🔸فداکاری بابا🔸
سه سالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشهای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش.
مامان جیغ زد اما... ناگهان بابایی جونم سریع اومد جلو و با پاش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پاش یه ذره پاره شد. باباها خیلی بچه هاشونو دوست دارن واسه همین حاضرند خودشون آسیب ببینند اما ما نبینیم . با مامان، عمو رضا، و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت:«باید این جا بمونه». مامان گفت:«باشه». پای بابام را بخیه زدن. بابام با عصا به مدرسه میرفت آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمی دونم اما وقتی بخیه اش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم. ❤️
#پویش_ولایت_تا_ولایت
✍فاطمه حسنا ظریفی| ۸ساله| رشت
۱۵دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی