فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! نگاهت را بر ما ببار!
با نگاه پر لطف و مهرت
زمین و زمان سبز میشوند.🍃
#حس_خوب
#آرامش
#حجاب
@Parvanege
#خانواده_برتر
💟در زندگی مشترک، آغوش گرم محبت به روی یکدیگر باز است.
هر صبح زن و شوهر با چهرهای گشاده و لبی خندان، با سلامی گرم به استقبال شروع روز خوب میروند.
هر یک از همسران، حقوق دیگری را زیر پا نمیگذارد و از انجام وظایف خویش گله و شکایتی ندارد.
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
@Parvanege
#السلام_علیک_یا_اباصالح_مهدی
دل هوای روی ماه یار دارد جمعهها
دل هوای دیدن دلدار دارد جمعهها
جمعهها چشم در راهیم ما ای عاشقان!
یار با ما وعده دیدار دارد جمعهها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #حجاب
@Parvanege
#آرامش
💢آیا غمها ارزش جنگیدن دارند؟
-نه... رهایشان کنید. غمها آنقدر خستهاند که با کمترین بیتوجهی از پای در میآیند؛ بنابراین شادی را وارد زندگیتان کنید و از پنجرهی امید به تماشای زیباییهای زندگی چشم بدوزید...🌈
#انگیزشی
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۱
#چشم_آبی
ازجام پریدم .
:چییی ؟؟؟
مهرداد :خان کجاست؟؟
:تو سالن نشستند .
با تعجب گفتم :
یعنی هیچ کاری نکرده؟
:نه قربان .
مهرداد دستم رو کشید و با عجله گفت:
بجنب که فکر کنم فهمیدم هدف خان بابا چیه.
باعجله رفتیم طبقه پایین تازه متوجه سروصدای بیرون خونه شدم.
وارد اتاق خان بابا شدیم. مهرداد بااخم گفت:
چه خبره این جا؟
:خبر این که مردم از بودن شهرزاد تو این روستا ناراضین و میخوان که بیرونش کنم از روستا
مهداد:ااما شما نمی تونید این کارو کنید خان بابا اون باید طرحش رو بگذرونه .
:مهداد من بایدی نمیبینم این جا.
مهرداد : پدر شما باید باهاشون صحبت کنید که آروم بشن .
پاشو رو پاش انداخت و گفت:
من دخالتی نمی کنم تواین مورد حالا که شماها می گید میخواین قوانین این روستا و عقایدش رو عوض کنید پس این گوی و این میدان .
مهداد:بعضی مواقع واقعا شک میکنم که شما پدرمون باشید خان باابا.
ازجاش بلند شد ودرمقابلم قرار گرفت
:من اگه پدرتون نبودم ،همین جا نگهتون میداشتم تا باهمین قوانین زندگی کنید، همین جا نگهتون میداشتم تا مثل همین مردم بشید اون وقت دوست داشتم ببینم بازم این طوری نطق می کردید.
اومدم جواب بدم که سروصدای بیرون منصرفم کرد اول به هرنحوی که شده بودباید این آدما رو ساکت می کردیم .
با مهرداد ازاتاق اومدیم بیرون و از ساختمون خارج شدیم و رفتیم طرف در ورودی عمارت
شهرزاد:
یکی از کتابامو جا گذاشته بودم توی درمانگاه برای همین ازخونه زدم بیرون که ازدرمانگاه برش دارم.
تازه رسیده بود به جاهای حساسش و دوست داشتم
زودتر تموم بشه
هنوز پام به درمانگاه نرسیده بود که صدای بچگانهای توجهم رو جلب کرد .
:خاااله خاالههه .
سرم رو به طرف صدا چرخوندم و با کمال تعجب ساغرو دیدم که دوان دوان داشت میاومد طرفم .
بهم که رسید نفسش بالا نمیومد کنارش زانو زدم وگفتم:
ساغر چی شده این همه عجله برای چیه؟؟
:خالهه اهالی جمع شدن دم خونه خان .
باتعجب گفتم:
برای چی؟
:میخوان به خان بگن شمارو از روستا بندازه بیرون .
دهنم از تعجب باز موند
بیخیال درمانگاه شدم و راهمو به سمت عمارت کج کردم
کل راه رو دوییدم تابتونم به موقع برسم دم عمارت
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۲
#چشم_آبی
مهداد:
درعمارت رو که بازکردیم تقریبا میشه گفت تمام اهالی روستا جلوی دربودن
با دیدن ما صدای دادوفریادشون بالا رفت
:اون دختره باید بره بیرون اون نباید این جا باشه اون باید بمیره...
مهرداد بافریادی گفت:
ساااکت شید .
بعدازاین که سکوت کردند گفتم:
شماها چتونه هاان؟دکتربراتون اومده که بدون هیچ چشم داشتی معالجهتون میکنه اون وقت شما می گید باید بره.
یه مردی گفت:
خان کجاست مابا اون حرف میزنیم فقط
مهرداد با اخم گفت:
فعلا که میبینی من و مهداد این جاییم نه خان .
:شماها هم بااون دخترهی شهری دستتون توی یه کاسه است
از کوره دررفتم و گفتم:
اولا که اون دختر هیچ کار اشتباهی نکرده تنها جرمش این بوده که خواسته با بچه های شما بازی کنه تا معلمشون برگرده بعدشم کی گفته ماهم باشهرزاد دستمون تویه کاسه است؟
یه پیرزنی گفت:
ازاین که سالی فقط دوسه ماه میای این جا معلومه که چه افکاری دارید دیگه
شما همم مثل اون دختر شهری هستید.
دستم رو مشت کرده بودم تا فریادم بالا نره و با غیظ گفتم:
اگه من سالی فقط دوسه ماه میام به خاطر اینه که تمام زندگیم کارم تو تهرانه و من نمی تونم ولشون کنم به امان خدا بعدشم عقاید خودم به خودم مربوطه؛
ولی به شماها هم اجازه نمیدم که یه دختر بیگناه رو تا پای دار ببرید .
:اما اون برای دخترای این روستا الگوی بدیه .
مهرداد:اولا که تنها کار شهرزاد تواین روستا فقط طبابته و هیچ کاری به مسائل دیگه نداره بعدشم اون الگوی بدی نیست اتفاقا بهترین الگو برای هر دختری به سن و سال خودشه؛ فقط این افکار شماست که باعث میشه اون رو به عنوان یه
الگوی بد بدونید .
:اون باید ازاین روستا بره .
یه قدم جلوگذاشتم و گفتم:
اسفندیارو امروز همتون دیدید که به خاطر حرف زدن رو حرف خان چه بلایی سرش اومد و چه مجازاتی براش درنظر گرفته شد
اگه کسی دوباره بخواد حرکت اسفندیارو تکرار کنه مطمئن باشه که مجازاتی بدتر از اسفندیاربراش تعیین میشه .
کدخدا از بین جمعیت اومد بیرون و گفت:
خان چرا نیومدند ؟ چراشماها رو فرستادند.
مهرداد با پوزخند گفت:
دلیل نیومدن خان به کسی ربطی نداره کدخدا اینم بدونید که ازاین به بعد درمورد موضوع شهرزاد کوچکترین حرکتی رو ببینیم چه من چه مهداد مجازاتی رو براش تعیین می کنیم که تو تاریخ روستا نوشته بشه .
شهرزاد:
دوان دوان رسیدم جلوی عمارت بادیدن جمعیت جلوی در جاخوردم و باخودم فکر کردم این روستا مگه اینقد جمعیت داشته و من نمیدونستم
صدای فریادهاشون که میگفتن اون دختر باید بره تا فاصله بیست متری میومد.
قلبم از تو حلقم داشت درمیومد از دور تونستم مهداد رو تشخیص بدم، پس صددرصد شخص کناریشم مهرداد بود؛ اما چرا خان بیرون نبود...
#ادامه_دارد...
آنکَسیکِہگُفتِہاَست
دَرزَمینبِہِشتنیست،
بِهاوبِرِسانیدکِهیِڪسَر
بِهکَربُبَلابِزَنَد...!
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن
#ماه_رمضان
#قدس
@Parvanege