگینی نگاه استاد و بچهها حالم رو بدتر کرد. با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم. پا تند کردم و سریع از کلاس بیرون زدم.
داخل سرویس شدم و با اینکه وضو داشتم دوباره وضو گرفتم تا کمی آروم بشم. کاش میدونستم محمد کجاست؟ و حالش چطوره؟. گوشیم رو از کیفم درآوردم و نگاهی به شماره اش کردم. کاش بهش زنگ میزدم.
با صدای ملایم اذان که از دور میومد به خودم اومدم. گوشی رو داخل کیف برگردوندم و از سرویس بیرون اومدم. روبروم محمد رو دیدم که پشت به من در حالی که داشت آستین هاش رو پایین میداد به سمت نمازخونه میرفت. با چشم رفتنش رو دنبال کردم کفش هاش رو که در آورد و داخل نماز خونه شد منم سریع رفتم وداخل زنونه شدم.
کسی داخل نمازخونه نبود. کنجکاو انتهای پرده ایستادم و آروم گوشه پرده رو کنار زدم داخل مردونه هم جز محمد کسی نبود. خیره به قامت بستن محمد از زمان غافل شدم. نماز ظهرش که تموم شد انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرده باشه سر برگردوند. سریع پرده رو رها کردم ولی حرکت پرده کمی معلوم بود.
نویسنده غفاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیباست!
امیدوار بودن
و با امید زندگی کردن
نه امید به خود
که غرور است
نه امید به دیگران
که حماقت است؛
💫امید به خدا
منبع تمام #آرامش هاست.
#انگیزشی
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطری چند اگر از تو بُوَد شاد بس است
زندگی را به مراد همه کس نتوان کرد
✨صائب تبریزی
#شعر
@Parvanege
💚
#امام_زمان عج
خاک پایت
توتیای چشم ما
یابن الزهرا کی می آیی از سفر...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت51
نمازم رو خوندم. با حواس پرت. قامت بستن محمد انگار که زیباترین تصویری بود که تو عمرم دیده باشم ذهنم رو درگیر کرده بود. چقدر دلم میخواست که اون لحظه ها تموم نمیشد و من غرق تماشای نماز خوندن محمد میموندم. نمازم که تموم شد تسبیح به دست گرفتم و شروع کردم به استغفار. بعد بلند شدم. چندتا دختر دیگه هم مشغول نماز بودند. از نمازخونه بیرون اومدم. کفشهای محمد نبود. با خیال راحت کفش پوشیدم. یک قدم برداشتم و سرم رو بلند کردم. محمد روبروم به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه میکرد. نگاهش رو پایین انداخت و به سمتم اومد.
- شما هم از کلاس بیرون اومدید
ازش خجالت میکشیدم و سرم رو پایین انداختم. حتما متوجه شده بود که موقع نماز خوندن نگاهش میکردم. لبم رو به دندون گرفتم و سکوت کردم.
- از دستم دلخورید؟ ... استاد به شما هم چیزی گفت؟
- نه ... نه دلخورم نه استاد چیزی گفت. تحمل فضای کلاس رو نداشتم.
محمد سکوت کوتاهی کردو گفت
- راستش من میخواستم کلاس استادشاکر رو حذف کنم. کاش شما هم حذف کنید
سرم رو بلند کردم و با ترس به محمد نگاه کردم. قلبم فشرده شد. یعنی اینقدر به حضور محمد وابسته شدم که حتی نبودش در حد یک کلاس هم من رو به وحشت میندازه.
محمد تا نگاهم رو دید انگار متوجه احساسم شد. هول گفت
- نگران نباشید. اگه شما حذف نکنید منم حذف نمیکنم
از عکس العمل خودم خجالت کشیدم. ولی خودم که میدونستم تنها دلیلی که بعد از مریضی مادربزرگ منو سرپا نگه داشته بود حضور محمد بود. امروز هم با دیدن نماز خوندن محمد قلبم به این احساس مجوز جولان داده بود.
- باشه اگه شما اینطور میخواید منم حذف میکنم.
محمد لبخند عمیقی زد و گفت
- میشه همین الان بریم حذف کنیم؟
دلم نمیخواست خوشحالیش رو ازش بگیرم و موافقت کردم.
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت52
مادربزرگ چاییش رو برداشت و گفت
- قربون دستت فرشته جان ... چه خوب میکنی چای نمیخوری. ما دیگه ازمون گذشته ولی شما جوونا میتونید اشتباه های ما رو تکرار نکنید.
- نوش جان. مثل اینکه بهتر شدین ... میشه امشب بریم مسجد؟
- آره بریم. بخاطر من این شب ها رو موندی خونه.
مادربزرگ با لبخند شرمگینی ادامه داد
- پیر شی دخترم که دردسر های منه پیرزن رو تحمل میکنی.
- این چه حرفیه. بخاطر عزاداری میگم. دو روز دیگه تاسوعاست ولی یک شب هم نرفتیم مسجد ... تو دانشگاه هم مراسم هست ولی با شما مسجد رفتن یه چیز دیگه است.
رفتم کنارش نشستم و دستش رو بوسیدم. مادربزرگ هم با محبت دست روی سرم کشید و گفت
- خیلی خوشحالم که ثمره زندگیم تویی. داشتن دختری مثل تو همه تلخی های زندگیم رو شیرین کرد. خیلی غصه میخوردم که دختر حسینم زیر دست سامان تربیت میشه. ولی خدا به موی سفیدم رحم کرد و دعاهام رو مستجاب کرد.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به تلوزیون که مراسم عزاداری نشون میداد.
- راستی امروز نسرین خانم رو دیدم. برای تاسوعا دعوتمون کرد. میخوان آش نذری بپزن.
- نمیشه من نیام؟
- اصلا نمیشه. همسایه است. همیشه چشم تو چشمیم. نمیشه که چون خواستگارتن ازشون فرار کنیم.
چیزی نگفتم. ولی من ازشون فرار نمیکردم. فقط از اینکه شهاب کمالی امیدوار بهم نگاه میکرد عذاب وجدان میگرفتم. نمیتونستم به کسی فکر کنم. تمام احساسم سمت محمد پر میکشید و این اصلا دست خودم نبود.
دو روز گذشت و روز تاسوعا آماده شدم و همراه مادربزرگ به خونه نسرین خانم رفتیم در حیاط باز بود و پر از مرد. به محض ورود شهاب کمالی رو دیدم که با چشمهای مشتاق نگاهم میکنه. غم عجیبی تو دلم نشست. یاد محمد افتادم. کاش اینجا بود. چه آرزوی دوری از ذهنم گذشت.
سرم رو پایین انداختم و همراه مادربزرگ به سمت در ساختمون رفتیم تا پیش خانم ها بریم. هنوز به در نرسیده بودیم که با بهت به کسی نگاه کردم که با لبخند بهم سلام کرد. باید به چشمهام شک کنم یا واقعا محمد جلوم ایستاده؟ جوابش رو دادم و نگاهم سمت چشم های سوالی مادربزرگ چرخید.
- آقای صولتی هستند. همکلاس دانشگاهم.
نویسنده_غفاری