🦋
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و منهم نروم
*ابوسعید ابوالخیر
#شعر
@Parvanege
🌼
لابه لای دلواپسیهایمان
با خودمان تکرار کنیم:
«خدا هست و من همه چیز را
به او می سپارم.»
#الله_اکبر #انگیزشی
@Parvanege
🖤
وهابیان در هشتم شوال سال ۱۳۴۴ هجری قمری، حرم امامان بقیع علیهم السلام را ویران کردند.
این روز به «یوم الهدم» (روز ویرانی) مشهور است. تخریب بناها در بقیع توسط جریان وهابیت در عربستان سعودی برای از بین بردن اماکن زیارتی بود.
تا آن زمان بر روی مقبره پیشوایان و سایر بزرگان اسلام که در مدینه مدفون بودند، گنبدها و بناهایی قرار داشت.
#بقیع
#هشتم_شوال
#وعده_صادق
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۷۹
#چشم_آبی
:به همون دلیلی که تو نخوابیدی .
کنارش قرار گرفتم و به منظره ی گرگ و میش روستا نگاه کردم مردم دسته دسته داشتند به طرف قبرستون میرفتند .
:شهرزاد چطوره؟ لابد براش سخته.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
دیروز اگه ولش کرده بودم صددرصد کدخدا رو کشته بود .
آهی کشید . به ساعتش نگاه کرد و گفت :
با طلوع آفتاب دیگه همه چی تموم میشه و صبا هم زیر خروارها خاک دفن میشه .
:یعنی واقعا همه چی تموم میشه؟
مهرداد، خودتم میدونی که صبا تو این روستا اولین نفری نبود که به خاطر خانوادش تن به یه ازدواج اجباری داد و طبیعتا آخرین نفر هم نخواهد بود .
:تازمانی که این قوانین باشه این داستان ها هم هست مهداد .
:منم به همین خاطر میخوام این قوانین عوض بشن. مهرداد این حموم خون دیگه باید تموم بشه، الان بودن شهرزاد هم برامون یک شانس بزرگه .
در باز شد و زرین سرش رو کرد بیرون
: آقا مهرداد خان می گن که باید راه بیفتیم .
سرش رو تکون داد و گفت:
برو منم الان میام.
:چشم قربان
در که بسته شد... گفتم:
تا کی میخوای به حرف هاش گوش کنی ؟
:من به حرف هاش گوش نمی کنم مهداد؛ فقط اگر قرار باشه جلوش گرفته بشه یکی باید به طور کامل پیشش باشه که از کاراش با خبر باشه.
ضربهای به شونه ام زد و رفت . تازه یادم افتاد باید برم دنبال شهرزاد برای همین منم از بالکن اومدم بیرون؛ ولی برای رودررو نشدن با خان بابا از در پشتی از عمارت زدم بیرون.
یکم مسیرم طولانی تر شده بود ولی باز به آرامش اعصابش میارزید .نزدیک ساعت چهار ونیم بود که رسیدم جلوی خونه شهرزاد .
ضربه ای به در زدم و منتظر شدم درو باز کنه، اما خبری ازش نشد .
چند ضربه ی دیگه زدم که دیدم صدای دویدن کسی میاد و بعد از اون درو باز کرد.
شهرزاد:
صبح با ضربه های پی درپی که به در می خورد از جام پریدم.
با صدای قرآنی که پیچیده بود تازه یادم افتاد که باید بریم برای مراسم ختم و کسی هم که پشته
دره کسی نیست جز مهداد .
مانتویی که تنم بود رو با یه مانتوی مشکی بلند عوض کردم و یه شال مشکی کشیدم سرم و بعد از برداشتن کیفم دوییدم بیرون
درو که باز کردم، دستش رو هوا خشک شد ظاهرا میخواسته دوباره در بزنه .
:متاسفم خواب مونده بودم .
:اشکال نداره بریم؟
: آره
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۸۰
#چشم_آبی
درو بستم و توی سکوت راه افتادیم .
ساعت چهار و پنجاه دقیقه صبح روز شانزدهم تیر بود کل روستا جو متفاوتی داشت.
صدای مردمی که تو پشت بوم قرآن میخواندند. زنهایی که چادربه سر و ناراحت درحال رفتن به قبرستون بودند؛حتی دیگه گنجشک ها هم صدا نمیکردند حتی اونها هم ناراحت بودند.
مهداد:
همون طور که داشتیم میرفتیم نیمنگاهی به صورتش انداختم. چشماش پف کرده بود و این یعنی کل شب رو داشته گریه می کرده...
دستاش رو بغل کرده بود و داشت راه میاومد سرد نبود؛ ولی برای کسی که معلوم نبود شب رو چه جوری صبح کرده و چه به روز خودش آورده، سوز بدی داشت.
کتم رو انداختم رو شونهاش که از جاش پرید.
:من خوبم مهداد .
با لبخندی تلخ گفتم:
ازصورت رنگ پریدت و اون چشم های قرمزت معلومه که چقدر حالت خوبه؟... کم مونده پس بیفتی... باهات شرط میبندم که غذا هم نخوردی .
:چیزی از گلوم پایین نرفت .
:اما این طوری که نمیشه.
: میشه مهداد، فعلا که شده .
چیزی نگفتم و در سکوت به راهمون ادامه دادیم کم کم قبرستون از دور داشت نمایان میشد گنبد کوچک مسجدی که وسط قبرستون ساخته شده بود.
کل قبرستون با نور شمع روشن بود و فضای خاصی داده بود دم قبرستون که رسیدیم به شهرزاد گفتم:
بهتره که از همین جا نگاه کنیم این مردم همین جوریش ناراحت هستند؛ با دیدن تو اوضاع بدتر میشه .
:اما...
:خواهش می کنم به حرفم گوش کن!
سرش رو تکون داد پشت نزدیک ترین درخت به قبرستون ایستادیم و به مردمی که در رفت و آمد بودند نگاه کردیم کم کم صف نماز داشت بسته میشد. به شهرزاد نگاه کردم که سرش رو تکیه داده بود به درخت و آروم آروم گریه میکرد.
چیزی نگفتم و گذاشتم تا تو حال خودش گریه کنه.
تو صف اول تونستم مهرداد رو ببینم که پشت سر خان بابا ایستاده بود .
نماز شروع شد چرخیدم طرف شهرازد آروم صداش کردم
:شهرزاد؟
تو حال خودش بود و نشنید همش خیره شده بود به تابوت صبا که اون جلو بود
در مقابلش قرار گرفتم تا حواسش رو پرت کنم .
صورتش رو او۵رد بالا ... نمیدونم چرا تحمل گریه اش رو نداشتم و حاضربودم هرکاری کنم تا خنده رو لباش ببینم.
از شهرزاد خواستم که بشینه روی زمین و خودمم کنارش نشستم.
#ادامه_دارد...
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
چون دشتهای تشنه در این آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است
*غلامرضا شکوهی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا_علیهالسلام
#هشتم_شوال
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان: با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان: از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
#رمان: چشم آبی
https://eitaa.com/Parvanege/9499
🦋
﷽
💚#سلام_امام_زمان عج
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن، ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد، ازدستِ مسلمانی من
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#وعده_صادق
@Parvanege