«خودکار آبی»
خودکار آبی پوستش را قلقلک میداد .
علی سرش داد زد و گفت:
_اینقدر تکان نخور بچه.
_نمیشه، قلقلکم میده.
و دستش را کمی عقب برد.
علی که حالا عصبانی شده بود دستش را به طرف خودش کشاند و گفت:
_این تنها کمکی هست که به نیروهای امداد فردا میتونیم بکنیم میفهمی؟
و نام محمد را بر روی دستش پررنگ کرد.
#پروین_جاویدنیا
#کودکان_فلسطینی
#داستانک
پ.ن. یکی از چهار داستانکی که برای جشنوارهٔ ملی «کودک فلسطینی» لرستان ارسال کردم.
@parvin_javidnia1359