🔸اینجا معمولیها را میخرند🔸
اینجا یکی آمده بود که چادرش مشکی بود، پوشهای به چهره داشت و نگاهش به زمین بود و میگریست.
اینجا یکی آمده بود که موهای
رنگشدهاش را بافته بود و قسمتی از آن از زیر شالش پیدا بود.
اینجا یکی با فرزند توی گهواره آمده بود به یاد گهوارهای رباب ... اشک میریخت و یاحسین (ع) میگفت ...
و دیگری، آن دیگری با دختر سه ساله چادر به سرش روضه رقیه (س) را مجسم راه میبرد و بر سر میزد ...
آی شهدا ... اینجا #گیل_زنانی هستند که کمرشان خم شده از انتظار، چادرِکمری بسته و خسته از روزگاری که چشم به راهِ آمدن فرزندشان بودهاند و هماره در تشییع پیکرهایی شرکت میکنند و خون میگریند که مبادا استخوانهای فرزندشان باشد و نشناسندش و او را گمنام راهیِ خاک کنند.
شهدا، آی شهدای گمنام چشمتان روشن که امروز مادری شما را در آغوش میکشد که مهربانتر از مادر خودتان است، مادری که سالهاست به انتظار شما نشسته تا شما را بر سر سفرهای بنشاند که فرزندانش روی آن نشستهاند.
به مهمانی فرزندان زهرا(س) خوش آمدید شهدای عزیز و گمنام.
#شهید_گمنام
✍ فاطمه احمدی| رشت
۱۵ آذر ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran