eitaa logo
پس از باران | روایت‌های گیلان
138 دنبال‌کننده
62 عکس
11 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش یازدهم: مقاومت طلایی گیلان🏅 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @sn_sarmast
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر بودم روایت های مردم را بشنوم اینکه چطور خبر را شنیدند، چه باید بکنیم، اما بیشتر سکوت بود و بغض انگار هنوز خبر را باور نکرده بودیم! همه کنار هم نشسته بودیم و کمتر با هم صحبت می کردیم. روضه که شروع شد اصلا نیاز به مقدمه و مؤخره نبود، دلها منتظر بود و اشک ها آماده‌ی تَر کردن گونه ها ... انگار همه می دانستیم از دست دادن خدمتگزار مردمی یعنی چه، فقط رفتنش توی معادلاتمان نمی‌گنجید. روی بودنِ سید خیلی حساب کرده بودیم، روی خدمت های شبانه روزی اش. برای همین راحت غر میزدیم و هی انتظارمان بالا می‌رفت. از گرانی و سختی ها گله کردیم و زحمت ها و ساختن ها را خوب روایت نکردیم. ولی شما خم به ابرو نیاوردی و به معنای واقعی کلمه شدی. حالا ما ماندیم و نبودن شما! این بُهت و ناباوری زود تمام می شود و حقیقت تلخ نبودن رئیس جمهوری مثل شما را باید باور کنیم. من به لحظات بعد از سوگ فکر می کنم، به امتحان جدیدی که قرار است ملت ایران را به چالش بکشاند. باید راه شما ادامه پیدا کند و لیست رئیس جمهور خدمتگزار بلند بالا شود. دعا کن برایمان محبوب آیت الله سید ابراهیم رئیسی 💔 ✍ مطهر قادری | رشت 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
طبق عادت همیشه تا چشم باز کردم سراغ فضای مجازی را گرفتم. اول از همه گروه دوستانه مان را چک کردم.. خبر کوتاه بود «بچها دعا کنید اقای رئیسی سقوط کرده» فکر می‌کردم شوخی می‌کند اما واقعیت بود و از همان زمان تا ۱۸ ساعت بعد نگاهمان به شبکه خبر بود و فضای مجازی. هر لحظه خبر جدیدی منتشر می‌شد که خیلی ها با گذشت دقایقی تکذیب می‌شدند شب ولادت امام رضا جشنمان تبدیل به توسل شد. از ترسِ فکرهای در سرمان حتی یک لحظه چشم نبستیم. نکند یخ زده باشند؟ دما در ارتفاعات، پایین است. برف در راه است... جنگل های انجا به حیوانات درنده معروف است، نکند... می‌دانستیم اما نمی‌خواستیم قبول کنیم تمام شده. از ساعت ۳ شب به بعد فقط دعا می‌کردیم کاش راحت جان داده باشند، کاش چشم به راه نمانده باشند. خبر آمد! خیلی قبل تر از دعاهای ما به آسمان پر کشیدند. خادم الرضا امام رضا به استقبالتان آمد. نه؟ کشیک خدمتت امروز در کجای حرم است؟ حرم سقف ندارد... ✍ مهدیه زودلی | رشت 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
✳️ ماجرای پیاده‌روی ۵۰۰ متری رئیسی در رشت 🔹 باور کردنی نیست و حتی اگر گیلانی باشید احتمالاً نمی‌دانید که رییس‌جمهور رئیسی، در جریان سفر بهمن‌ماه ۱۴۰۰ به گیلان، یک پیاده‌روی حدود نیم‌کیلومتری در رشت داشته است. در مدیران میلی است که ترک میز و صندلی را به مقصد افتتاح یا سخنرانی و امثالهم دوست‌تر دارد. در این شرایط، دانستن علت آن پیاده‌روی، موضوع را جالب‌تر می‌کند. 🔹 قلب شهر رشت، معبر زرجوب و گوهررود است؛ دو شاهرگ زینتی که تا چند دهه قبل فضای صید ماهیان بود و در نبود آب شهری، محل مراجعه زنان رشت برای شستشوی ظرف‌های آشپزخانه. اما وقتی الگوی ضعیف دفع زباله، از دره 15 هکتاری در میانه جنگل‌های سراوان، تپه‌ای به ارتفاع قریب به یکصد متر با شیرابه‌ ده لیتر بر ثانیه ساخت و همچنین وقتی فاضلاب‌های صنعتی و شیمیایی که از ۱۰۰ نقطه به دو رود اصلی رشت ریختند، روزگار زرجوب و گوهررود سیاه و بدبو شد. 🔹 دغدغه و مطالبه حل بحران پسماند در گیلان چند دهه قدمت دارد اما نگاه‌های مدیریتی محلی، هیچگاه به‌قدر کافی ابراز این مطالبات را تاب نیاوردند. شاید عاقبت نامیمون تجمع مسالمت‌آمیز مردم سراوان مقارن با ماه مبارک ۱۴۰۰ خیلی‌ها را از به‌رسمیت شناخته شدن این مطالبه و مرتفع شدن آن ناامید کرد. 🔹 بهمن‌ماه همان سال به یکباره اتفاقی افتاد. رییس جمهور در جریان سفر استانی، بدون اطلاع قبلی به‌صورت میدانی از گوهررود رشت بازدید کرد، گزارش شهردار رشت و مدیران استان را از وضعیت پسماند استان شنید و با حدود ۵۰۰ متر پیاده‌روی در امتداد گوهررود، خود را به پل سیاه‌اسطلخ رساند و گزارش مدیران را با نظرات مردم انطباق داد. رئیسی سپس به سلیمان‌داراب رفت و در محضر میرزا کوچک جنگلی، به مردم رشت قول داد بحران پسماند گیلان را فراموش نمی‌کند (لینک). از آن بازدید و پیاده‌روی، البته بجز چند عکس مبهم و ناقص، چیزی منتشر نشد. 🔹 از پس آن بازدید، ۳۳۶ میلیارد تومان به مدیریت پسماند در گیلان اختصاص پیدا کرد. ۹ ماه بعد، در آبان‌ماه ۱۴۰۲ رییس‌جمهور نتایج تخصیص اعتبار برای مدیریت پسماند در استان را جویا شد؛ موضوعی که برکناری برخی مدیران استان را در پی داشت. اکنون به‌زعم کنشگران مستقل محیط زیست در گیلان، نشانه‌های تحول در ترمیم فاجعه سراوان نمایان و چهره این کوه زباله، دگرگون شده است. رییس‌جمهور البته دست‌بردار نبود و در جریان سفر استانی هفته‌های اخیر به مازندران نیز، مجدداً از سراوان رشت یاد و به حل چالش پسماند در آن تأکید کرد. 🔹 توجه رؤسای جمهور به زرجوب و گوهررود رشت موضوع تازه‌ای نبود. قبل‌تر در سال ۱۳۹۸، استاندار وقت گیلان نیز این دو رودخانه را اولویت رییس‌جمهور وقت خوانده بود. آیت‌الله رئیسی اما به‌جای اعزام مدیران و دستور «بروید»، خود را به گوهررود رساند، بوی بدش را به مشام خود چشاند و خطاب به مدیران فراخوان «بیایید» سرداد. البته عمر دنیایی رئیسی عزیز، آن‌قدر به درازا نکشید که رشت، از زرجوب و گوهررود طراوت بگیرد و مردم عطر آب و طبیعت را از این دو رودخانه استشمام کنند، اما او با آن پیاده‌روی بی‌نظیر ـ که بعید است مدیران محلی نیز تا این مقدار پیاده‌روی را حول گوهررود در کارنامه داشته باشند ـ و پیگیری‌های فراتر از توقع پس از آن، دغدغه مدیریت پسماند را به‌عنوان فهم مشترک جمهورِ مردم گیلان و شهید جمهورِ ایران تثبیت کرد. حالا رئیس جمهور بعدی هر که باشد می‌داند که در این منطقه، فوریت نخست کدام است. ✍ ایمان آزادی | رشت 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
از شلوغی مترو که زدیم بیرون، ما هم شدیم قطره‌ای از سیل بدرقه شهید و همراهان مظلومش 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran
اینجا قدم قدم یاد اربعین هستیم. از پیرزن چادر عربی به سر که با کفش پاشنه خوابیده لخ لخ کنان راه می‌رود. تا خانواده عرب دشداشه پوش. تا اسپند روی آتش ذغال. و چای ذغالی... الحق که جمهوری اسلامی حرم است و مردم آمده‌اند برای رساندن و همراهانش به امام حسین(ع) 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸روایت تشییع قم🔸 در مسیر حرم تا حرم (بلوار پیامبر اعظم(ص)) برای پذیرایی مردمی که به تشییع جنازه شهید آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی و یارانش می‌آمدند، موکب زده بودیم. موکبی که مسئولش گیلانی بود و برپایی‌اش هم با کمک طلبه‌های گیلانی مقیم قم. بلواری به طول هفت‌کیلومتر با عرض هفتادمتر را در نظر بگیرید جدا از جمعیت داخل حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران، تمام این وسعت مملؤ از جمعیت بود آن‌هم نه فقط موقع تشییع جنازه، حتی دو سه ساعت بعد از گذشتن تشییع. مشغول شربت پخش کردن بودم که یک نفر با لهجه‌ای رشتی از من تشکر کرد. توجهم جلب شد گفتم: جانا قوربان همشهری... حدود شصت‌سال سنش بود، با هم هم‌کلام شدیم آخر سر گفت: کسی که زندگی‌اش وقف مردم باشد، مردم اینطور جبران می‌کنند. ✍ وحید لقمانی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸 گس‌ترین میلاد🔸 جشن ساعت پنج بود. مثل همیشه هم محله‌ای های فعال برای میلاد امام رضا(ع)، برنامه یک شادی حسابی را چیده بودند. این دفعه به جای کوچه، در پارکی که حکم حیاط مسجد هم داشت. تجربه قبلی می‌گفت این مراسم‌ها بیشتر از بزرگترها مال بچه‌هاست. برای ثبت خاطره‌ای خوش از لطف ائمه در ذهن‌های پاکشان. ساعت چهار، خسته از یک روز کاری، گوشی به دست رفتم بخوابم. اولین خبر چشمم را گرفت:"یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور دچار آسیب شده است." همراه رئیس جمهور؟ نمی‌دانم از تجربیات قبلی بود یا حس ششم که دلم خالی شد. نیم ساعت نگذشت که حدسم درست درآمد. صدای مولودی از پنجره بسته سُر می‌خورد داخل اتاق. دل و دماغ جشن نداشتم اما جواب پسرم که از کوچه با هول دوید بالا را چه می‌دادم: مامان بدو جشن شروع شده. بچه‌ها که خبر نداشتند، قرار هم نبود چیزی بفهمند. نگرانی فقط برای ما والدین هست نه دل گنجشکی آنها. به عشق امام رضا(ع) بلند شدم. تسبیح به دست راه افتادیم سمت مسجد. دانه‌های مرمریِ تسبیحِ کوتاهم با ریتم صلوات مدام بین انگشتانم می‌چرخید. قلبم روی دور تند می‌زد. ردیف صندلی‌های قرمز جلوی مسجد خودنمایی می‌کرد. کودکان سرخوشانه بین صندلی‌ها می‌دویدند. رفتم سمت دوستانم برای سلام و علیک. صورت یخ زده‌مان به لبخند باز نمی‌شد. بعضی‌ها خبر نداشتند. بعضی خبر شهادت را پیش پیش داده بودند. بعضی‌ها هم رفته بودند سر وقتِ تحلیلِ اشتباهاتِ امنیتیِ نظام! من اما فقط دعا می‌کردم. چقدر امید بود به برگشتشان؟ عقلم می‌گفت خیلی کم قلبم اما فریاد می‌زد که حتماً پیدا می‌شوند. مه و شب و بارانِ ورزقان آمدند پشت عقلم. جشن شروع شد. انگار مولودی‌خوان هم حس نداشت که جملات شعرش آنقدر کش می‌آمدند که آهنگ دست زدن چند نفر محدود را هم خراب می‌کردند. جشن تمام نشده، خورشید پشت ابرهای تیره رفت و آمد. راستش را بخواهی من می‌گویم آسمان زودتر فهمیده بود که دلش را با دانه‌های درشت و پراکنده باران سبک کرد. ما اما گفتیم باران نشانه اجابت دعاست. برویم در مسجد و دعا بخوانیم برای معجزه. حلقه زدیم و خدا را صدا کردیم. بچه‌ها میان ما می‌دویدند و بازی می‌کردند. دلم قرص بود پاکی حضور کودکان قدرت دعایمان را بیشتر می‌کند. قرآن خواندیم و دعا کردیم، دعا کردیم و صلوات فرستادیم، صلوات فرستادیم و صدقه دادیم. رشته‌های نور بود که دیشب نه از ایران که از زبان همه آزادیخواهان جهان به آسمان می‌رسید. صبح حقیقت سیلی زد به صورت ما. چند ستون از کشور کنده شد. فکرم رفت پیش دعاهایمان. دعا می‌کردیم که چه؟ رئیس جمهوری که دل بسته بودیم به خدماتش پیدا شود؟ نه. دعایمان طلب خیر بود برایش. چشم دنیایی ما خیر را در پیدا شدن ایشان می‌دید اما اگر خیر در سوختن ابراهیم و پروازش بود چه؟ آن‌شب، دست‌های بلند شده ما خیر را رقم زد. ما گدای دست به حلقه‌ی در امام رضا(ع) بودیم در حالی‌که سید مظلومان احتمالاً پشتِ در، سرِ خوانِ کرم ایشان. سخت است. رمز مقاومت را باید از نسل قبل بپرسیم. از حالشان زمان شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و... . این‌که چطور سرپا شدند و نام ایران را با چنگ و دندان بالا نگه داشتند. حتما دلشان گرم بود به نفس مطمئن و گرم امام خمینی(ره)، مثل ما که همان شب دلمان آرام شد از صحبت نائبشان: مردم ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید. ✍ خانم درگاهی | رشت ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
می‌گویند بعد از سفرت به آذربایجان شرقی، بنا داشتی به بیایی... نشد. فدای سرت... این بار نوبت ما که بیاییم و برایت قدم برداریم. فقط یادت باشد مثل ما فراموشکارِ کارهای خوب نباشی و قدم‌هایمان را به یاد داشته باشی تا محشر... جناب آقای ، از رشت ۲ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸آخرین صحبت‌ها با مردم🔸 یک فیلم دیگر. زیرش نوشته بودند آخرین صحبت های رئیس جمهور با مردم، نگاه کردم. سید گفت: "نمی‌گذاریم حقی از شما ضایع شود." ماجرا درباره زمین بود و چند پیرمرد نگران روبروی رئیس جمهور ایستاده بودند و مطالبه‌شان را می گفتند. در دلم هزار حکایت مرور می‌شد. اگر فیلم همچین صحنه ای از مسئولین کشور دیگری پخش می‌شد، چه داستان ها که از غاز همسایه می گفتند. اما این ملاقات ها مدت ها بود برای ما عادی شده بود. غمی به دلم چنگ زد. به آن پیرمردها فکر کردم که چقدر دلشان به رئیس جمهورشان گرم بود. یعنی حالا خبر را شنیده اند؟ حتما حالا نشسته اند و به اطرافیانشان می گویند: "همین دیروز باهاش حرف زدیم، چطور ممکنه؟ قرار شد به کار ما رسیدگی کنه " هر لحظه فیلم و متن جدیدی داغ دلم را تازه می‌کرد و آتش به جانم می انداخت. دیگر طاقت نداشتم توی خانه بمانم. شال و کلاه کردم‌ و راه افتادم سمت مصلی. 🔸انگار بهار نبود🔸 هوا هم انگار بغض داشت. اصلا انگار بهار نبود. با اینکه زندگی مثل همیشه جریان داشت، انگار هرکدام توی دلمان آشوبی بود و این اضطراب در چهره مان نمایان می شد. خیلی از مردم شال سیاه سر کرده بودند یا پیراهن سیاه پوشیده بودند. محل تجمع مردمی مصلی بود. خیابان منتهی به مصلی قفل شده بود. خیلی ها بین راه از ماشین پیاده می شدند و می‌رفتند. اینطوری زودتر می رسیدند. من اما نای پیاده رفتن نداشتم. خلاصه رسیدم. وارد مصلی که شدم بعضی ها روی پله گلزار شهدای گمنام توی حیاط مصلی نشسته بودند. عده ای دور مزار آیت الله احسانبخش جمع بودند. در گوشه گوشه حیاط عده ای از مردم را می شد دید. از در چوبی وارد مصلی شدم. صف ها پر بود. خیلی ها را می شناختم. با یکی دو نفر که سلام علیک کردم و به هم تسلیت گفتیم، بغضم گرفت. به نفرهای بعدی با صدایی که از گلو در نمی‌آمد حرف های نامعلومی می‌گفتم. اشک چشم هایم را تار کرده بود، رفتم گوشه ای نشستم. بعد از نماز خودم را جمع و جور کردم و رفتم کنار چند تا از رفقا. یکی شان می‌گفت:"من حتما برای تشییع به تهران می روم، دلم آرام نمی‌گیرد." داشت برای رفتن برنامه ریزی می‌کرد. دیگری بچه سه چهار ماهه اش را روی پا می خواباند و می گفت احتمالا نتواند به مراسم برود. دیگری می گفت هنوز خبر را باور نکرده است. عاقبت بخیری سید برای همه مشهود بود و شهادتش غیر منتظره. شروع روضه، ما را از ادامه گفت و گوی مختصرمان منصرف کرد. برای اباعبدالله گریه کردیم. مثل توصیه شهید عزیزمان به نقل از امام رئوف: اگر بر چیزی گریه میکنی بر حسین (ع) گریه کن. ✍ مطهر قادری | رشت ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸دروغ چرا؟🔸 کاش این پیکرت را که دارد شهر به شهر می‌چرخد زودتر خاک می‌کردند. همه‌ی برنامه‌هایمان را به هم زده‌ای. دو روز پیش سالگرد ازدواجم بود می‌خواستم کیک بپزم و ببرم برای همسایه‌ها . دارد تاریخ مصرف خامه و تخم مرغ‌هایش می‌گذرد. زودتر برو پیش امام رضا جانت... چرا هی دست به دست می‌گردی و پُز شهادتت را می‌دهی؟؟؟ می‌فهمی زندگی‌مان را تعطیل کرده‌ای مرد؟ دخترم دائم بهانه شهربازی می‌گیرد. چطور برایش بگویم؟ کشور عزای عمومی گرفته آن وقت من او را ببرم سوار تاب و سرسره کنم؟؟ من مرده پرست نیستم. زودتر این بساط را بگو جمع کنند. آن وقت که باید تو را سر دست می‌گرفتند، چرا نگرفتند؟ دروغ چرا؟ من خودم با اکراه به تو‌ رأی دادم. حالا زشت نیست برایت اشک بریزم؟؟ من از این مرده پرستی‌ها خوشم نمی‌آید. هنوز هم می‌گویم. تو تخصص و توانایی لازم برای ریاست جمهوری این مملکت را نداشتی ولی... برو! زودتر‌ برو. هی یادم نینداز که توی محاسبات خدا اخلاص حرف آخر را می‌زند. هرجور با خودم حساب می‌کردم تو باید در آستان قدس می‌ماندی. تو اصلاً آدم قوه قضاییه بودی، تو را چه به مجریه؟؟؟ اگر آن جا مانده بودی برای مملکت بهتر نبود؟؟ می‌خواستی زرنگی کنی و برای خودت خدمت‌گزاری مردم را بخری؟؟ خب مبارکت باشد آقای «» خیالت راحت شد؟ باید اعتراف کنم من مثل تو زرنگی بلد نیستم. زودتر برو پیش امام رضا جانت... بگذار لااقل من همان کیکم را بپزم. ✍ سلما ایرانی | اصفهان 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
ساعاتی که از سید بی خبر بودیم، همه چیز مثل فیلم لحظه آخر زندگی جلوی چشمهام می آمد. همه خدمت ها و خبرهایی که از زحمات شبانه روزی اش میشنیدیم و توی اخبار می‌دیدیم. همه روزهای قبل از انتخابات و بحث هایمان با رفقا سر کاندیدای اصلح! دلم میخواست این ها باز تکرار شود، منتظر دور بعدی بودیم برای تعریف کردن خدمت ها و خدمات دولت، زیرساخت هایی که ساخته شد و آمارهایی که از منفی و صفر به مثبت تبدیل شد . اما خیلی زود دیر می شود😔 وقتی خبر شهادت را شنیدم، اصلا باورم نمی شد. اولین بار بود دلم می‌خواست دروغ شنیده باشم دوباره همه چیز مثل فیلمی مقطع می آمد جلوی چشمم، یک قطعه‌اش متنی که بعد از ریاست جمهوری به اشتراک گذاشته بودم: "سید ما آبرویمان را برای شما گذاشتیم وسط، روسفیدمان کنی" رو سفیدمان کردی. همان موقع که جمعه هایت را تعطیل نکردی و به کار مردم رسیدی. همان موقع که در مجمع سازمان ملل قرآن دست گرفتی، عکس حاج قاسم را بالا بردی و برای عزت ایران و اسلام بی لکنت حرف زدی. همان موقع که پای درد دل های پیرمرد روستایی نشستی و امید مردم را زنده کردی. روسفیدمان کردی سید. نشان دادی مسئول می‌تواند در بالاترین سطح اجرایی دولت باشد و خدمتگزار. هم ما را روسفید کردی هم عاقبت خودت بخیر شد. سلام ما را به حاج قاسم برسان، سلام مردم را به رجایی و بهشتی برسان. برای ایران دعا کنید که شهدا زنده اند. ما منتظر رجعت شما و یارانتان با حضرت صاحب الزمان عجل الله می مانیم. ✍ مطهر قادری | رشت 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸 خادم الرضا 🔸 خبر سقوط بالگردت را که شنیدیم، قلب هایمان هم سقوط کرد. ثانیه ها و دقیقه ها به شماره در آمدند، امید لحظه ای از وجودمان رخت بر نمی‌بست، شاید خبر زنده بودنتان به گوشمان برسد. همش امید می دادیم. شاید .... شاید... اما دیگر برنگشتی سید... فیلم انگشترت را که دیدیم دوباره داغ حاج قاسم برایمان تازه شد و وجودمان را سوزاند. دیگر قلبمان گنجایش این همه داغ را ندارد. چند روزی است خانه قلبمان ماتم سراست سید. فقط وجود و دلداری آقا سرپا نگه مان می دارد. یاد تهمت هایی که منافقین و مردم جاهل به شما زدند با آن همه خباثتی که داشتند و بر کسی پوشیده نیست، داغتان را برایمان همیشگی می کند. سید، سربلند شدی. خادم الرضا سربلند شدی. اشک هایت و توسلاتت به دامان امام رضا جواب داد. طلبه ها را نیز سربلند کردی. دیگر بعد تو ادعای خدمت کردن آسان نیست. دیگر بعد از تو نشان خدمتگزار بودن بر قامت کسی به آسانی نمی رود. دیگر بعد از تو راه بر همه روشن است و انتخاب بر همه روشن‌تر . و بر تو مدیون می مانند ،کسانی که نشانه انتخاب را ندانند. اگر چه تو نیستی، اما راهت زنده است. راهت ادامه دارد سید محرمان ‌. 💔💔💔 ✍ سمانه شهیدی | رشت ۳ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸برگی از دست نوشته هایم🔸 عجیب بود خبرآمد خبری عجیب در گیرودار زندگی بودیم خبرآمد در آسمان مهمانی شده است ۸مهمان پذیرفته شده اند آسمان رامه فراگرفته چه مهمانی مهمانان انتخاب شده بودند کارهایشان انتخابشان کرد زمین و زمینیان مات و مبهوت از آسمانی شدنشان آنهایی که باورشان نداشته بودند گریه امانشان را بریده بود انگار دل سختشان نرم شده باشد گریه با باران آسمان بی امان می بارید دل همه دوستداران و دشمنان هم به درد آمد هنوز کسی باورش نمی‌شود یک بزرگمرد همنشین و رفیق حاج قاسم شده دل‌هایی دلتنگ شده چگونه اینهمه سختی را تاب آورده ای چگونه اینهمه عشق را در سینه داشتی بزرگمردان راهشان همیشه در امتداد شهداست هنر مردان خدا شهادت است همه میدانند همه شما با مهدی فاطمه عج همنشین شده آید یکی در ولادت حضرت فاطمه س آسمانی شد یکی در ولادت امام رضا ع آسمانی شد این نشان از عشق ودلدادگیست این نشان از آن دلربایی که شما بلد بودید دارد چه کرده آید این دلربایی نصیبتان شد به دامان این عشق رفتید و به آغوش کشیدید اینهمه محبت اهل بیت و دلدادگی اهل بیت را صبری که داشتید عطش دلدادگیتان را به محبوب زیاد کرد آخر محبوب خریدار این عشق شد چه خوش باد خریدار عشق تو باشی عشاق یک نه هزار دل میخواهند این عشق عاشقان‌ها را به آسمان میکشد جایی آرام و زیبا جایی که همه صبرها رنگ میدهند عاشقانه مینویسند شهادتت مبارک حال همه در آسمان به استقبال آمده اند حال زمین همه به بدرقه آمده آمد چه زیباست این استقبال و این بدرقه این نشان از بزرگمردی و مردانگی وهنرمندانگی توست که بین زمین و آسمان بازهم حماسه آفریدی باز هم این حماسه به گوش دوست و دشمن رسید همه نالان شدند آنکس که دشمن بود باید می‌فهمید از راهش برگشت یاد گرفت بزرگمردی و مردانگی را حال خیلی مانده تا همه دریابیم چه گوهری رفت ✍️ آسیه عابدینی ۱خرداد۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸فریاد نگفته‌ها🔸 زمانی‌که هلهله ی شامیان در گوش تاریخ پیچید، اُسوه‌ی صبر و استقامت قیام کرد و روایتگر حماسه ی عاشورا شد و تبیین گر اسلام. دشمن را رسوا کرد و حق را احیا. امروز هم صدای زوزه ی منافقینِ پست به گوش می‌رسد، باید اشک چشمانمان را پاک کنیم، بغضمان را فریاد بزنیم و قیام کنیم و حماسه خوانی کنیم، بگوییم از آنچه باید بیان شود تاجهان بداند. بداند که شهید سید ابراهیم رئیسی خزانه ی خالی مملکت را پُر کرد. استقراض دولت قبلی را پرداخت کرد. قطعی برق را در چند ساعت برطرف کرد، پروژه‌ی تأمین آب شُرب اهواز را به سرانجام رساند. کارخانه های تعطیل را احیا کرد. آب شیرین کن بوشهر را راه اندازی کرد. با تدبیرش مشکل تنش آبی اصفهان را حل کرد. روابط بین الملل را به بهترین سطح خود رساند. طرح بزرگترین آب شیرین کن سیستان و بلوچستان را ارائه داد و از همه مهم تر با بهترین وزیرامورخارجه ی دنیا حینِ خدمت به مردمِ کشور به شهادت رسید ...💔 ✍ مطهره قویدل ۲ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 @pas_az_baran https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸رنگ امید🔸 یادم نیست چند ساله بودم ولی از وقتی بخاطر دارم مردم گیلان دل‌خون بودند از کارخانه‌های تعطیل شده‌ای مثل صنایع پوشش. می‌گفتند رسیده به بخش خصوصی و امان از بعضی بخش‌های خصوصی. کارخانه را تکه تکه کندند تا برف هشتاد و سه و در خرابی‌های بعدش، افتادند به جان لاشه دستگاه‌هایی که روزی در نوع خودشان زبانزد بودند. بچه بودم و به چشمم نمی‌آمد تعطیلی یک کارخانه مدرن چه جنایتی بود در حق استان و بیکاری، چه تعداد کارگر را آواره‌ کرد. دهه سوم زندگی، انزلی شد مسیر هفتگی ما از رشت. کارخانه پوشش را آنجا دیدم. دیوار فروشگاه زنگار گرفته بود و ویرانی داخلش ته دلم را خالی می‌کرد اما عادت کردم به دیدنش. خیلی زود. اما یکباره همه چیز عوض شد. در حال گذر با ماشین، این تغییر چشمم را گرفت. دیوار سفید فروشگاه از دور برق می‌زد و ویترین زیبایش با لباس‌‌ها و پارچه‌های رنگارنگ خودنمایی می‌کرد. من ولی در فروشگاه فقط یک رنگ می‌دیدم. رنگ امید. خبر داخل کارخانه را نداشتیم اما زنده شدن فروشگاه برایمان یک پیام واضح داشت: کارخانه صنایع پوشش احیاء شده است. قدمش هم در سفر سال ۹۹ آیت الله رئیسی برداشته شد. آن زمان که هنوز در کسوت قاضی القضات بودند و کمر بستند به محاکمه بانیان تعطیلی کارخانه. سال ۱۴۰۰ بازدید کردند از پیشرفت کارخانه و حیف که صنایع پوشش نتوانست دیگر میزبان قدوم باشد و همه اینها یک مفهوم دارد: فرق می‌کند چه کسی منصب‌دارِ نصب‌ها باشد. ✍ خانم درگاهی | رشت ۴ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran
🔸سخت‌ترین روزهای چشم انتظاری🔸 رشید غفاری، جنگل‌بان مقتول تالش، خاطرتان هست؟ دخترانش گفتند از شماره خارج است تعداد دفعاتی که به ادارات رفتیم تا شاید پرونده به فرجام برسد و شهادت پدر رسمی شود. تا کجا؟ تا آن جمله تلخ: کارمندی که می‌خواست از پیگیری‌های ما خلاص شود گفت «اصلاً خودتان مظنونید!». همسرش گفت ۲۲ سال است که هر روز، غیر از جمعه‌ها به در نگاه می‌کند و منتظر خبری است، خبری از پرونده. و دختر کوچکش: از لحظه‌ای که با صدای گلوله بیدار شدم و در تاریکی شب قطرات پاشیده خون پدرم به دیوار اتاق را دیدم، دیگر هیچ شبی نتوانستم از پنجره، به بیرون نگاه کنم، مبادا قاچاقچی‌ها، دوباره آمده‌ و از گوشه پنجره، ما را نشانه گرفته باشند. یکی از دخترها داشت قاب‌های عکس پدر را در دکور اتاق معرفی و مرور می‌کرد. پرسیدم عکس حاج‌قاسم را کسی برای‌تان آورده؟ تصورم این بود که شاید هدیه یک پایگاه بسیج یا اداره محل است. گفت «نه خودمان تهیه کرده‌ایم، حاج‌قاسم عموی همه بچه‌شهیدهاست». کار که به این‌جا رسید دوباره مادر، روایت را دست گرفت: "شب ۱۳ دی آن سال، به بچه‌ها گفتم چرا مدتی است در تلویزیون حاج قاسم را نمی‌بینم. صبح بیدار شدم دیدم همه دخترها دمغ هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند دیشب چرا درباره حاج قاسم پرسیدی. آن روز، دیگر ناهار نخوردیم، به‌جایش تا شب گریه کردیم." سه ساعت مهمان این خانواده بودیم و همسر شهید حلقه اشک در چشم داشت، البته این غم‌ها کوچک بود برای به‌راه افتادن بساط گریه بانوی رشید این قصه. اما داستان وقتی به روایت شهادت حاج‌قاسم رسید گریه‌اش به‌راه افتاد و گفتارش منقطع شد. دو روز قبل با دختر شهید تماس گرفتم تا شهادت رئیس جمهور را تسلیت بگویم. حدس می‌زدم بهشان سخت گذشته باشد. مادر در نماز بود. چند دقیقه بعد، آن‌ها مجدد تماس گرفتند. مادر بود. تسلیت گفتم. او هم تسلیت گفت و داشت می‌گفت که کلامش به گریه رفت. این بار گفت سه روز است که خواب‌وخوراک نداریم. گریه کرد و گفت نگران سربلندی ایران است. آدم‌ها وزن دارند. حس‌وحال مدعیانی چون من نسبت به شهید جمهور چه اهمیتی دارد در برابر احوال و نگاه خانواده و مادری چنین وزین و هزینه‌داده. می‌گفت «یکبار یک‌نفر مقداری پنیر داد و گفت شوهرت پولش را حساب کرده است. وقتی رشید به خانه آمد سخت عتابم کرده است که آن آدم نیّت رشوه دارد، تو چرا قبول کردی. و اجازه نداد ذره‌ای از آن پنیر مصرف شود». تبریک به رییس جمهوری که رفتنش دل چنین باشرف‌هایی را شکست، تبریک به او که با دعای انسان‌های قهرمان بدرقه شد. ✍ سید رسول منفرد ۴ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱ ۳۳۳ ۹۱۵۲
🔸به دنبال امید🔸 دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و بغض امانش نداد، مادر است دیگر. نمی خواهد باور کند ابراهیمش دیگر باز نمی گردد ... مادر! راستش را بخواهی ما هم می‌خواستیم بارِ دیگر آتش بر ابراهیم گلستان میشد و سید صحیح و سلامت برمی گشت، می‌دانستیم فرود سخت یا سقوط یعنی چه! اما خودمان را با داستان حضرت یونس دلگرم می‌کردیم، برودت هوا و یخبندان دلیل قانع کننده ای برای برنگشتنِ بهترین وزیر امورخارجه‌مان نبود چرا که داستان اصحاب کهف را شنیده بودیم. آری مادر، یک کشور در بُهت و ناباوری به سر می‌بَرَد و بغض امانمان نمی‌دهد. ماهم مثل شما فقط دست به سمت آسمان بلند می کنیم و اشک می‌ریزیم ...💔 ✍️مطهره قویدل | رشت ۳ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱ ۳۳۳ ۹۱۵۲
🔸فارغ از سیاست و احوالاتش🔸 هنوز در خاطرم هست روزی که میهمان دیار میرزا بودید سید. میهمان مردمان گیل و دیلم. جمعه ای به تاریخ ۸ بهمن ۱۴۰۰ و دیدار نخبگان با یک رئیس جمهور... فاصله چندانی با شما نداشتم، شاید در حد چند صندلی ... همان زمان هم گفتم چشمانتان حرف ها داشت ... نمیدانم اسمش را خستگی بگذارم یا حسرت یا اخلاص و... ولی خوب می‌دانم شهادت برازنده‌ی خادم مردم بود. فقط خادم مردم که نه، خادم الرضا هم بودید. آن زمان فکرش را هم نمی‌کردم که شبانگاهی در نقطه ای دور، به اصطلاحی که روی زبان‌ها افتاده گم بشوید و صبحگاهی با خبر شهادتتان چشم بگشایم ... راست گفته اند که أفْضَلُ النّاسِ أنْفَعُهُم لِلنّاسِ و اَجرت استجابت دعاهایت بود... ناراحتم از اینکه فعل‌هایم رنگ و بوی گذشته گرفته و همه مضارع‌هایم ماضی شده. ناراحتم برای از دست دادن هموطنانم نه اینکه هیچ مشکلی وجود ندارد. نه. نه اینکه همه چیز گل و بلبل است. نه. ناراحتم چون بالگرد سقوط کرده نه انسانیت! راستی سید دیشب مردم این دیار دل نگران تان بودند همراهِ بارش باران های نقره ای و چشم به پرچم بارگاه ملکوتی امام هشتم برایتان دعای توسل زمزمه کردند. عاقبت بخیر شدید سید. ضامن آهو در شب ولادتش چه خریدارانه نگاهتان کرد... ✍️ زهرا نجاتی | رشت ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱ ۳۳۳ ۹۱۵۲
بازنشر چند روایتِ کانال پس از باران در خبرگزاری پرس گیلان 🔸روزهای سخت چشم انتظاری🔸 https://eitaa.com/gilan_press/63305 🔸ماجرای پیاده روی ۵۰۰ متری رئیسی در رشت🔸 https://eitaa.com/gilan_press/63152 🔸رنگ امید🔸 https://eitaa.com/gilan_press/63296 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸پیله پرواز🔸 داشتیم آماده می‌شدیم برای جشن امام رضا جانمان. قرار گذاشتیم که با تعدادی از خانم‌ها برویم مسجد برای کمک. مشغول کار بودیم که یکی از دوستانم گفت: خبر دارین هلیکوپتر آقای رئیسی سقوط سخت کرده؟ از حرفش ناراحت شدم و گفتم: شوخی خوبی نبود. گفت: نه اصلا شوخی نمیکنم و کاملا واقعیت داره. بهت زده نگاهش کردم، آنقدر شوکه شدم که اصلا نمی‌توانستم حرفی بزنم و یا حرکتی بکنم. تپش قلب گرفتم و به سختی نفس می‌کشیدم. خودم را بیرون رساندم و روی صندلی نشستم. شروع کردم چک کردن خبرگزاری‌ها. انگار همه می‌دانستند و فقط من نمی‌ دانستم. تمام کانال‌ها پر شده بود ازخبر مفقود شدن هلیکوپتر رئیس جمهور عزیزمان. برگشتم خانه، با حالِ خراب، عین مرغ سرکنده بال بال میزدم. عین مادری که بچه‌اش را گم کرده باشد، تو تک تک کانال‌های تلویزیون دنبال خبر پیدا شدنشان بودم و گریه می‌کردم. خدایاااا چقدر این صحنه ها آشناست. آره، عین شهادت حاج قاسم عزیزمان... همان نگرانی، همان اضطراب.. همان خدا خدا کردن‌ها که خدایا نکند درست باشد؟... نکند از دستش داده باشیم؟😔 تااا خود صبح به همین منوال گذشت و چقدر انتظار درد آور هست و سخت. تلوزیون یکسره روشن بود و من چشم ازش برنمیداشتم. تا اینکه شبکه افق شروع کرد قرآن خواندن و همزمان تصاویر رئیس جمهور را پخش می‌کرد و من عین مادری که شهادت پسرش را بهش دادند شروع کردم شیون کردن و خودم را زدن. اصلا نمی‌فهمیدم چی میگم... عکس رئیس جمهور جلوی چشمم بود ومن با داد و فریاد و گریه شروع کردم بهش غرغر کردن. گفتم: آقا سید! قرارمون مگه این بود؟ آخه الان چه وقت رفتن بود؟ ما رو شما ۸ سال حساب باز کرده بودیم. شما که هنوز ۴ سالتون هم تموم نشده. کجا رفتی؟ شما که رفیق نیمه راه نبودی. چرا دشمن شادمون کردین؟ همه یه طرف. دلتون واسه آقا نسوخت؟ آخه چه گناهی کرده که باید زود به زود عزادار یکی از شماها باشه؟ هنوز داغ حاج قاسم واسش تازست. شما که می‌دونستی بعد اون چقدر تنها شده... چرا تنهاترش کردی؟ بعدِ شما پیرتر میشه😔 اصلا ازتون انتظار نداشتم. اصلا دست خودم نبود و مثل دیوانه‌ها شده بودم و اشک‌هایم برای خودش می‌آمد... نمی‌خواستم باور کنم رفتنش را... به خودم که آمدم دیدم دو تا بچه‌هایم مات و مبهوت دارند نگاهم می‌کنند و دخترم التماس می‌کند که: مامان میشه گریه نکنی؟ دلم آرام و قرار نداشت، هر چه قدر گریه می‌کردم اصلا سبک نمی‌شدم... یاد مظلومیتش افتادم که آن همه توهین و تهمت شنید و دم نزد و همه را می‌بخشید... یاد کفش‌های گلی و عبا و عمامه خاکی... یاد سرزدن‌هایش به مناطق دور افتاده ومردم محروم و آخرش هم برای مردم و توی همان مناطق شهید شده بود. افتادم و برای تک تکشان بغض می‌کردم و گریه می‌کردم... چقدر هم قشنگ رفت، باز هم حکایت آتش بود و انگشتری😔 در نقطه صفر مرزی برای خدمت به مردم بروی و هلیکوپترت در مه و باران سقوط بکند و آتش عین پیله ای دور تنت بپیچد و تو از وسط اون پیله، پروانه‌وار پرواز کنی و به اوج عزت برسی... آقاسید... وقتی تو هشتمین رئیس جمهور باشی و تو شب ولادت امام هشتم که یک عمر خادمش بودی شهید بشی و تو تاریخ ۳/۳/۳ مراسم تشییعت باشد، یعنی خدا چه خوشگل برایت ست کرده و خریدارت شده... آقا سید...! ما نفهمیدیم که خدا چه نعمتی بهمان داده و قدر ندانستیم😔 واین ما بودیم که ضرر کردیم، برای همین این داغ اینقدر برای ما سنگین هست و اشک چشممان خشک نمی‌شود و دلمان آرام نمی‌گیرد... آقا سید...! بابت حرف‌هایی که زدم حلالم کن، آخر داغت سنگین هست و تصویر آقا موقع نمازخواندن بالا سر حاج قاسم یکباره آمد جلوی چشمم و اصلا دوست نداشتم دوباره توی آن حالت ببینمش. ببخش.. آقاسید...! حساب من و خیلی‌های دیگر را ازقدرنشناس‌ها جدا کن، ما الآن فقط دلخوشیمان به برگه رأیی هست که به شما دادیم و شده سند افتخارمان وبهش می‌بالیم... درسته جسمت سوخت ولی روحت سبز شد اما در عوضش غمت در دل سبزمان ماند و آتش گرفت. سوختنی که دیگر با هیچ شادی التیام پیدا نمی‌کند. شهیدجمهورم...! راست میگن شما رجایی بودید وبهشتی رفتید. راست میگن رئیسی بودی و ریاست نکردی... همش انتقادت می‌کردن که تیم رسانه ای خوبی نداری اما بعد شهادتت خدا انگار زد در دهن همه و گفت خالصانه برای من کار می‌کرد و حالا من رسانه‌اش می‌شوم. عظمتی که هم در شهادتت بود و هم در تشییع گویای این مسأله بود. پرچمت تا به قیامت بالاست ای داغ بردل نشسته... ✍ زهرا برجعلی زاده ۴ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸حاج آقا ما خانوادگی ارادت داریم!🔸 ▪️اواخر اردیبهشت ۹۶ فاطمه معصومه فقط بیست روز داشت که یکی از دوستانم به من گفت:«تبلیغ میای؟!» گفتم: «آخه این وقت سال؟... مگه الان چه مناسبتیه؟» گفت:« بریم واسه آقای رییسی تبلیغ!» با اینکه بچه ام تازه به دنیا آمده بود، هر چی این پا و آن پا کردم که بپیچانم ولی دلم طاقت نیاورد که فرصت تبلیغ برای انتخاب اصلح را از دست بدهم. ساکم را تند تند بستم و با بچه‌ها رفتم اصفهان. اما آقای رییسی آن سال رای نیاورد. خیلی حالمان گرفته شد! ▫️یک سال بعد، روزی حوالی صحن کوثر در حرم رضوی، فاطمه معصومه بغلم بود که از دور یک جمع چند نفره دیدم. وسط جمع یک سید با قد متوسط و صورتی روشن، با عمامه ای مرتب داشت با یک پیرمرد حرف می زد و قدم زنان به ما نزدیک می شدند. یک آن چشمم را تیز کردم! بله خودشان بودند آقای رییسی... راهم را کج کردم. با قدم‌های تند خودم را به حوالی ایشان رساندم. مشغول گپ و گفت با پیرمردی بودند، بی آن‌که سلامی بینمان رد و بدل شود دستشان را دراز کرد. بلافاصله فاطمه معصومه را نزدیکشان کردم، تفقدی کردند و خیلی زود جدا شدیم. ▪️ساعت چهار عصر ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، درست بعد از اینکه ناهار خورده و نخورده باید به وعده پدرانه وفا می کردم و نوبت بازی بیست سوالی پدر و دختری بود. یواشکی بدون اینکه گافی بدهم مشغول تورق کانال های خبری بودم که ناگهان جمله ای روانم را به هم ریخت ... «فرود سخت»... بلافاصله دویدم تلویزیون را روشن کردم... وای خدای من حتماً جدی نیست... ساعتی که با نگرانی پیگیر اوضاع بودم چشمانم به دستان نگران دخترکم افتاد که لای هم در حال فشردن بود و بغضی که قورت می داد، بازی هم که بهم ریخته بود... سعی کردم همه چیز را عادی جلوه دهم، با مهربانی خنده ای تلخ روانه اش کردم، حالا فاطمه معصومه هم حس بازی نداشت و لبخندهای مصنوعی من هم کاری نشد. همه با نگرانی خوابیدیم. ◽️حوالی ساعت هشت صبح فردا صدای تلاوت قرآن که پخش شد بی اختیار یاد آن لحظاتی افتادم که میان مناظره ها برای رییس جمهور ان یکاد می خواندم و یاد ملامت‌های اطرافیان. یاد تیکه‌های تو فروشگاه ها. یاد اثبات ارزش مدرک حوزوی و هزار تا پاسخ به شبهه. ▪️روز تشییع تهران، فاطمه معصومه اصرار داشت که چادرش کنده نشود. خیلی هم اصرار داشت که «بابا منو می بری نماز آقا؟»... از ورودی مترو تئاتر شهر تا حوالی دانشگاه تهران در شلوغی رفت و برگشت پِرس شدیم. با آنکه تابوت شهید رییسی را هم از شدت تراکم جمعیت ندیدیم ولی خانوادگی رفتیم تا بهشان بگوییم «حاج آقا ما خیلی ارادت داشتیم». اما تسلیم قضای الهی هستیم «افوض أَمْرِي إلی الله إن الله بصیر بالعباد». ✍ امیر هدایتی ۷ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸مامان پیداشون کردند..؟🔸 تمام وقت را در آن شب لعنتی با استرس گذراندم، که نکند همه چی تمام شود و خبری را که نباید برسد را بشنوم... با همین استرس خوابم برد، شاید ده بار از خواب بیدار شدم هِی نگاه می کردم به موبایلم و دوباره می خوابیدم، نمی دانم بالاخره چطوری شد که بعد نماز صبح خوابم برد... تا اینکه حوالی هشت صبح با صدای هِق هِق گریه و نوای قرآنی که از تلویزیون پخش می شد ضربان قلبم شروع به دویدن کرد و چشمانم گشوده شد. فهمیدم کار تمام شده. دلم می خواست گریه کنم اما یادم آمد که امام حسین (ع) بالای بالین ابوالفضل (ع) گریه نکرد، بلکه بلند بلند ناله می زد، شروع کردم به ناله زدن. آرزو کردم ای کاش از این کابوس برخیزم. ساعتی از این لحظات تلخ که گذشت دخترم چشم‌های کوچکش را آرام باز کرد و بی معطلی ازم پرسید :«مامان پیداشون کردند..؟» نمی دانم چرا این بار یاد زینب(س) افتادم و پاسخ هایش در غروب روز دهم. با بی رمقی و چشمان باد کرده سَرم را آرام تکان دادم و لبانم را به حالت افسوس فشردم و آرام گفتم «نه». دلم آرام نمی گیرد از رشت تا تهران به تشییعش هم که رفتم آرام نشدم که نشدم، تلخِ‌تلخ آنقدر که تجربه اش را در زندگی شاید اولین بار باشد که می چشم. شاید مزارش آرامم کند. ✍ ع.محمدزاده ۹ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🏴 بعد از گذشت ده روز از حادثه تلخ از دست دادن آقای و همراهانشان، با قلبی که هنوز سنگینی حادثه را هضم نکرده، باید آماده کاری عظیم شویم. تکلیف سنگینی که این بار رنگ «جمهوریت» و «انتخاب» گرفته. 🌧 بارش دوم: رأی مردم✌️🇮🇷 کانال پس از باران منتظر دریافت روایت‌های شما عزیزان با این موضوع و موضوعات روز دیگر نظیر( فاجعه رفح، نامه رهبری به جوانان آمریکایی، انقلاب خمینی(ره) و .... ) است. 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran
🔸خاطره ای از رئیس جمهور شهید🔸 اول: بعد از چند دقیقه صحبت که همه اش انتقاد بود و تذکر و چند پیشنهاد: از جایگاه پایین امدم و سریع رفتم خدمتشان بعد از سلام، عرض کردم «ببخشید بی ادبی کردم خدمتتان» نگذاشت حرفم تمام شود. سریع گفت «نه، بی ادبی نبود، خوب بود. احسنت.» ✅بعد هم عرض کردم این مسائل را مستند عرض کردم و درباره برخی مسائل استان از جمله مطالبات کارگری و مداخله چند بانک و نهاد در وضعیت اسفناک اقتصادی برخی شرکتها و کارخانجات استان و رفتارهای غلط فرهنگی و سیاسی برخی کارگزاران چند جمله کوتاه مجددا مسائلی عرض کردم. باز هم با روی گشاده از تذکر امور تشکر کردند و پذیرفتند که مسائل استان خصوصا مشکلاتی که در زیرساختها و شرکتها و برخی پروژه ها و استانداری بود را پیگیر باشند و خواستند که اسناد را به دست ایشان برسانیم. 🔻با اینکه میدانستم و با پیگیری های بعدی روشن تر شد ایشان دقیقا مسائل استان را مطالعه کرده و خبر دارد و حتی برای بررسی برخی از آسیبها کسی را فرستاده و بعضی از نقاط را خودشان از نزدیک سرکشی کرده و اطلاعش بسیار دقیق است، اما نه به روی خودشان آوردند که مثلا برخی از این مسائل را می دانم و نه از پیگیری و اطلاع امور، ناراحتی نشان دادند و با شرح صدر و روی باز پذیرای نقدها و پیشنهادات شدند. ✍ مرتضی عبداللهی https://eitaa.com/joinchat/2202861587C0d81a23bad 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲