eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
غصه نخور تو خدایی داری که بزرگ است بی نهایت بزرگ که همیشه با توست؛ بگذار غم و غصه ببارد... پس از بارش غم و خواندن نامش لطف خدای مهربان، چتر توست... به همین زیبایی🧡 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذرت مکزیکی🌽 مواد لازم : پنیر پیتزا ذرت کره قارچ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‎‌‌‎‌ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁چطوری رفتار کنم؟ ۱- در مشاجره دیگران واسطه نشوید و دخالت نکنید. ۲- تا زمانی که از شما نپرسیدند، نظری ندهید. ۳- رسمی و مؤدب صحبت کنید؛ لحنِ گرم و صمیمی را فقط با افرادِ خاص زندگیتان داشته باشید. ۴- قدم‌های محکم و استوار بردارید(بی‌حال راه نروید و شخصیت‌تون رو با طرز راه رفتن‌تون به نمایش بگذارید) ۵- در برابر آدم‌های خشمگین تا جای ممکن سکوت کنید. ۶- برای برخورد با هر شخصی و هر رابطه‌ای قوانین و خط قرمز‌هایی داشته باشید. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چای سبز یکی از گزینه‌های لاغریه به شرطی که تو زمان خودش استفاده بشه. @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سعید کل روز را با خودش فکر کرد. از مهلت یه هفته‌ای که خان برای دستگیری سیاهپوش به او داده بود، دو روز گذشته بود. سیاهپوش بعد از اتفاق آن شب خودش را نشان نمی‌داد. بیرون کشیدنش از سوراخش هیچ راه حلی نداشت جز یکی! تنها نقشه‌ای که به ذهنش می‌رسید بر اساس فرضیه خان در مورد ارتباط سیاهپوش و دلارام بود. هر چه بیشتر فکر می‌کرد کمتر به نتیجه می‌رسید و بیشتر به این نقشه متمایل میشد. هیچ تضمینی وجود نداشت که طی این مدت سیاهپوش خودش را نشان بدهد پس باید خودش او را از مخفی‌گاهش بیرون می‌کشید. وگرنه حالا حالاها نمی‌شد او را دستگیر کرد. سعید همه چیز را سنجیده بود. باید نقشه‌اش را با خان در میان می‌گذاشت اما کار راحتی نبود! -می‌تونی بیای تو سعید سر به زیر وارد اتاق شد -سلام ارباب خان دست‌ در جیب رفت و آمد خدمه را از پنجره زیر نظر گرفته بود. _سلام. خب! چی شد؟ به نتیجه‌ای رسیدی؟ سعید نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. خان به سمت سعید چرخید و به او خیره شد. نگاه خیره خان، سعید را نگران‌تر می‌‌کرد. تمام حواسش را به حرف‌هایش داد. -بله قربان. راستش یه راهی به ذهنم رسیده که...خب من خیلی فکر کردم... به نظرمن... به نظرم این تنها راهیه که جواب میده. خان حرکات سعید را زیر نظر گرفت و با سوءظن پرسید: و این راه چیه؟ -راستش خب... -بدون ترس حرفتو بزن‌. اگه انقدر منو معطل نکنی عصبی نمیشم پس بگو! سعید نفس عمیقی کشید و سر به زیر گفت: تو این مدت فهمیدم که شما به خانم دلارام علاقه‌مندید و این علاقه در طول مدتی که من در جریان قرار گرفتم به وضوح بیشتر شده. نقشه من برای گیر انداختن سیاهپوش در صورتی به کار میاد که در این مورد اشتباه نکنم. خان چشم‌هایش را بسته بود. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد. تا به حال کسی این گونه عشقش را به رخش نکشیده بود. برای لحظه‌ای احساس ضعیف بودن کرد. به تندی نفسی کشید. سعید سرش را پایین انداخته بود و به کفش‌هایش نگاه می‌کرد. سکوت خان که طولانی شد نگاه کوتاهی به خان انداخت که فکش را روی هم می‌فشرد -ادامه بده غرورش مانع شد که مستقیم بگوید؛ اما همین هم برای سعید کافی بود. -اگه همون‌طور که گفتید اون مرد عاشق دلارام باشه با شنیدن خبر ازدواج شما خودشو نشون میده!... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان از پنجره فاصله گرفت. پشت میزش ایستاد و دو دستش را روی میز گذاشت. چشم‌هایش را باریک کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. -منظورت از این حرفا چیه؟ سعید نفس عمیقی کشید و به گوشه‌ای از اتاق خیره شد، نمی‌خواست با خان چشم در چشم شود. -اگر واقعا خانوم دلارام رو دوست داشته باشه برای این‌که ازدواج شما سر نگیره میاد سراغتون! اون‌وقت ما می‌تونیم براش تله بذاریم و دستگیرش کنیم؛ فقط باید چو بندازیم که قراره شما با خانم دلارام ازدواج کنید! بعد از تمام شدن حرفش نفس سنگینی کشید. رگ های گردن خان باد کرده بود. آب دهانش را محکم قورت داد. سعید خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. خان دست‌هایش را پشت سرش قفل کرد و به سمت پنجره رفت‌. سرش را چنان محکم به کف دستانش فشار داد که قلنج گردنش شکست. به بیرون نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. همه حرف‌های سعید یک دور در ذهنش تکرار شدند. ازدواج با دلارام! حالا دیگر وقتش بود؟ این بهانه باعث می‌شد خان خودش را ذلیل این عشق نداند. قدم اول رسیدن به معشوق ذهن خان را مدت‌ها به خودش مشغول کرده بود. ازدواج با دختری روستایی که بارها مقابلش ایستاده بود صورت خوشی نداشت. خان هم تا به حال جرأت روبرو شدن با این مسئله را پیدا نکرده بود؛ ولی حالا انگار زمانش رسیده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش شکل گرفت. ازدواج با دلارام! تمام چیزی که خان از این زندگی می‌خواست همین بود. تنها چیزی که زندگی در این روستا برایش قابل حل کرده بود. از طرفی راضی کردن تاج‌الملوک بود که به مراتب سخت‌تر از مشکل قبلی بود. او برای خان نقشه‌ها کشیده بود که به راحتی از آن‌ها دست نمی‌کشید. قانع کردن او قدرت و توان زیاد می‌خواست؛ ولی با این نقشه سعید، خان بدون درگیری با غرورش و بدون فکر به سختی راه به خواست دلش نزدیک می‌شد و یا یک تیر و دو نشان می‌‌زد؛ یکی دستگیری سیاهپوش و دیگری تصاحب دلارام. خان چهره جدی به خود گرفت و به سمت سعید برگشت! -این آخرین فرصتته سعید. سعی کن ازش استفاده کنی! دهان سعید از تعجب باز ماند. با واکنشی که خان قبلش نشان داده بود انتظار همچین تصمیمی را از او نداشت. -یع...یعنی میخواین باهاش ازدواج کنین؟ -نه پس تا آخر عمرم منتظر می‌مونم! خان عادت نداره خیلی برا خواسته هاش صبر کنه. سعید هاله‌ای از خوشحالی را در چهره خان که سعی داشت آن را خالی از حس نشان دهد، دید که هرگز این برق را در چشمان خان ندیده بود. -ناامیدتون نمی‌کنم قربان. مبارکتون باشه!... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
💚 هواےباغِ‌بھشت‌است‌خاڪِ‌ڪوےحُـسین وطن،خوش‌آنڪہ‌درآن‌خاڪ‌جان‌فزابڪند‌.. @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌