eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
213 دنبال‌کننده
116 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 رقیه رجبی | آستانه ۸ آذر ۱۴۰۳ 📍 رشت، استادسرا _ خانه پدری میرزا کوچک خان جنگلی
پس از باران | روایت‌ گیلان
#روایت_حماسه #میرزای_گیلان 📸 رقیه رجبی | آستانه ۸ آذر ۱۴۰۳ 📍 رشت، استادسرا _ خانه پدری میرزا کوچک
🔸میرزا🔸 شب‌های زمستانی و سرد، بعد گذراندن روزی پر از شور و شادی کنار بچه‌های کوچک و بزرگ همسایه‌ها برمی‌گشتم خانه. ۶ یا ۷ سالم بود و کلی ذوق داشتم برای شب‌هایی که قرار بود از تلوزیون ۱۴ سیاه و سفید که فقط دوتا کانال داشت، فیلم مورد علاقه آقاجان را ببینیم. توی اتاق کاهگلی که با سوختن هیمه‌های ریز و درشت داخل بخاری گرم میشد و حس شادی را چند برابر می‌کرد. آقاجان تا قبل شروع فیلم مدام از رشادت‌های مردی تعریف می‌کرد و بی‌صبرانه منتظر پخش فیلم بود. من درکی از کارهای آن مرد توی فیلم نداشتم، همین که قرار بود همراه آقاجان که همیشه اخبار گوش می‌داد یا قصه‌‌های ظهر جمعه محمدرضا سرشار، فیلم ببینم انرژی می‌گرفتم. مرد فیلم ریش وموهای بسیار بلند داشت. کلاه مشکی ساده روی سرش بود و شالی بر کمر و چکمه های چرمی که دورش با بند بسته بود؛ و تفنگی بر دوش. مرد بالای ایوان کنار پلکانی که به حیاط ختم می‌شد، ایستاده بود و برای بقیه‌ی جنگلی‌ها حرف می‌زد. آنقدر فیلمش را دوس داشتم که چند بیت از شعر آخر فیلم را حفظ کرده بودم ودر بازی های خود آن را می‌خواندم. با اینکه دختر بودم، همیشه نقش میرزا را بازی می‌کردم ومی‌خواندم: میرزا میرزا تی شال تی کمر دود میرزا میرزا چقدر جنگل خوسی مردم واسی می جانه جانانه تر گما میرزا کوچیک خانه حالا بعد از سی و اندی سال از آن روزهای زیبای کودکانه قرار بود برای اولین بار خانه میرزاکوچک‌خان را ببینم. دوباره همان ذوق کودکی در من زنده شد. نمای بیرون خانه از خیابان، لبخند را بر لبهایم نشاند. نگاه بر سر در خانه میرزا دلم را غنج داد انگار که سالها این خانه را می‌شناسم. سنگفرش‌های حیاط وگلدان های کنج نرده‌ها، چشم‌ها را به میهمانی رنگ‌ها ونقش‌ها بردند وقتی که از ر وبه رو به خانه نگاه کردم، همان جایی بود که میرزا را سال‌ها پیش در فیلم دیده بودم. و تصویرش برایم ابدی شد. ایوانی که حالا شیشه بند شده. با افتخار از پله‌ها بالا رفتم از اتاق به اتاق دیگر و روایت راوی وعکس‌های رو دیوار مرا به گذشته و روزهایی می‌برد که راوی برای ذهنم تصویر می‌کرد. عکس به عکس تا اینکه رسید به عکسی که در داستانش مبهوت شهامت زنی شدم که کودکی به پشت بسته بود به نام ننه خانوم! وای ننه خانوم .ننه خانوم. زنی قوی و مادری دلسوز که همیشه فرزندی به کمرش بسته بود. از قضا قابله محل هم بود. ننه خانوم زیبا بود. به لفظ مردم گویا خدا با دستانش اورا نقاشی کرده. دوره سالدات‌ها بود که وارد گیلان شده بودند و این تجاوز غیر آب وخاکِ وطن شامل نوامیس هم شده بود و روستای ننه خانوم هم از این بلای سالدات ها بی‌نصیب نبود. هربار که سالدات‌ها می آمدند ننه خانوم فرار می‌کرد. یکبار که کل خانه را محاصره کردند ننه خانوم با همان وضع که کودکی به پشت داشت سمت گمار(بوته های تمشک وگزنه وعلف های هرز قد کشیده)های دور و بر خانه رفته ومخفی می‌شود. بخاطر اینکه صدای کودکش درنیاید گوشه چادر شب خودش را به دهان کودکش می‌کند اما به هر دلیل، صدای بچه درآمد و او را پیدا کردند. یکی از همان مردها باخشمی که به خاطر این تعقیب و گریزها داشت به سمتش رفته، بچه درآغوش ننه خانوم رو با شدت کشیده وبه میان گمار پرت می‌کند. ننه خانوم از ظلمی که نگران بچه شد وحال درد وسوزش و گریه کودکش را دید، چاقو را از گوشه چادرکمری که بسته بود درآورد و به سمت مرد حمله کرد. او را از پا درآورد و پس از آن دو مرد دیگر را نیز که به سمتش آمدند به روزگار مرد اول درآورد بقیه سالداتها با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند. ننه خانوم که قابله بود، آن روز از چاقوی تیزی که برای بریدن بند ناف فرزندان سرزمینش استفاده می‌کرد وابزار طبابتش بود، به عنوان اسلحه برای حفظ ناموس و دفاع از مظلوم، استفاده کرد. راوی گفت و من در آن روزگار در حال تماشای کار ننه‌خانوم بودم. تنها زمان معلوم می‌کند که چاقوی ننه خانوم کجا ابزارطبابت است وکجا اسلحه دفاع! افتخار به ننه خانوم و شجاع بودنش سراپای مرا فرا گرفته. احسنت به ننه خانوم های سرزمینم. چه آنها که دیده شدند و چه آنها که در گرد و غبار تاریخ از دیده‌ها پنهان ماندند. ✍رقیه رجبی | لاهیجان ۱۰ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
هدایت شده از حوزه هنری گیلان
🎭 برنامه اجرای نمایش «همه مادران ما» در مساجد و حسینیه‌های استان 🗓 از 12 تا 18 آذرماه 📌 تئاتر بچه‌های مسجد حوزه هنری انقلاب اسلامی گیلان 🆔 @artguilanews 🌐 artguilan.ir 🛒bazarmaj.com
پس از باران | روایت‌ گیلان
✅ 🎭 برنامه اجرای نمایش «همه مادران ما» در مساجد و حسینیه‌های استان 🗓 از 12 تا 18 آذرماه 📌 تئاتر ب
🔸 همه مادران ما🔸 🔹صندلی‌ها چیده می‌شود، اینجا مسجد است و قرار است در آن نمایشی اجرا شود. نمازگزارها از اهمیت هنر پچ پچ می‌کنند و با ذوق منتظرند. زورکی از من می‌خواهند که صف اول بنشینم. در صحنه اول چند خانم با چادر مشکی و یک دختر با مانتو سفید حضور دارند. گفتار راوی که شبیه رجز است با موسیقی زمینه سریال مختارنامه توأمان می‌شود، با بغضی ریز که فریاد می‌زند «همه مادران ما...» شاه بیت راوی سخن از حضرت زهراست، داستان رنگ فاطمیه می‌گیرد و بلافاصله اولین زن فرمانده سپاه مرضیه حدیدچی را در زندان ساواک معرفی می‌کند، تازه می‌فهمم آن دختر با مانتوی سفید بهدار ساواک است. حرض و حرارت کارگردان در هدایت بازیگرها از پشت صحنه هم حس می‌شود، ناگهان صحنه تغییر سریع به خود می گیرد. صدای پر صلابت «مرضیه حدیدچی» با الله اکبر گفتن دختران، مسجد را به شور می آورد. هنوز درگیر نمای قبل بودم که خانمی با چادری سفید به کمر و چوب‌دستی بلند در دست با لهجه عشایر قشقایی از مبارزه با انگلیسی‌ها و در آوردن لج رضاقلدر در ماجرای کشف حجاب سخن می‌گفت، بدون دروغ با همه ادعایم حتی اسمش را هم نشنیده بودم «بی‌بی قدم‌خیر قلاوند شیرزن لر». 🔹 اصلا نفهمیدم کی به نیمه نمایش رسیدیم، روایت فاطمیه نقطه مرکزی داستان مادران است، آن هنگام که دیالوگ بازیگر نوجوان با ته لهجه گیلکی روضه درب و مسمار می‌خواند... وای از آن انتخاب سوزناکی که کارگردان با صدای مهدی رسولی در موسیقی زمینه انجام می‌دهد، که مثل روضه شب شهادتی فضای مسجد را به شعف آورد. «یکمی حرف بزن علی نمیره... حرف رفتن نزن علی می‌میره...» حالا صدای گریه یواش یواش بلند می‌شود، هنوز ضرب آهنگ نمایش با شتاب به ماکسیمُم نرسیده بود که صحنه نمای آخر به خود گرفت آنجا که یکی از دختران، لب‌خوانی شده از همسر «شهید حمزه جهاندیده» شکوه را در نمایش به قله رساند... وای از تصور این همه حس غرور و افتخار که در صدا و تصویر بود، کلام با نفرین صهیونیست‌ها به پایان می‌رسد. اما داستان مادران ما همانی که در دامانشان میرزاکوچک‌ها و نهی قنادها پروراندند همان است... درود بر همه مادران امت و در راس آنان ام الحسنین صدیقه طاهره سلام الله علیها. 👈 روایت امام جماعت مسجد چهل‌تن رشت از اجرای نمایش همه مادران ما ۱۳ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸اینجا معمولی‌ها را می‌خرند🔸 اینجا یکی آمده بود که چادرش مشکی بود، پوشه‌ای به چهره داشت و نگاهش به زمین بود و می‌گریست. اینجا یکی آمده بود که موهای رنگ‌شده‌اش را بافته بود و قسمتی از آن از زیر شالش پیدا بود. اینجا یکی با فرزند توی گهواره آمده بود به یاد گهواره‌ای رباب ... اشک می‌ریخت و یاحسین (ع) می‌گفت ... و دیگری، آن دیگری با دختر سه ساله چادر به سرش روضه رقیه (س) را مجسم راه می‌برد و بر سر می‌زد ... آی شهدا ... اینجا هستند که کمرشان خم شده از انتظار، چادرِکمری بسته و خسته از روزگاری که چشم به راهِ آمدن فرزندشان بوده‌اند و هماره در تشییع پیکرهایی شرکت می‌کنند و خون می‌گریند که مبادا استخوان‌های فرزندشان باشد و نشناسندش و او را گمنام راهیِ خاک کنند. شهدا، آی شهدای گمنام چشمتان روشن که امروز مادری شما را در آغوش می‌کشد که مهربان‌تر از مادر خودتان است، مادری که سال‌هاست به انتظار شما نشسته تا شما را بر سر سفره‌ای بنشاند که فرزندانش روی آن نشسته‌اند. به مهمانی فرزندان زهرا(س) خوش آمدید شهدای عزیز و گمنام. ✍ فاطمه احمدی| رشت ۱۵ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
ماجرای جوک‌هایی که برای رشتی‌ها ساختند چه بود؟ این موضوع تاريخچه طولاني ندارد و به دوره رضاشاه بر مي‌گردد. زماني كه رضاشاه در مقام سردار سپه بود و مقدمات به قدرت رسيدن خود را فراهم مي‌كرد جهت بهره‌برداري از احساسات مذهبي مردم در مراسم سينه‌زني تاسوعا و عاشورا شركت مي‌كرد. در اين مراسم قزاقها و تعدادي از طرفداران سردار سپه شعار مي‌دادند: اگر در كربلا قزاق بودي / حسين بي‌ياور و تنها نبودي. اما مردم گیلان که سرکوب نهضت جنگل و شهادت میرزا کوچک خان جنگلی(بریدن سر میرزا) را در یاد داشتند، فريب تبليغات دروغين قزاق‌ها را نخورده و می‌گفتند: اگر در كربلا قزاق بودي/ عبا و كفش،از حسين ربودی. و در جريان كشف حجاب نیز می خواندند: اگر در كربلا قزاق بودی/ حجاب را از سر زينب ربودی. مي‌گويند رضاشاه از آن موقع كينه رشتي‌‌ها را به دل گرفته و همه جا با توهين از ‌آنها ياد مي‌كرد و زمينه ساز ساختن جوك‌هائی مستهجن، مبتذل و توهين‌آميز عليه ‌آنها شد.» 📚 از قاجار به پهلوی، دكتر محمد‌قلي مجد ✍ مهدی کاسی | رشت ۱۶ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸بابای قهرمانش🔸 امروز سوریه سقوط کرد، اما من تا ابد جلوی محمدحسین، محمد طاها و همه‌ی بچه‌هایی که پشتشان بی‌تکیه‌ ماند از حضور پدری که نشد داشتنِ آرزوهایی بلندتر از کوه، اراده‌ای راست‌تر از نِی‌، سیرتی سپیدتر از برف‌ یاد فرزندانشان بدهند و زنانی که آغوششان از مرد جگر دار و جرئتمند خالی شد تا چراغ حرم آل‌الله کم سو نماند و مادرانی که صنوبرِ مکیده از شیره جانشان را برای لگدمال نشدن خاکمان، پیشاپیش سپر کردند سربه زیر دست به سینه و دو زانو خواهم نشست. پ ن: عکس اول را سال ۱۴۰۰ که محمدحسین رضی کلاس اولی بود، مادرش برایم فرستاد و عکس دوم وضعیت امشب حرم نوه‌ی سه ساله‌ی حضرت زهراست... ✍ حمیده عاشورنیا | رشت ۱۹ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴 📸 فاطمه طهورا احمدی | ده ساله 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌ گیلان
🏴🏴🏴🏴🏴 📸 فاطمه طهورا احمدی | ده ساله 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روا
🔶مادربزرگ من🔶 چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو میشناسی؟ یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟! یعنی من مادربزرگِ مادرم رو میشناسم... چطور؟ من در خانه‌ی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانه‌ی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم. عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید. پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟» مکث کرد. آنقدری که بغضش گرفت. دوباره پرسیدم این دفعه آرام تر: «عزیز این خانمه کیه؟!» او با مهربان‌ترین لبخند و با لحن آرامی گفت:«خدابیامرز می ماره» «مادر خدابیامرزمه» پرسیدم:«مادرتون؟» گفت:«آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» «بله، برات بمیرم، مادر منه، می‌خوای یه کمی درباره‌اش برات بگم؟» با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم. او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» «اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن» می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود. «مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن» می مار زیاد نگران بو. «مادرم خیلی نگران بود» اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» «اونها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.» اشک از چشمانش سرازیر شد. من با تعجب پرسیدم:«بعدش، بعدش چی شد!؟» مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.» «اونها گفتن اگر چادرت رو سرت نگه‌داری، ما اجازه نمی‌دیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت می‌مرد. کاسه‌اش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.» من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به‌ یاد ایشان عروسک درست کنم. ✍ فاطمه طهورا احمدی| ۱۰ ساله| رشت ۱۷ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌ گیلان
🌀🌻 ایستگاه صلواتی ابتکاری اهالی سلیمانداراب رشت در پذیرایی از زائران سردار جنگل‼️ #اختصاصی 🔹 بسته‌
🔸آشنای قدیمی🔸 اصالاتاً گیلانی‌ام، اما شغل پدر، ما را از همان ابتدای ازدواجش، راهی اصفهان کرد و زادگاه مرا شهری در قلب ایران قرار داد. ایام تعطیلات عید نوروز راهیِ شهر و دیار پدری می‌شدیم، اما روزهای کوتاهی بود که زود سپری می‌شد و موعدِ برگشتن به خانه، به سرعت از راه می‌رسید. آن روزها «بشته‌بج» را در سفره‌ی میزبانیِ خانه‌های اقوامم ندیده بودم و نمی‌شناختم. شاید رسمشان نبود و شاید هم متأسفانه آن را مناسب پذیرایی از مهمانی که سالی یک بار به خانه‌شان می‌آید، نمی‌دانستند. دویست و بیست و هشتمین ماهِ زندگی‌ام را آغاز کرده بودم که قبولی‌ام در دانشگاه گیلان، پیوند جدیدی بین اصفهان و رشت را رقم زد. اولین حاصل این پیوند، زندگی در خوابگاهی بود که مرا با خیلی‌ها و خیلی چیزها آشنا کرد. این آشنای قدیمی را هم اولین بار، همان‌جا دیدم. «برنج سرخ شده»، سوغات خوش‌مزه‌ای بود که هم اتاقی مازندرانی‌ام برای ما می‌آورد و ما هم این اسم را از او یاد گرفته بودیم. مهدیه معمولاً هر ماه به خانه می‌رفت و گاهی هنگام برگشتن به خوابگاه، همراه خانواده‌اش می‌آمد. به همین خاطر، در این آمد و شدها مادرش را از نزدیک دیده بودم و طعم لذیذ و به یادماندنی برنج سرخ شده را مدیون دست‌های مهربان و قلب باصفای او می‌دانستم. دست‌هایی که قوت خودش را به برنجی منتقل می‌کرد که حاصل رنج و زحمت فراوان است و به دستان ما می‌داد و قلبی که محبت را بر زبان جاری می‌کرد:«دخترای گلم، بخورید قوت بگیرید». این جمله‌ی معروفِ مادر مهدیه خطاب به ما بود که هنوز هم با دیدن این خوشمزه‌ی گیلانی، در گوشم زمزمه می‌شود و امروز فکر می‌کنم شاید نماد قوت و خودکفاییِ شمالِ ایرانِ عزیزِ من است. یک بار از او خواسته بودم نحوه‌ی درست کردنش را برای ما توضیح دهد و ایشان با چنان شوق و ذوقی برای ما تعریف می‌کرد که احساس می‌کردم بخشی از مادرانگی‌هایش به آن وابسته است و آن‌چه را که توضیح می‌دهد، و سعی دارد به بهترین وجه به ما منتقل کند تا ما هم یاد بگیریم و حافظ آن باشیم، روایت روزهای کودکی خودش است، در دامان مادری مهربان‌تر... ✍ سعیده حسینی | رشت ۲۶ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
«چله» مادربزرگ مادربزرگ دیگ بزرگ را از گوشهٔ تاریک انباری برداشت و با آب حوض حیاط شست و شو داد و روی اجاق هیزمی گذاشت؛ گونی برنج تازه ای که چند ماه پیش حاصل دسترنجش را از برنج زار درو کرده بود داخل دیگ بزرگ ریخت و داخل آن آب و نمک اضافه کرد تا برای مهمانی امشب برنج اصیل گیلانی طبخ کند. بچه‌ها و نوه‌ها یکی پس از دیگری حیاط قشنگ مادربزرگ را تزئین می‌کنند، پدربزرگ هم که برای خرید به بازار رفته بود با همان دوچرخه قدیمی و زنبیل حصیری و کلاه نمدی اش به خانه بر می‌گردد و هندوانه بزرگی را که از بازار دشت کرده بود داخل حوض می‌اندازد. دختران خانه هر کدام مشغول کاری هستند یکی چای دم می‌کند، آن یکی حیاط را آب و جاروب می‌کند این یکی هم نشسته کنار گهواره برای «یلدا» لالایی می‌خواند. پسران خانه هم کنار حیاط روی آلاچیق چوبی کنار سر صحبت را با پدربزرگ باز کردند و «آقاجان» هم برایشان از گرم و سرد روزگار می‌گوید. اینها نمای از خاطرات گذشته پدر و مادرهایمان از شب یلدا است. همه چیز برای یک مهمانی باشکوه برای «یلدا» فراهم است، مهمانی که از رفتن پاییز و آمدن زمستان خبر می‌دهد، مهمانی که در ادبیات و اقوام مختلف به نام‌ها و آداب گوناگون مرسوم است. از یلدا گرفته تا شب چله، و در هر کوی و برزنی از این سرزمین پهناور رسم و رسومات خاصی برای شب چله تقریر شده است. ✍ بهرام قربانپور | رشت ۲۹ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran