eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمان عج💚 اے راحت دل، قرار جان‌ها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما، برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دل‌ها همه تنگِ توست، آقا برگرد... @Parvanege
دارم‌ ســـلام حضــرت‌ِ اَرباب‌ِ ڪربلا از عمق‌ جان‌ خستہ ‌و بے‌تابِ ڪربلا آرامشم‌ دوباره ‌ربوده‌است‌ یاحُسین دیدم‌دوباره‌نیمہ‌ےشب‌خواب‌‌ِڪربلا @Parvanege
☘معطر می‌شوم وقتی که یادت می‌وزد بر من... @Parvanege
🌸پروردگارا بی نگاه لطف تو هیچ کاری  به سامان نمی‌رسد. 🌸نگاهت را از ما دریغ نکن و با دستان قدرتمند و توانايت چرخ روزگارمان را بچرخان 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم الــهـــی بــه امــیــد تـــو @Parvanege
سلام سلام🌺 دوستان خوبم💙 🌝روزتون پراز بهترین‌ها امیدوارم خداوند به زندگی‌توڹ برکت به رابطه‌هاتون محبت 💕به قلب‌تون مهربانی و آرامش بده.☘ روزت بخیر و شادی رفیق❤️ @Parvanege
دوستان بریم به وقت حال خوب با برای حال خوب امروز 😍 شکرت برای خیر و برکتی که توی زندگی‌هامون جاری می‌کنی. شکرت برای آدم‌های خوب زندگی‌مون ♥️ شکرت برای روزی پر از اتفاق‌های خوب و دلنشین و... @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست‌ داشتنے دست به سینه روی تاب نشستم و هوای زیبای بهاری رو به ریه‌هام کشیدم عی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت. همه از جاشون بلند شدند و به سمت من برگشتند. نگاهم خیره شد‌ به چهره‌ی آیدا ذهنم سریع تصویر سه سال پیش رو جلوی چشمم زنده کرد. توی مقایسه با سه سال پیش، لاغر شده بود و به همون نسبت قدش بلندتر به نظر می‌رسید. چقدر چشای عسلی‌اش آرامش به وجودم منتقل می‌کرد. به آرومی گفت: هستی... نگاهم به داداش طاهای مضطرب و مارال نگران افتاد نمیدونم چطوری با چه قدرت و نیرویی بی‌توجه به هستی عاجزانه‌ای که گفت، از کنارش رد شدم و حتی کلمه‌ای به زبون نیاوردم. دستم رو از حفاظ پله‌ها گرفتم تا نیوفتم. هنوز پامو روی اولین پله نگذاشته بودم که صدای داداش رو شنیدم: هستی خانووووم. به سمت داداش برگشتم بهم گفت: _رسم مهمون نوازی اینه خانومی اینکه از کنار مهمونی که برای دیدن تو اومده اینقدر راحت عبور کنی و حتی بهش سلامم ندی! پوزخندی زدم خواستم بی توجه به اتاقم برم که صدای جدی مارال مانع شد: _هستی سرجات بایست. نگاهی بهش کردم با صدای سردی گفتم: کاری داری باهام؟ به سمتم اومد بازومو توی دستش گرفت پشت سرش کشان کشان از پله‌ها پایین اومدم مقابلم ایستاد: _آره... خواهری باهات کار دارم، می‌خوام چشاتو باز کنم. هستی یه نگاه به این خونه بنداز هر گوشش یه خاطره است برای هممون ولی برای تو بیشتر از همه، خاطراتی که تو با همین آدم ساختی، امروز حتی از گفتن سلامم بهش خودداری کردی. مگه تا چند روز پیش فریاد نمی‌زدی و از نبود آیدا گله نمی‌کردی؟ خب حالا آیدا اومده، خدا دوباره فرستادش برات تا همدم تنهائیات باشه تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟ چی شدی تو هستی؟... هستی که من می‌شناختم قلبش با کینه هیچ پیوندی نداشت به خودت بیا... این تویی؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم با چند قدم بلند خودمو رسوندم جلوی آیدا سرتاپا نگاهی بهش انداختم. لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه خوش گذشته بهت خانوم رادمنش. سری تکون دادم: خوش تیپ‌تر شدی... جا افتاده‌تر شدی دیگه زیر چشمت گودی نمی‌بینم چشات برق اشک نداره... به سمت مارال برگشتم: ازم چی می‌خوای مارال... گذشت و بخشش؟ فراموش کردن؟ لبخند زدن و دوباره زندگی کردن؟ ازم قلب بی کینه می‌خوای هان؟ لبخند عصبی‌ای زدم. دست‌مو به کمرم زدم: ندارم... دیگه ندارم... نمی‌خوامم داشته باشم. به سمت آیدا برگشتم: چرا ساکتی؟ حرف بزن دیگه، بگو از سفر طولانیت بگو... ببینمت الان دیگه محکم و استوار شدی؟ دیگه هرگز اشک نمی‌ریزی؟ سخت و سنگ شدی؟ ازهمه.ی مردا متنفری؟ فریاد زدم: به چه قیمتی؟ ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت. همه از جاشون بلند شدند و به سم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟ ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو کرده؟ چرا ساکتی؟؟ همتون صدای بلندتون مختص به منه؟ ایستادم جلوی داداش: می‌ترسی اگه ازش بپرسی چرا اینکارو کرده دوباره بذاره بره نه؟ - هستی... میون حرفش اومدم: صبرکنید لطفا داداش حرفام تموم نشده... یعنی اصلا هنوز شروع نشده. مجددا ایستادم جلوی آیدا: به من نگاه کن... سرشو بالا آورد چقدر دلم برای این چشا تنگ شده بود... ادامه دادم: قیمت کاری که کردی برای من خیلی گرون تموم شد خانوم راد میدونی چقدر گرون؟ اصلا یکبار از کسی پرسیدی به سر هستی چی اومده... بغض‌مو کنار زدم: چی به سرش اومده که می‌ترسه از خونه بیرون بره؟ چی به سرش اومده که پشت تمام لبخنداش بغض مخفی شده؟ چی به سرش اومده که توی سن 26سالگی حمله‌ی عصبی بهش دست میده؟ ازکسی پرسیدی چی به سر هستی اومده که از رنگا گریزون شده و دائما مشکی تنشه؟ از کسی پرسیدی چی به سرهستی اومده که اینقدر داغونه.... فریاد زدم:هااااااااان پرسیدی؟... سرمو به نشونه تاسف تکون دادم: آیدا من از تو... تویی که فکر می‌کردم دوست‌ترین دوستی، جوری زخم خوردم که از دشمنم نخوردم. لحظه به لحظه تعجب بیشتری به چشاش نفوذ پیدا می‌کرد. لب باز کرد که چیزی بگه که مانع شدم: هیسس... ساکت. یادته در قالب یه غریبه ازم پرسیدی چرا از سرنوشتت شاکی‌ای هان یادته؟ خوب گوش کن می‌خوام جواب سوالتو بدم. کمی ازش فاصله گرفتم طوری که هرسه شون روبه روم قرار گرفتن با دست به خودم اشاره کردم با بغضی که کنترلش برام مثل مرگ بود گفتم: من هستی آتشین از سرنوشتم شاکیم... شاکیم چون تو شونزده سالگیم یه داغ دیدم یه داغ خیلی بزرگ. من از سرنوشتم شاکیم چون مدت‌هاست وقتی ساعت میشه نه صبح، حس بدی بهم دست میده .. حس می‌کنم دقیقا همون روز بارونیه و قراره یکی از عزیزامو از دست بدم. من شاکیم که از شونزده سالگی تا بیست سالگی مثل یه سنگ زندگی کردم فقط و فقط به اهدافم فکر کردم روز و شبم شده بود رسیدن به آرزوهایی که با این خانوم که توی ذهنم اسمش صاحب آرزوهام ثبت شده بود ساخته بودیم. از سرنوشت شاکیم چون باعث شد در مسیری قرار بگیرم که دو راه بیشتر نداشت یا دوری از این خانوم یا نامزدی، اونم درست زمانی که تمام فکرم اهدافم بود و حتی ذره ای به ازدواج و این چیزا فکر نمی‌کردم... شاکیم چون فکر کردم با رفتن و چهارسال زندگی کردن تو یه کشور غریب می‌تونم آرزوهامو داشته باشم. اولین قطره‌ی اشکم فروافتاد: می‌تونم صاحب آرزوهامو داشته باشم... ولی نشد چهارسال زندگی کردن توی غربت برام غنیمتی به جا گذاشت به اسم تنهایی. ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟ ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو ک
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے چهارسال دور بودن از سرزمینم جایی که توش عزیز دفن کرده بودم برام افسردگی و غمگینی به جا گذاشت... اون چهارسال لعنتی باعث شد اینقدر از خودم دور بشم اینقدر توجهم به قلب و احساسم کم بشه که عشق پا به قلبم بذاره و من نفهمم.... نگاهمو دوختم تو نگاه آیدا صورت خیسمو با لبه‌ی آستینم خشک کردم، مانع ریزش بیشتر اشکام شدم با صدای گرفته‌ای گفتم: تا اینجا رو خودتم خوب می‌دونستی غریبه‌ی آشنا نه؟ خوب گوش کن از این به بعدش برای تو جذاب میشه... خوب گوش کن میخوام بشنوی از زبون خودم بشنوی که رفتنت چه بلایی به سرم آورد. نفس عمیقی کشیدم داشتم خفه می‌شدم از یادآوری خاطرات گذشته‌ام داشتم عذاب می‌کشیدم ولی نمیدونم چرا سکوت نمی‌کردم بعد از کمی مکث ادامه دادم: اون روز صبح که با صدای داداش طاها چشم بازکردم و دیدم نیستی حتی لحظه‌ای هم به خودم اجازه ندادم فکر کنم رفتی همه جا رو گشتیم تهران رو زیرورو کردیم. لبخند تلخی زدم: ولی نبودی رفته بودی، وقتی مطمئن از رفتنت شدم که نامه‌تو خوندم.... نوشتن اون نامه شاید برای تو سخت بوده باشه ولی خوندنش برای من هزاربرابر عذاب‌آور بود. اخه توش نوشته بودی میری خودتو بسازی وقتی این جمله رو خوندم با خودم گفتم مگه آیدا نمی‌گفت وقتی کنار منه، بیشتر از هر وقتی احساس امنیت می‌کنه پس چطوری بدون من رفته خودشو بسازه؟ هه. زل زدم توی چشاش: پیش بینی اینکه بعد رفتنت دوباره خوردن قرصای اعصابم بدون اطلاع حتی یه نفر شروع شد خیلی سخت نیست. حال و هوام خیلی بد بود از طریق باران با یک روانشناس آشنا شدم... اشکام مجدد راهشونو باز کردند: آقای رضایی نمیدونم چند جلسه رفتم پیشش ولی وقتی به خودم اومدم داشتم توی بیمارستان کار می‌کردم به خاطر تو و خواسته تو... آخه ازم خواسته بودی اهداف و آرزوهامونو تنهایی دنبال کنم. گفتم همه چی رو از همون روز اول براش گفتم تا رسیدم به الانم ساعتی طول کشید و در طی این مدت هیچ‌کس حتی قدمی تکون نخورد همه ایستاده داشتند به من گوش می‌دادند آیدا باورش نمیشد اینو وقتی فهمیدم که اشکاش روی صورتش فروریختند با دیدن اشکاش از ته دل خنده بلند و طولانی و عصبی ای کرده و گفتم: می‌بینین؟ این خانوم رادمنشه داره گریه می‌کنه... چقـــــــدر جالب مگه تو نرفته بودی که خودتو محکم بسازی پس چرا اینقدر راحت اشک می ریزی اونم تو جمع؟! ... 🍁🍁🍁🍁