eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 سلام امام زمان عج ❪دَست‌مَن‌گیرڪِہ‌این‌دَست‌همـٰآن‌اَست‌ڪِہ سـٰآلھـٰآست‌اَزغَم‌هجـرآن‌تۅبَرسرزده‌اَم...❫ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیز پروانگی🦋 صبح‌تون پر از شکوفه‌های اجابت 🤲 ان‌شاءالله امروزتون پر از خیر و برکت، روزی‌تون فراوان و لطف خــداوند مهربان همراهتون باشه...😊 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت42 محمد به پدر و مادرش سلام کرد و سر میز نشست. - مگه نگفتی مستقیم میری کتابفروشی؟ - آره مامان قرار بود برم. دیر کردم امیر بار رو تحویل گرفت گفت در رو میبنده میره. منم کمی استراحت کنم میرم. - چرا دیر کردی؟ - یک دوست جدید تو دانشگاه پیدا کردم اونم تا یه جایی رسوندم. مسیرم دورتر شد. سکینه خانم که هنوز راضی نشده بود پرسید - حالا کی بود این دوستت؟ - مادر من مگه تو کتابفروشی دختر نمیاد که رفتم دانشگاه نگران شدی؟ مادر خیره نگاهش کرد. یعنی منتظر توضیحم. - باشه ... اسمش یاسینه. همین امروز دوست شدیم. - از دخترا چی ؟ کسی به دلت نشسته؟ - وای سکینه جان بذار بچه غذاشو بخوره - ااا ... آقا صادق یه نگاه به تیپش بنداز. اینجوری رفته دانشگاه خب این دخترای قرتی فکرهای بی خود میکنن. محمد سرش رو پایین انداخت و از بی فکری خودش کلافه شد. هم برای فرشته سوءتفاهم ایجاد کرد هم برای خانواده اش. * سکینه خانم بعد از شستن ظرفها از آشپزخونه بیرون اومد. متوجه آقا صادق شد که از کنار در داخل اتاق محمد رو نگاه میکنه. نزدیک شد و ازگوشه در نگاهی به داخل انداخت. با لبخند دست آقا صادق رو گرفت و به سمت اتاق خودشون برد. در رو پشت سرش بست. - خوب کیف میکنی یواشکی نماز خوندن پسرت رو تماشا میکنی. - آره سکینه. واقعا لذت میبرم. خدا رو شکر حالا که فقط همین یک بچه رو قسمتمون کرده نااهل نیست. تو هم اینهمه بهش گیر نده. بذار اگه کسی رو دوست داره به ما بگه. - من که از خدامه لب تر کنه براش آستین بالا بزنم. * محمد به سختی چشم هاش رو باز کرد و به مادرش که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد - محمد مگه کلاس نداری؟ پاشو دیگه محمد تا نماز صبح از فکر و خیال خوابش نبرده بود و بعد از نماز کمی خوابیده بود. - چشم مامان الان پامیشم. از جاش بلد شد و به سمت سرویس رفت. نگاهی به چهره اش توی آینه کرد و تصمیم گرفت ته ریش بذاره. کمی هم مدل موش رو تغییر داد. به اتاق برگشت و نگاهی به لباس هاش کرد. کت و شلواری انتخاب کردو آماده شد. به آشپزخونه رفت وکتش رو روی پشتی صندلی گذاشت. چشم های سکینه خانم برقی زد و نگاهی به سر تا پای محمد کرد. - قربون پسر خوشتیپم بشم. چقدر آقا شدی. - چیه مامان چشمات داره برق میزنه. - دیگه وقتشه دومادت کنم. اگه کسی مد نظرت نیست بگو برات بگردم. - فعلا بذار من دورت بگردم مادر مهربونم. یکم مهلت بده کار و درسم رو رو روال بیارم. بعد خبرشو میدم. - نه ... مثل اینکه یه خبرهایی هست. این بار ساز مخالف نزدی. محمد با لبخند عمیقی گفت - حالا. نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت43 محمد وارد کلاس شد. سریع چشم چرخوند و فرشته رو دید که جای دیروزی کنار دوستش نشسته. می خواست سلام کنه ولی فرشته اصلا متوجه محمد نبود. مجبور شد بره و پیش یاسین بشینه. به یاسین سلامی کرد و جواب گرفت. و دوباره حواسش رو به فرشته داد. - چیه خانم پهلوان رو حضور غیاب کردی؟ -اصلا متوجه من نشد حواسش اینجا نیست. محمد متوجه ضربه زهرا به دست فرشته شد. بعد در گوشش چیزی گفت که بلافاصله فرشته نگاهی به سمت محمد کرد. باهم که چشم تو چشم شدند فرشته نگاه متعجبی کرد سلام زیر لبی گفت و سرش رو برگردوند - خب مثل اینکه حواسش جمع شد - شما حواستو بده به جلوت - اوه اوه ... چه غیرتی. اول جواب مثبت بگیر بعد واسه من اخم کن. محمد هنوز با اخم نگاهش میکرد. - بی خیال محمد. من بیشتر حواسم به زهراست. دختر جالب و پر انرژی یه. - خانم اکبری رو میگی؟ - آره. - درسته چادر سرش نیست ولی با تو خیلی فرق داره. حتی یه تار موشم بیرون نمیزاره . اون پسر مذهبی هم احتمالا برادرشه. حالا خود دانی. - شاید ... ولی من مثل تو بخاطر یه دختر تیپم رو عوض نمیکنم. با دست ضربه ای به کت محمد زد و گفت - چه تیپی هم زدی. امیدوارم دلبریت جواب بده. - فعلا برام مهم اینکه چرا فرشته اینجوری تو خودشه. *** با استاد شاکر کلاس داشتیم و اگه زینب راضیم نمیکرد شاید کلا امروز دانشگاه نمی اومدم - چته؟ چرا این قدر تو فکری؟ - مهم نیست. - معلومه مهم نیست ... صولتی این همه تیپ زده به چشمت بیاد بعد تو بخاطر چیزی که مهم نیست اصلا ندیدیش. - چرا هیچی نمیگی؟ زهرا مدام سوال میپرسید و کلافم میکرد. از استرس اینکه هر لحظه استاد شاکر وارد بشه حرصی شدم و با لحن تندی به زهرا گفتم - من واقعا دوستیمون برام مهمه. ولی اگه مدام سوال پیچم کنی ترجیح میدم تنها باشم. زهرا با چشم های گرد شده بهم خیره شد ولی من نمیتونستم پریشونیم رو براش توضیح بدم. رو ازش بر گردوندم و به میز استاد خیره شدم. نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت44 استاد شاکر دیر کرده بود. شاید نیاد. احساس کردم دیگه نمیتونم سر کلاس بشینم. بلند شدم به سمت در رفتم ولی قبل از اینکه دستم به در برسه در باز شد و با استاد رودر رو شدم. قلبم به شدت به سینم میکوبید و بیقرارترم میکرد. استاد خیره و متعجب نگاهم کرد. مطمئنم صورتم سرخ شده بود. ببخشیدی گفتم و سریع برگشتم سرجام. سنگینی نگاه های متعجب رو حس میکردم. مطمئنم محمد و بیشتر از اون زهرا کنجکاو شدن که چرا میخواستم برم. ولی برام مهم نبود. تمام حواسم پیش استاد بود. به نظر سی و خرده ای سن داشت و این واقعا حالم رو بدتر کرد. کاش از مادرم بزرگتر بود. مثلا پیرمرد بود. مریضی مادربزرگ باعث شده بود از هر چیزی که من رو به مادرم وصل میکنه وحشت داشته باشم. برگشت به گذشته برام خیلی تلخ بود. استاد شروع به حضور و غیاب کرد. بعد از هر اسم با دقت نگاهی به دانشجو میکرد. - فرشته پهلوان دستم رو بلند کردم. احساس کردم عجیب به چشمم خیره شده. دلشوره ام وقتی بدون عکس العملی ازم چشم گرفت کمتر شد. ولی هنوز احساس خطر میکردم و قلبم نگران میزد. نیم ساعتی استاد بی توجه به من تدریس کرد و این آرامشم رو بهم برگردوند. نگاهی به زهرا کردم و تصمیم گرفتم یک جوری از دلش دربیارم. آروم زیر گوشش گفتم - زهراجان ... ببخشید ... ازم دلگیر نباش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم. خیلی سرد جواب داد که اشکالی نداره. چند باری احساس کردم استادشاکر نگاهش روی من کمی مکث داره. شاید بخاطر لحظه ورود بیشتر متوجه منه. یعنی امیدوام اینطور باشه. زهرا آروم ضربه ای به بازوم زد و گفت - متوجه صولتی هستی؟ هربار که استاد نگاهت میکنه اخماش میره تو هم. نمیدونی با چه حرصی استاد رو نگاه میکنه. خوبه استاد تو دستش حلقه داره وگرنه همین جا خونش رو میریخت. این فضولی زهرا هم به نفعم شد. بیخیال دلخوریش شد تا نتایج کنجکاویش رو گزارش بده. لبخندی بهش زدم و گفتم - آشتی کردی؟ - این همه خبر مهم بهت دادم بعد تو حواست به آشتی کردن منه؟ - برای من که خیلی مهمه تو آشتی باشی. لباش کش اومد و لبخند عمیقی زد - باشه بخشیدمت. حالا حواست رو بده به خبرهای من. تا تموم چند باری زهرا نتیجه کنجکاوی هاش رو گزارش داد. محمد هم تمام مدت اخم هاش تو هم بود. استاد وسایلش رو برداشت و از کلاس خارج شد. محمد با سرعت اومد سمتم و سلام کرد. جوابش رو دادم و خواستم از جام بلند شم که گفت - میشه باهاتون صحبت کنم. از بلند شدن منصرف شدم و سکوت کردم. احساس کردم توانایی نه گفتن به محمد رو ندارم. نگاهی به زهرا کردم که بعد از آقای کمالی از کلاس خارج شد. محمد هم با یک صندلی فاصله کنارم نشست... نویسنده غفاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا