eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 "برای رهایی از خستگی روزمرگی، به نوشتن پناه بیاورید. نوشتن می‌تواند به شما کمک کند تا احساسات و افکار خود را بیان کنید و از بارهای عاطفی رها شوید. هر کلمه‌ای که می‌نویسید، می‌تواند شما را به سمت روشنایی و امید هدایت کند. زندگی پر از لحظات کوچک و زیبایی است که باید آن‌ها را جشن بگیرید و نوشتن می‌تواند ابزاری قدرتمند برای کشف این زیبایی‌ها باشد." ✨سپیده @Parvanege
🦋 سلام دوستان عزیز 😊 شما هم دل‌نوشته، روزنوشت، داستان و داستانک نوشتی و دوست داری با سایر اعضای کانال به اشتراک بذاری به این جا بفرست@Sepideah @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ مریم چشمانش را باز می‌کند. سرما تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. دستش را به دنبال نشانه‌ای به زمین می‌کشد. برگ‌های خشکِ له شده‌ی نمور، وحشتش را دو چندان می‌کند. هنوز ذهنش در پس معمای برگ‌ و سرما سرگردان است که صدای زوزه‌ی گرگی نزدیک‌ می‌شود. همین کافی‌ست تا بند دلش پاره شود. تمام فکرش پیش جنین توی شکمش است. صدای نفس‌هایش در بزم شبانه‌ی درختان در باد گم می‌شود. باید کاری کند از جا بلند می‌شود و در جهت مخالف گرگ‌ها می‌دود. هرچه بیشتر می‌رود، تاریکی جنگل بیشتر می‌شود. سایه‌ای در کور سوی جنگل نمایان می‌شود؛ هیبتی آشنا. امیدی در دل او زنده می‌شود. به طرف سایه می‌رود... بوی سیر در فضای خوابگاه پیچیده است. رعنا اخم‌هایش را در هم می‌کند: «معلوم نیست این دختره چی کار کرده که قاپِ اینا رو دزدیده، والا باز غذای جنوبی! شیطونه می‌گه برم یه دعوا راه بندازم.» شیدا سر از کتاب برمی‌دارد، تکیه‌اش را از تاج تخت برمی‌دارد، خم می‌شود. از پشتِ پرده‌ی سبزِ دور تخت نگاهی به رعنا می‌کند: «مگه هر غذایی که سیر داره جنوبیه؟ از کجا معلوم چیه؟» رعنا پوزخندی می‌زند: «اگه ماهی کباب یا قلیه بود چی‌کار می‌کنی ها؟» شیدا عینکش را بر بینی عقابی‌اش تنظیم می‌کند: «اول تو بگو اگر نبود چی‌کارمی‌کنی؟» رعنا مکثی می‌کند. خنده‌ی شیطنت آمیزی می‌کند: «اگر حدست درست بود یه هفته کنیزت می‌شم، اما اگر حدس من درست بود باید یه هفته کنیزم بشی، چطوره؟» شیدا کتاب را می‌بندد: «باشه... قبوله.» رعنا چشمانش را ریز می‌کند. انگشت اشاره‌اش را مقابل صورت شیدا تکان می‌دهد: «شیدا من ببرم بیچاره‌ای، یعنی آرزو می‌کنی دیگه با من کل نندازی.» شیدا از تخت پایین می‌آید. گیوه‌ی سفید گلدوزی شده‌اش را به پا می‌کند: «باشه بابا، اول ببر بعد خط‌ و نشون بکش.» صدای خش‌خش گیوه‌هایش تنها آهنگِ بی‌کلامی‌ است که در فضا پخش می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ گیسو دستمال سفره‌های قرمز رنگ را از روی میز برمی‌دارد: «می‌خوام فضا کاملا عوض بشه، باید همه‌چیزش عالی باشه.» حمیرا تخم‌مرغ‌ها را یکی‌یکی در ظرف می‌شکند: «من که اصلا از رفتارش خوشم نمیاد، من می‌دونم آخرش یه ادا ادواری در میاره حالمون رو می‌گیره!» گیسو طبق‌های حصیری را می‌چیند، لیوان‌های سفالی آبی رنگ را با وسواس روی میز، کنار پارچ قرارمی‌دهد. روسری بلند سفید گل‌گلی‌ش که به تحفه‌ای هنری می‌ماند را روی سرش مرتب می‌کند: «حمیرا سیرا نسوزه...» حمیرا ظرف سیر را بادست از روی اجاق برمی‌دارد: «آخ دستم سوخت...» گیسو به طرفش می‌رود، مانتوی بلند آبی رنگش موج برمی‌دارد. نگران دست حمیرا را بررسی می‌کند: «حواست کجاست دختر، می‌سوزه؟...» مریم به طرف سایه می‌رود: «حامد؟ چرا منو آوردین اینجا؟ می‌خوای من‌رو هم بکشی؟» سایه بی‌حرکت ایستاد. مریم به شک افتاده، ترسیده راه آمده را برمی‌گردد: «کمک، کسی نیست؟» سایه او را دنبال می‌کند، مریم باصدای شکستن شاخ‌و برگ زیر پای سایه به وحشت افتاده، دستی بر شکم برآمده‌ش می‌گذارد. دردی در شکمش می‌پیچد... گیسو زنگ ساعت ناهار را به صدا در می‌آورد. رعنا زودتر از همه ازجا بلند می‌شود. خنده‌ی دندان نمایی می‌کند: «خانم‌ها، آقایون! آهان آقایون نداریم! خانم‌های عزیز به گوش باشید!» دختران یکی‌یکی از تخت‌های فلزی پایین می‌آیند. سارا موهای پریشانش را به بندکش اسیر می‌کند:« باز چی‌ شده معرکه‌ گرفتی؟» رعنا مانند مرشدان نمایش‌نامه خوان، در حلقه‌ی دختران می‌چرخد: « به‌گوش باشید، ما شرطی از پیش برده بستیم، تا کنیزکی بستانیم. همه شاهد باشید و ناظر...» دست‌هایش را به هم می‌کوبد. شیدا گیوه‌هایش را به پا می‌کند. نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به او می‌اندازد:« تشریف می‌برید غذاخوری ارباب؟!» تعظیمی ساختگی می‌کند. دختران خوابگاه پرهیاهو به طرف سالن غذاخوری می‌روند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی به امید تو💚 سلام دوستان خوبم☺️ روزتون سرشار از شادی و نشاط باشه.🏓 @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
هدایت شده از دل نوشت
🌤 امام زمان! (عج) امید در تاریکی‌ها و نور ما در روزهای سخت، بی‌صبرانه منتظر ظهورت هستیم...☀️ https://eitaa.com/cafePrvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا