eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
211 دنبال‌کننده
120 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸صبح تلخ🔸 کله صبح سیزدهم دی پاشدم درس بخوانم. امتحان داشتم. نشسته بودم پای لپ‌تاپ و جزوه‌ام را می‌خواندم. نمره خوب گرفتن از این استاد سخت ترین کار دنیا بود. از افتخاراتم این است که یک نوزده در ترم دوم ازش گرفتم. بعد از مدتی یک استراحت به خودم دادم و برای اینکه ببینم توی دنیا چه خبر است، یه سر به مجازی زدم.  یکی از آشناها که عکس‌های متنوع برای پروفایلش می‌گذارد، عکس حاج قاسم را گذاشته بود. با خودم گفتم: «آخه چقدر سردار رو دوست داره، دمش گرم.» تا دیدم همسرم آنلاین است، یک پیام بهش دادم تا صبح رو با سلام زیبای نامزدش شروع کند. آخرین روز تعطیلاتش بود و از فردا می رفت سرکار. وسط صحبت‌هایمان بی مقدمه گفت: «شهادت سردار قاسم سلیمانی رو تسلیت می‌گم.»  حاج قاسم شهید شد؟ همش دعای شهادت می کرد. چقدر این روز را دیرتر می‌دیدم. حالا فهمیدم چرا آشنایمان عکس پروفایلش را عوض کرد. مامانم خواب بود رفتم توی حیاط تا هوایی به سرم بخورد. خاطراتش، سخنرانی‌هایش، مصاحبه عید فطر و... از جلوی چشمم رد می‌شد. یعنی هوای امروزِ دنیا نفس‌های سردار را کم دارد؟ هوا سنگین شده بود. وقتی برگشتم مادرم نشسته بود پای تلویزیون و اشک می‌ریخت. فیلم سردار،( وقتی با لباس خاکی رنگ و کلاه لبه‌دار، و بی سیم به دست، تو منطقه درگیری با داعش راه می‌رفت) پخش می‌شد و زیرنویس قرمز شبکه خبر... با صدای مادرم به خودم آمدم: «می بینی؟  آبجی زنگ زد گفت بزن شبکه خبر سردارسلیمانی شهید شده.» پنج سال گذشته، ولی یادآوری آن صبح، هنوز قلب همه‌ ما را به درد می‌آورد و دوباره اشک از چشم‌هایمان می‌جوشد... ✍ناهید فاتح | رشت ۱۲ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📱مجتبی محمودی| رشت ۱۳دی ۱۴٠۳
🔸دی سرد نیست🔸 دی ماه، هیچ وقت حسی بهم نمی‌داد جز سرما. خودم بهمنی هستم. ماه پیروزی و غرور. اسم من هم از رمز عملیاتی گرفته شده. خلاصه آنقدری که به بهمن ارادت داشتم به دی نه.... اما روز سیزده دی، بعد از نماز صبح، به‌شدت دلشوره گرفتم. همسرم برای ماموریتی عازم بود و در راه. اما هر چه بود دلشوره‌ام برای او نبود. متفاوت بود. هیچوقت آن وقت صبح تلویزیون روشن نمی‌کردم. خیلی عجیب منتظر خبر بدی بودم. شبکه خبر.....خبر فوری:سردارمان آسمانی شده است. با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری می شد. بچه‌ها از صدای گریه‌ی من بیدار شدند. همه هاج و واج من را نگاه می‌کردند. گفتم: یتیم شدیم،تنها شدیم. آقا دیگه تنها شده. من روضه می‌خواندم و بچه‌ها گریه می‌کردند. به همسرم زنگ زدم تا ببینم خبر دارد یا نه. صدایش مثل کسی بود که گریه کرده. داخل اتوبوس نشسته بود. گفت:«باید یه کار برا حاجی آماده کنم،عزاداری باشه برا بعد» داخل اتوبوس، شعر کار را آماده کرد. ملودیش را و بعد هم با آهنگساز هماهنگ کرد. کار در حال تولید بود و جایی که همسرم مأمور بود تشییع حاجی هم برگزار شد و بیشتر الهام گرفت. «انتقام سخت» آنقدر دلی تولید شد که انگار خودِ حاجی تهیه کننده‌اش بوده. اجراهای مختلف در کل گیلان و تهران، و بعد جایزه های مختلف در جشنواره های مختلف و جایزه ویژه جشنواره عمّار. همسرم می‌گفت:«داغ حاجی دل همه رو سوزونده‌ که کار گرفته و گل کرده» حالا من هر سال، دو سه روز مانده به سالروز شهادت حاجی، تپش قلب دارم،یادم نمی‌رود. یادمان نمی‌رود. دیگر دی ماه سرد نیست برایم. گرم است چون دلم داغدار است. ✍زینب امینی|رشت ۱۳ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸میرزا قاسمی برای حاج قاسم🔸 خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهم‌ترین بهانه‌ای بود که نوه‌ها را دور هم جمع می‌کرد تا کمتر شلوغ کاری و شیطنت کنند. اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطره‌ی همیشه تکراری بود که به هر بهانه‌ای دوباره آن‌ها را مرور می‌کرد. خاطرات چندبار شنیده‌ای که حتی نوه‌ها هم مثل اولین بار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه می‌گفتند: «پدر جون از حاج قاسم بگو، از خورشت میرزا قاسمی که برای حاج قاسم پختی، بگو». پدر بزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچه‌ها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکسته اش می‌نشست. با چهره‌ای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شده‌اش می‌کشید و می‌گفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...» و بعد جوری که سعی می‌کرد بغض فرو خورده‌اش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری می‌کرد، پنهان کند، می‌گفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم». «در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا می‌زدند، یک روز خبر دادند حاج قاسم می‌خواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. برای من که حدودا ۶۳ ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاج قاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سال‌ها فراق اکنون حقیقت پیدا کرده بود. حاج قاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزا قاسمی درست کنم. حاج قاسم نشسته بود گوشه دیوار. چند‌کاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزا قاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه» حاج قاسم یک قاشق از میرزا قاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزه‌ست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزا قاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز». پدر بزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور می‌کرد با آستین لباسش، اشکی که بی‌اراده بر گونه‌اش می‌ریخت را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاج قاسم میرزا قاسمی درست کردم». پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشک‌هایش محاسنش رو می‌شست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو می‌شدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟» ✍️ ام‌سلمه فرد|رشت ۱۴ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی