🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت43
محمد وارد کلاس شد. سریع چشم چرخوند و فرشته رو دید که جای دیروزی کنار دوستش نشسته. می خواست سلام کنه ولی فرشته اصلا متوجه محمد نبود. مجبور شد بره و پیش یاسین بشینه. به یاسین سلامی کرد و جواب گرفت. و دوباره حواسش رو به فرشته داد.
- چیه خانم پهلوان رو حضور غیاب کردی؟
-اصلا متوجه من نشد حواسش اینجا نیست.
محمد متوجه ضربه زهرا به دست فرشته شد. بعد در گوشش چیزی گفت که بلافاصله فرشته نگاهی به سمت محمد کرد. باهم که چشم تو چشم شدند فرشته نگاه متعجبی کرد سلام زیر لبی گفت و سرش رو برگردوند
- خب مثل اینکه حواسش جمع شد
- شما حواستو بده به جلوت
- اوه اوه ... چه غیرتی. اول جواب مثبت بگیر بعد واسه من اخم کن.
محمد هنوز با اخم نگاهش میکرد.
- بی خیال محمد. من بیشتر حواسم به زهراست. دختر جالب و پر انرژی یه.
- خانم اکبری رو میگی؟
- آره.
- درسته چادر سرش نیست ولی با تو خیلی فرق داره. حتی یه تار موشم بیرون نمیزاره . اون پسر مذهبی هم احتمالا برادرشه. حالا خود دانی.
- شاید ... ولی من مثل تو بخاطر یه دختر تیپم رو عوض نمیکنم.
با دست ضربه ای به کت محمد زد و گفت
- چه تیپی هم زدی. امیدوارم دلبریت جواب بده.
- فعلا برام مهم اینکه چرا فرشته اینجوری تو خودشه.
***
با استاد شاکر کلاس داشتیم و اگه زینب راضیم نمیکرد شاید کلا امروز دانشگاه نمی اومدم
- چته؟ چرا این قدر تو فکری؟
- مهم نیست.
- معلومه مهم نیست ... صولتی این همه تیپ زده به چشمت بیاد بعد تو بخاطر چیزی که مهم نیست اصلا ندیدیش.
- چرا هیچی نمیگی؟
زهرا مدام سوال میپرسید و کلافم میکرد. از استرس اینکه هر لحظه استاد شاکر وارد بشه حرصی شدم و با لحن تندی به زهرا گفتم
- من واقعا دوستیمون برام مهمه. ولی اگه مدام سوال پیچم کنی ترجیح میدم تنها باشم.
زهرا با چشم های گرد شده بهم خیره شد ولی من نمیتونستم پریشونیم رو براش توضیح بدم. رو ازش بر گردوندم و به میز استاد خیره شدم.
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت44
استاد شاکر دیر کرده بود. شاید نیاد. احساس کردم دیگه نمیتونم سر کلاس بشینم. بلند شدم به سمت در رفتم ولی قبل از اینکه دستم به در برسه در باز شد و با استاد رودر رو شدم. قلبم به شدت به سینم میکوبید و بیقرارترم میکرد. استاد خیره و متعجب نگاهم کرد. مطمئنم صورتم سرخ شده بود. ببخشیدی گفتم و سریع برگشتم سرجام. سنگینی نگاه های متعجب رو حس میکردم. مطمئنم محمد و بیشتر از اون زهرا کنجکاو شدن که چرا میخواستم برم. ولی برام مهم نبود. تمام حواسم پیش استاد بود. به نظر سی و خرده ای سن داشت و این واقعا حالم رو بدتر کرد. کاش از مادرم بزرگتر بود. مثلا پیرمرد بود. مریضی مادربزرگ باعث شده بود از هر چیزی که من رو به مادرم وصل میکنه وحشت داشته باشم. برگشت به گذشته برام خیلی تلخ بود.
استاد شروع به حضور و غیاب کرد. بعد از هر اسم با دقت نگاهی به دانشجو میکرد.
- فرشته پهلوان
دستم رو بلند کردم. احساس کردم عجیب به چشمم خیره شده. دلشوره ام وقتی بدون عکس العملی ازم چشم گرفت کمتر شد. ولی هنوز احساس خطر میکردم و قلبم نگران میزد.
نیم ساعتی استاد بی توجه به من تدریس کرد و این آرامشم رو بهم برگردوند. نگاهی به زهرا کردم و تصمیم گرفتم یک جوری از دلش دربیارم. آروم زیر گوشش گفتم
- زهراجان ... ببخشید ... ازم دلگیر نباش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
خیلی سرد جواب داد که اشکالی نداره.
چند باری احساس کردم استادشاکر نگاهش روی من کمی مکث داره. شاید بخاطر لحظه ورود بیشتر متوجه منه. یعنی امیدوام اینطور باشه. زهرا آروم ضربه ای به بازوم زد و گفت
- متوجه صولتی هستی؟ هربار که استاد نگاهت میکنه اخماش میره تو هم. نمیدونی با چه حرصی استاد رو نگاه میکنه. خوبه استاد تو دستش حلقه داره وگرنه همین جا خونش رو میریخت.
این فضولی زهرا هم به نفعم شد. بیخیال دلخوریش شد تا نتایج کنجکاویش رو گزارش بده. لبخندی بهش زدم و گفتم
- آشتی کردی؟
- این همه خبر مهم بهت دادم بعد تو حواست به آشتی کردن منه؟
- برای من که خیلی مهمه تو آشتی باشی.
لباش کش اومد و لبخند عمیقی زد
- باشه بخشیدمت. حالا حواست رو بده به خبرهای من.
تا تموم چند باری زهرا نتیجه کنجکاوی هاش رو گزارش داد. محمد هم تمام مدت اخم هاش تو هم بود.
استاد وسایلش رو برداشت و از کلاس خارج شد. محمد با سرعت اومد سمتم و سلام کرد. جوابش رو دادم و خواستم از جام بلند شم که گفت
- میشه باهاتون صحبت کنم.
از بلند شدن منصرف شدم و سکوت کردم. احساس کردم توانایی نه گفتن به محمد رو ندارم. نگاهی به زهرا کردم که بعد از آقای کمالی از کلاس خارج شد. محمد هم با یک صندلی فاصله کنارم نشست...
نویسنده غفاری
هدایت شده از قلـم رنـگـی | نرگس علیپور
بايد خيلی جنس وجودت ناب باشه
كه ديگران رو تحسين كنی
و از تماشای موفقيت و خوشبختی
آنها لذت ببری.
عصرتون دلپذیر بفرمایید چای ☕️🫖
@GalamRange
👆این نقاشی ساده و ابتدایی به اندازه صد کتاب حرف داره!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبراست! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
👀حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمیبینند!
زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت.
#یکدیگر_را_درک_کنیم
#مهارت_زندگی
#محرم
@Parvanege
علاقمندان به خواندن رمان و داستان 👇
#رمان_بهشت
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/921568086C2394dd2569
#داستان_تنها_میان_داعش
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/921568086C2394dd2569
💥 کانال رنگین کمان قلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت45
چند لحظه بینمون سکوت بود. محمد سکوت و شکست و بی مقدمه گفت
- امروز چرا اینهمه پریشون بودید؟
چی باید میگفتم. سکوت کردم و دستهام رو تو هم گره کردم.
- نمیخواید جواب بدید؟ اگه به نظرتون من فقط یه خواستگارم بازم درست نیست سوالهای من رو بی جواب بگذارید
- متوجه منظورتون هستم. ولی مسائلی تو زندگیم هست که تا براتون نگم جواب دادن به سوالهای شما فایده نداره و سوالهای بیشتری براتون پیش میاد.
- یعنی نمیخواید جواب سوالهام رو بدید؟ قرار نیست درباره زندگیتون با من صحبت کنید؟
مکثی کرد و ادامه داد
- اگه لازمه من حاضرم رسما با خانواده برای خواستگاری بیام تا حرفهاتون رو بشنوم
- فکر نمیکنید دارید عجله میکنید؟ من هنوز شناختی از شما ندارم. شما هم همینطور.
محمد نفس عمیقی کشید و کلافه دستش رو لای موهاش کشید. مشخص بود که از دودلی من ناراحت شده. از کلافگیش ناراحت شدم. دلم نمیخواست ناراحتیش رو ببینم. از جام بلند شدم و زیر لب خداحافظی کردم. من از کلاس خارج شدم ولی محمد از جاش هم بلند نشد.
***
یاسین همراه محمد به کتابفروشی رفت. با امیر دست داد و هرسه نشستند. بحث فرشته و رفتار امروزش پیش کشیده شد. امیر به محمد گفت
- چرا اینهمه نگرانی؟ وقتی قبول میکنه باهات صحبت کنه یعنی دلش پیش توئه.
یاسین با سر حرفهای امیر رو تایید کرد و گفت
- عجله نکن. کاملا مشخصه بهت توجه داره.
حرفهای امیر و یاسین کمی از نگرانی های محمد رو کم کرد.
- امیر رو میشناسه؟
- آره.
یاسین با شیطنت نیشش رو باز کرد و گفت
- پس دیگه خیالت تخت. وقتی میدونه ما دوتا دوستاتیم بازم جواب منفی نداده یعنی گلوش پیشت گیره. مخصوصا با اون دوستی که فرشته داره.
- یاسین بازم تو پسر خاله شدی؟ ... فرشته؟؟؟
- باشه بابا ... فرشته خانم ... خانم پهلوان ...
محمد با اخم از یاسین چشم برداشت و به مشتری که داخل میشد سلام داد.
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت46
بعد از رفتن مشتری امیر گفت
- تو که چهار سال صبر کردی اینم روش.
یاسین با تعجب نگاهش رو بین امیر و محمد گردوند
- یعنی چی؟ مگه فرشته چند سالشه؟
- محمد 18 سالش بود با من اومد جلوی مدرسه دوست دخترم. همونجا فرشته رو دید. فکر کنم 14 سالش بود.
یاسین با خنده گفت
- نه بابا ... از اون سن همدیگه رو میخوان؟
- چی میگید شما دوتا؟ اگه منو میخواست که دنیا به کامم بود.
- نمیدونم چرا اونطور حرف زده ولی از هرکی تو کلاس بپرسی میگه معلومه که بهت علاقه داره. تو همین دو روزه هر دوتون تابلو شدین.
امیر با اخم به پشتی صندلی تکیه داد و دستهاش رو روی سینه گره زد
- همه تردید هاش به خاطر دوستشه حتما تو گوشش میخونه که شما باهم فرق دارید. تو چادری هستی ... نماز میخونی ... چه میدونم مذهبی هستی. فردا با این پسره به مشکل بر میخوری.
هر سه سکوت کردند.
چند روزی گذشت. همه سر کلاس منتظر استاد شاکر بودند. یاسین داخل شد و به زهرا نگاهی انداخت و متوجه جای خالی فرشته شد. به سمت محمد رفت و نگاهی به چهره درهمش کرد و سلام داد
- هنوز نیومده؟
- میبینی که.
- شماره اش رو نداری؟
- نه. شاید خانم اکبری داشته باشه. الان استاد میاد وگرنه میرفتم ازش میپرسیدم.
پسری سرش رو داخل کلاس کرد و گفت
- استاد شاکر نمیاد میتونید برید.
زهرا سریع گوشیش رو برداشت و شماره فرشته رو گرفت. محمد از اینکه فرشته و استاد هر دو غیبت داشتند عصبی تر شد. نگاهی به زهرا که با گوشی صحبت می کرد انداخت. مطمئن بود با فرشته حرف میزنه. بلند شد و به سمت زهرا رفت.
- ببخشید خانم احمدی ....
زهرا صحبت اش رو قطع کرد و رو به محمد کرد
- بله بفرمایید
- میبخشید شما با خانم پهلوان صحبت میکنید؟ ... میشه باهاشون صحبت کنم؟
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت47
چادرم رو سرم کردم و به اتاق مادربزرگ رفتم. آروم در رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. مادربزرگ بیدار بود و متوجه من شد.
- سلام عزیزم بیا تو
- سلام ... ممنون دیرم شده کلاس دارم.
- باشه برو به سلامت
احساس کردم رنگ مادربزرگ خیلی پریده است.
- حالت خوبه؟ میخوای نرم؟
- نه گلم تو برو
با دودلی خداحافظی کردم و رفتم. تمام مسیر تا دانشگاه استرس داشتم. هنوز به ساختمون دانشگاه نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد. مادربزرگ ازم خواست برگردم خونه. با نگرانی گوشیم رو برگردوندم تو کیفم و سریع از ساختمون دانشگاه دور شدم.
- خانم پهلوان ... کجا میرید؟
ایستادم و استاد شاکر رو دیدم که خیره شده به من
- سلام استاد
- سلام ... مگه شما نباید الان تو کلاس باشید؟
- ببخشید استاد اگه میشه من امروز کلاس نیام.
- چرا اتفاقی افتاده؟
- مادربزرگم حالش بده باید زود برم پیشش.
- خب کس دیگه ای بره تا کلاس شما تموم بشه
- نمیشه استاد مادربزرگم غیر من کسی رو نداره. الان تنهاست. حتما باید برم.
استاد با تکون سرش اجازه داد برم. من هم سریع از دانشگاه خارج شدم و خودم رو به خونه رسوندم. مادربزرگ رو آماده کردم و زنگ زدم آژانس تا بریم درمانگاه. همین که سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد. زهرا بود.
- سلام فرشته. کجایی؟ چرا نیومدی؟
- سلام. مادربزرگم مریضه. دارم میبرمش درمانگاه.
صدایی اومد و زهرا با گفتن یه لحظه من رو منتظر گذاشت.
- فرشته ... آقای صولتی میخواد باهات صحبت کنه
بعد بلافاصله صدای محمد تو گوشم پیچید.
- سلام فرشته خانم
- سلام آقای صولتی. امری داشتید؟
- راستش نیومدید نگران شدم.
- مساله ای نیست. مادربزرگم ناخوش بودن باید میموندم پیششون.
- از شانس شما استاد هم نیومدن
احساس کردم با لحن خاصی این حرف رو زد
- عجیبه من استاد رو تو حیاط دانشگاه دیدم. داشت میومد کلاس.
- مطمئنید؟
- بله خودم ازشون اجازه گرفتم که کلاس نیام. گفتم مادربزرگم حالش بده باید برگردم خونه. استاد هم اجازه داد.
محمد بعد از کمی سکوت با تردید ازم پرسید
- ببخشید میتونم شماره تون رو داشته باشم.
وقتی سکوتم رو دید گفت
- باور کنید مزاحمتون نمیشم. فقط برای احتیاط.
- باشه من به شما اعتماد دارم.
نویسنده غفاری