eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
211 دنبال‌کننده
123 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
دفتر نهضت روایت حوزه هنری گیلان با همکاری اداره کل تبلیغات اسلامی گیلان برگزار می‌کند: 🔸نشست کارگاهی با هدف ثبت و نشر تجربیات زائران گیلانی از پیاده روی عظیم اربعین 🗓 مکان: سه شنبه ۲۳ مرداد 🕟 ساعت: ۱۶:۳۰ 📍مکان: میدان مصلی، سازمان تبلیغات اسلامی گیلان 📥 راه ارتباطی: ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲ @sn_sarmast
🔸 ریسمان سفید اراده🔸 بخش اول پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم. دیدار با کاشف یکی از رقم‌های معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب می‌زد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه می‌زد که شاید دیگر از این فرصت‌ها قسمتم نشود. روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بله‌ی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم. به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاط‌ها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمی‌گذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور می‌کنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی می‌کرد. با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمان‌ها را می‌کشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیم‌خیز می‌کرد و با کلی تعارف باید او را می‌نشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود. آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتی‌ای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد. علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری می‌شد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگی‌اش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزی‌ای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد. بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که می‌شود خالی هم خوردش. ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان می‌داد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که... 🔸ادامه دارد... ✍ سرمست درگاهی ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸ریسمان سفید اراده🔸 بخش دوم از همان روزی که اواخر دهه شصت در میانه چهل سالگی رفت سر مزرعه تا به خوشه‌های نیمه رسیده سر بزند. ردیف خوشه‌های برنج بینام در تمام مزرعه پهن شده بود که چهار خوشه متفاوت چشم علی کاظمی را گرفت. خم شد و با دقت نگاهشان کرد. شکل ریشه، دانه‌ها و قدشان فرق می‌کرد با برنج‌های مرسوم آن موقع که بینام، خزر و صدری بودند. علی کاظمی می‌توانست همانجا بی تفاوت بگذرد و بقیه مزرعه را چک کند اما چیزی از درون مانعش شد. شاید تصویر چند سال بعد خودش را دید که در جلسه با استاندار نشسته و از او تجلیل می‌کنند. شاید هم شیرینی برنجِ هنوز نچشیده را زیر دندانش حس کرد. هر چه که بود علی کاظمی فهمید باید این چهار خوشه را نشانه گذاری کند. یک سنگ سیاه گذاشت روی بوته. کمی که دور شد برگشت. خیالش راحت نبود. می‌دانست خوشه‌ها که قد بکشند سنگ را می‌اندازند زمین و گم می‌شوند بین بوته‌های دیگر. دست کرد در جیبش و ریسمان سفیدی را کشید بیرون و بست دور خوشه‌ها. برنج‌ها که رسیدند آن چهار خوشه را برید و رفت به سمت خانه. در راه مرد سن‌داری ایستاد کنارش: این چیه داری؟ جواب داد که: برنج. برایش سوال شد: کجا میخوای ببری؟ گفت: خانه. سوال مرد ادامه پیدا کرد: چیکار کنی؟ -می‌خوام ببرم تخم جو بگیرم بکارم. مرد سن‌دار لبش را کش داد و گفت: تو ایران همینطوری پنج، شش میلیون بی عقل داریم. علی کاظمی اما همتش را جزم کرد که ۲۴۰ دانه برنج به دست آمده را برای سال بعد بکارد. دانه‌ها را ریخت در شیشه مربا و درش را بست. فروردین ماه و وقت خزانه گیری، دانه‌ها را آب زد و وقتی تیغ در آورد ریخت در خزانه تا سبز شود. سال اول ۷ بوته نصیبش شد. سال دوم شد ۷۲ بوته و سال بعدتر جایگاه یک قفیز. تا هفت سال خزانه گرفت و کاشت و دانه برداشت کرد و دوباره خزانه گرفت تا نشای برنج تازه کشف شده یک هکتار مزرعه را پر کرد. اولین بار که زهرا خانم، همسرش، برنج را پخت، بوی خوشش تا حیاط رسید و مشام علی کاظمی را قلقلک داد. طعم برنج ثابت کرد که تلاش‌هایش پوچ درنیامده. اولین مشتری‌اش هم از فومن بود. در کارخانه که ظاهر خوشگل و براق برنج سفید شده را دید، توجهش جلب شد و گفت: من یک کیسه می‌خوام می‌برم اگر پخت نشد میارم. خیلی زود دوباره آمد پیشش. خوشش آمده بود از برنج و می‌خواست برای اقوامش در تهران بفرستد. کم کم آوازه برنج علی کاظمی پیچید در روستای شکالگوراب بالا و اطراف. یک روز همان مرد سن‌دار آمد خانه‌شان که از تخم جوی مشهور شده برای مزرعه‌اش بخرد. علی کاظمی ده کیلو کشید و داد دستش: آقا این همون چهار خوشه هست. دوباره لب‌هایش را کشید و تالشی گفت: خُبَه خُبَه. فکر می‌کرد علی کاظمی دارد سرش را گول می‌مالد. چند سال بعد، در جلسه با استاندار، علی کاظمی نشست کنار یوسف هاشمی‌زاده. مردی از روستای چاپارخانه خمام که چهار سال بعد از او چند خوشه توجهش را جلب کرد و شده بود کاشف برنج هاشمی. و این فقط بخشی از حکایت برنج‌هایی است که به‌رنج و اراده کشاورز می‌آیند سر سفره مردم ایران زمین. پایان... ✍️ سرمست درگاهی ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
هدایت شده از حوزه هنری گیلان
✳️ دفتر نهضت روایت حوزه هنری گیلان با همکاری اداره کل تبلیغات اسلامی استان برگزار می‌کند: 🌀 پویش و مسابقه «سمت حرم»؛ (خاطره‌نویسی و روایت‌نویسی از زائران گیلانی پیاده‌روی اربعین و جاماندگان) 🗓 مهلت ارسال آثار تا 20 شهریورماه 🔗 شرکت در مسابقه با ارسال عدد 3 به سامانه پیامکی 30001488 📥 کسب اطلاعات بیشتر: (از طریق پیام‌رسان) 09115616501 @sn_sarmast 📌حوزه هنری انقلاب اسلامی گیلان 🆔 @artguilanews 🌐 artguilan.ir 🛒bazarmaj.com
🔸کوله ی بصیرت🔸 🏴 سلام بر حسین و اهل بیتش و سلام بر اهل مشایه این روزها چقدر سر ارباب شلوغ است؟ واقعا کدام درست تر است؟ حسین عاشق تر است یا مریدانش؟ حسین بی تاب دیدن است یا نوکرانش؟ عشق را در هر دو جهت میتوان دید، چه در مولایمان که بی منت دعوت می‌کندو می‌بخشد و چه در یارانش که مخلصانه نوکری میکنند. و نوکری شغل شریفی است به شرط آنکه ارباب حسین باشد و بس. این روزها محبان حسین یکی یکی بار سفر می‌بندند و از همه حلالیت می‌طلبند و راهی کوی دوست می‌شوند. من هم که سالها در آرزوی رسیدن به این طریق عاشقی و انسان‌ساز بودم، بالاخره جواز زیارتم را از آقای خوبی‌ها، امام رضا جانم گرفتم و درحال بستن کوله‌ام هستم و با همه وجود برای نشان دادن اعتقاداتم نمادهایی را کنارم گذاشتم تا روی کوله ام بچسبانم. به هرکدامشان که می‌رسم کلی حرف دارند برای گفتن. اولین نمادی که برداشتم برای چسباندن مجموعه ای از عکس شهدا بود. وقتی نگاهشان میکردم، چیزی در درونم می‌گفت: یادت باشد مشایه تو از مرزهای ایران شروع می‌شود. آنجایی که روزی دشمن بعث قصد گرفتن شهرهای کشور عزیزم را داشت و فرزندان باغیرت این آب و خاک از جانشان گذشتند تا این خاک به دست دشمن نیفتد. آن روزها فریاد می‌زدند: "حسین حسین میگیم میریم کربلا" "تا کربلا نمانده یک یاحسین دیگر" و یا " کربلا کربلا ما داریم می‌آییم". همه ی اینها را درطول عمرم با صدای آهنگران شنیده بودم و انگار آن این‌بار شهدا در گوشم تکرار می‌کردند. کسانی که در آرزوی رسیدن به کربلا خواندند و برای آزادی وطن، جان دادند اما چشمشان حرم ارباب را ندید و راه کربلا را برای ما باز کردند. پس مدیونیم. مدیون خون‌های پاک بر زمین ریخته. مدیون جان‌های بر زمین افتاده که هنوز مادری چشم به انتظار نشسته. یادم باشد زمانی که خواستم از مرز عبور کنم بابت همه کوتاهی‌هایی که در حقشان داشته‌ام حلالیت بخواهم و از آنان نیز کسب اجازه کنم. نماد بعدی پیکسل کوچکی است که منقش به عکس آقا و رهبر مهربانم بود. دلم گرفت. خجالت کشیدم. او سالهاست میگوید نائب الزیاره باشید. سالهاست می‌شنوم که جای رهبرت قدم بردار. مگر می‌شود ولی امر مسلمین و رهبر آزادگان جهان باشی و در آرزوی قدم زدن در مشایه؟ با گریه به عکس نگاه کردم و گفتم عزیزتر از جانم، این قدم های ناقص را که به نیت شما بر می‌دارم، قبول کن آقا جانم. حلالم کن که با اشتیاق به سمت حسینی می‌روم که روزی فریاد می‌زد "هل من ناصر ینصرنی" و من به گمانم رسید که خوشا به حالم که این صدا را شنیده‌ام و به سوی این صدا می‌روم و قطره‌ای می‌شوم در دریای خروشانی که هر سال جاری می‌شود. ولی قبلش باید از خودم بپرسم که آیا هل من ناصر رهبرت را شنیده ای؟ اگر شنیده ای، اجابت کرده ای؟ اگر نکرده ای وای به حالت... نمی‌شود مشتاق حسین(ع) باشی و امام زمانت را نشناسی. اگر حسین را شناخته ای باید رهبرت را دریابی. رو به عکس آقا لبخندی با بغض زدم و گفتم: آقاجانم فرزندانم را گوش به فرمان تو تربیت خواهم کرد. آن را هم چسباندم پشت کوله. بی اختیار دستم اینبار به نمادی خورد که قصه‌ی پرغصه این روزهای جهان است. غم بزرگی در چهره ام نشست.بی اختیار گریه کردم. چفیه و پرچم فلسطین. نماد مظلومیت مردمی که سالهاست زیر یوغ اسرائیل کودک کش و جنایتکار پرپر میشوند و یک دنیا فقط نظاره گر است. به خودم گفتم: یادت باشد به بین الحرمین که رسیدی، روضه غزه بخوانی. روضه کودکان تشنه. روضه زنان بی‌پناه و اسیر. روضه بدن های تکه پاره شده مردان غزه. روضه کودکان ارباً ا اربا شده. روضه ی نوزادانی که علی اصغرهای زمانه اند. از آنان هم حلالیت خواستم از این که همه‌ی وجودم برایشان می‌سوزد و نمی‌توانم کاری کنم. آن را هم به کوله وصل کردم و کوله را بالای کمدم گذاشتم. از دور که نگاه می‌کردم به آن، دیدم چقدر حرف دارد این کوله و چه باوقار شده. و باز به خودم گفتم: کربلا طریق الاقصی است. یاد حاج قاسم عزیز افتادم که به این شعار معنا داده است، که مسیر قدس از کربلا میگذرد. نگاهم که به عکس چسبانده شده حاج قاسم افتاد خطاب به او گفتم: حاج قاسم، این امتحانی برای آزادگان جهان است. صبح نزدیک است اگرچه سرخ می آید، فتح آسان نیست اما با فلسطین است. در گلو خشکیده بغض کربلا این‌بار امتحان تشنگی‌ها با فلسطین است. دعا کن ما هم جز سربازان رهبرمان و امام زمانمان باشیم و برای آزادی قدس از کربلا عازم شویم. وچه آرزوی شیرینیست رفتن از کربلا به طرف قبةُ الصخره. ✍🏻 خانم برجعلی زاده | رشت ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸جبران🔸 کپّه کادوهای پلاستیک پیچ را دید و گفت چقدر جاگیر میشه. برای من اما مهم نبود. پنج سال پیش که به جان کندن هزینه سفر اربعین را جور کردیم نشد هیچ چیز برای هدیه بخریم. در یک موکب دختر عراقی با زبان بی‌زبانی و با چشمان مشتاق و خجل بهم حالی کرد که هدیه‌ای برایش دارم یا نه. دوست داشتم هنگام نه گفتن زمین دهان باز کند و من محو شوم. هیچ چیز نداشتم که تقدیمش کنم. امسال اما سعی کردم لطف خدا را با خرید هدیه‌هایی کوچک برای کودکان پرتلاش و با غیرت عراقی جبران کنم سهم خانم‌های خانه هم شد تکه فرش حرم امام رضا(ع). چقدر چشمشان با دیدن همین هدایای ساده برق افتاد. 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
تو مسیر مشایه گفتن برای تشکر از دختربچه‌های عراقی خوبه که بهشون یه هدیه هرچند کوچک‌ بدیم تا بدونن که مردم ایران قدرشناسن. برای همین از ایران یه سری دستبند و سنجاق دخترانه به خودم آوردم و بهشون دادم. ولی انگار اونا ازمون زرنگ‌تر بودن، فقط تا عمود ۱۰۰ هرجا دخترم رو می‌دیدن بهش کادو می‌دادن و التماس دعا داشتن ازش. تصویر بالا هدایای دختربچه‌های عراقی به دخترم هست. سلام برحسین. وسلام بر محبان حسین. ✍ خانم برجعلی زاده ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ | مسیر مشایه 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
مزار شهید هادی ذوالفقاری در وادی‌السلام
پس از باران | روایت‌ گیلان
مزار شهید هادی ذوالفقاری در وادی‌السلام #روایت_اربعین
به نظرم حضور مردم در ایام اربعین فرصت مناسبی است که مشاهیر فرهنگی و مذهبی ایرانی نیز به زائران معرفی شوند. مشاهیری از علما وبزرگان ایران در کربلا ونجف مدفونن. مثلا دارالسلام مدفن بزرگانی چون آخوندخراسانی، شیخ طوسی، رئیسعلی دلواری و امیرکبیر است. بزرگانی که خیلی از ایرانی های زائر هم نمی‌دانستند که مزارشان آنجاست. و اما کنار همه ی این بزرگان، مزار شهید مدافع حرمی در راستای دارالسلام درمسیر حرکت زوار به چشم میخورد. شهید محمد هادی ذوالفقاری که ارادت عجیبی به امام هادی (ع) داشتن. طلبه جوانی که به علت تحصیل درحوزه علمیه نجف، درگروه حشدالشعبی عضو میشود و عاقبت نزدیکی شهر سامرا به شهادت می‌رسد. او اردات زیادی به شهید هادی داشت و کتاب سلام بر ابراهیم را به همراه رفیقش جمع آوری کرده و به دست انتشارات شهید هادی می‌رساند. من قبلا زندگی نامه او را خوانده بودم. به وادی السلام که رسیدیم بر سر مزار این بزرگوار رفتیم. مزارش داخل اتاقکی بود. اتاقکی که مزار خانوادگی دوست عراقی شهید ذوالفقاری بود و به دلیل ارادت زیادی که در شهید دیده بودن، راضی شدن که یک قبر خانوادگیشان را به او بدهند. تاریک، اما در و دیوارش مثل یک حسینیه بود. تا چشم کار می‌کرد تصاویر شهید بود و اسماء ائمه(ع). یه گروه از جوانان ایرانی داشتند روی مزارش روضه می‌خواندند. یکی بد جور بی تاب بود. روضه که تمام شد، ازش پرسیدم: شهید رو می‌شناسید؟ گفت: نه، من نمی‌شناسم ولی خدا کنه اون ما رو بشناسه. بعضی حرفا تلنگرین که انگار قرار است هر از چند گاهی به آدم زده شود تا راه گم نشود. 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
نخل‌های این سرزمین هم به رسم صاحبانشان دست‌های بخشندگی را تا قد ما دراز کرده‌اند 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
پس از باران | روایت‌ گیلان
نخل‌های این سرزمین هم به رسم صاحبانشان دست‌های بخشندگی را تا قد ما دراز کرده‌اند #روایت_اربعین 🌱ای
🔸نخل بخشنده🌴🔸 در مسیر یک واقعه که با گذشت نزدیک به هزار و پانصد سال، هنوز زنده است و پویا و هرسال دلشدگانش را به سمت خود می‌خواند، تصویر یک نخل بخشنده در صفحه گوشی، مرا از جا کند و دلم را برد به هزاران کیلومتر دورتر. هرچند من آنجا بودم. همین چند لحظه قبل‌تر، همین چند ساعت قبل‌ترش، من آنجا بودم. حسین... حسین... با کلماتم، با دلم، با هر نفس کشیدنی که «یا حسین» بعدش می‌آید و با هر جرعه آبی که «سلام بر حسین» می‌گویم. من جامانده نیستم و از این کلمه هم بیزارم. در بحبوبه اصلاح داستان حضرت سکینه، نمایشنامه سِفر خروج می‌خوانم و با هر سطرش صدای شخصیتهای سریال مختارنامه‌ی میرباقری در گوشم زنگ می‌زند. حتی اگر انیمیشن کوکو را می‌بینم تا تحلیلش را بنویسم یا درون و بیرون را تماشا می‌کنم تا از بُعد روانشناختی بررسی‌اش کنم، دلم پیش امامم حسین می‌رود و رفتار او با سکینه، آنجا که می‌گوید: «به جانت سوگند! خانه‌ای را كه سكينه و رباب در آن باشند دوست دارم.» مگر می‌شود سبک زندگی زن مسلمان شیعه، حسینی نباشد؟ قیمه یا هر غذایی بار بگذارد و به یاد قیمه نذری عاشورا، نذر حسین و اهل بیتش نکند؟ مگر می‌شود لحظه‌ای بدون حسین و فاطمه و علی زیست؟ داستان خون حسین، پسر فاطمه، دختر محمد مصطفی، خاتم الانبیاء، مگر تمام شدنی است؟ خونی که صاحبش فرمود: «من خون خدا هستم. ثارالله! اگر شهید شدم انتقام خون مرا بگیرید.» خون سبط پیامبرم را بر زمین ریخته‌اند و من فقط بگویم من جامانده‌ام؟ شیعه مگر جا می‌ماند؟ جاماندنی در کار نیست. شاید جسم خسته‌ام در آن مکان نباشد، اما روح و جانم آنجاست. صدای قدم‌ها و زمزمه‌ها را می‌شنوم... حسین... حسین... با تمام دردها و رنجها، انگشتانم که هنوز از کار نیفتاده و قلمم که خشک نشده. باید بخشندگی بیاموزم از نخل بخشنده‌ای که به قول زائر سیدالشهدا «به رسم صاحبانشان دستهای بخشندگی را تا قد ما دراز کرده‌اند» من جامانده نیستم. شبها که سکوت مطلق می‌شود، کیلومترها دورتر از آن موکب‌ها و عمودها و آدم‌ها و نخل‌ها، صدای آشنایی می‌شنوم. صدای حسین حسین من است که اندک اندک در قدم‌ها و زمزمه‌های زائرانش که هروله‌کنان می‌روند تا به او برسند گم می‌شود، بلکه یکی می‌شود. و چه خوب گفت آن سلیمانی عزیز که ما ملت امام حسینیم. حسین...حسین... ✍ طاهره مشایخ | رشت ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲